Man is free at the moment he wishes to be



محدودیت منابع




Sometimes it's a good idea to remind men that God gave them a pe.nis and a brain, and only enough blood to run just one at a time!

- Robin Williams




مالیخولیا



نمی‌دانم چرا، ولی هر وقت که از جلوی یک «در» شیشه‌ای اتوماتیک رد می‌شوم و بطور خودکار برایم باز می‌شود بی آنکه بخواهم از آن بگذرم، وجدانم درد می‌گیرد که مبادا دل «در» را شکسته باشم و یا به احساساتش صدمه زده باشم!



نفسی، نه فقط برای بودن




My mind rebels at stagnation. Give me problems, give me work, give me the most abstruse cryptogram, or the most intricate analysis, and I am in my own proper atmosphere. I can dispense then with artificial stimulants. But I abhor the dull routine of existence. I crave for mental exaltation.

- Sherlock Holmes; Doyle, Sir Arthur Conan




تبلیغ وبلاگ



یک زمان‌هایی در جوانی، آن اواخر دانشجویی که بالاخره بَکس شروع می‌کنند که همدیگر را مهندس صدا بزنند، شانس‌مان زد و در شرکتی مشاور سیستم شدیم. در آن شکوفایی اواخر خاتمی، که کم‌کم شرکت‌های متوسط خصوصی هم می‌توانستند خواب بازارهای جهانی را ببینند، و در نتیجه سعی می‌کردند خود را از لحاظ دانش مدیریت و بهره‌وری، به سطح سایر تولیدکنندگان جهانی نزدیک کنند، ما رفتیم و یک پروژه‌ی تپل گرفتیم (در واقع، مشاور اصلی پروژه با مدیرعامل سر تملک رئیسه‌ی آزمایشگاه معامله‌شان نشد و چنان متواری شد که تا امروز هم من خبری از او ندارم، و در نتیجه ما شدیم جانشین!) در آن زمان مطابق اصل صفر سیستم در ایران که حاجیتان فرموله کرده بود، ما می‌دانستیم که به طور دیفالت، «سیستم به جاست!» پس برای آنچه که قرار بود با آن روبرو شویم آماده بودیم و در همان ابتدای پروژه، یک فاک-او-میتر (FCK-O-METER) مبسوطی برای شرکت تعریف کردیم که نشان‌دهنده‌ی عمق فاجعه‌ای بود که شرکت با آن دست به گریبان بود و تلاش این حقیر و شیخنا و شریکنا خالقی، این بود که درجه‌ی افتکاک سیستم را با انواع کلک‌ها، پایین کشیده، و سیستم را به سطوح کاری و فکری استاندارد جهانی نزدیک‌تر کنیم! حالا بگذریم که مدیرعامل خانم‌باز در آمد و زن یکی دیگر از اعضای هیأت مدیره فرار کرد و چک‌های چند صد میلیونی آن حاجی محترم را برگشت زد و انداختش زندان، و یکی دیگر از اعضای هیأت مدیره در منزل یکی از خانم‌های شوهردار کارمند بازداشت شد، بیایید فرض کنیم که این حاج و آن شیخ، تازه کار بودند و نادانسته و خام‌دستانه پروژه را زدند زمین! اما در نتیجه‌ی آن شکست و مطالعات سیستمی طی آن دوره، و تجربیات هولناک پس از آن، نویسنده نه تنها اطمینان یافت که اصل صفر سیستم را خوب فرموله کرده بوده است، بلکه نکته‌ای را هم در مورد سیستم‌های انسانی دریافته، و آن اینکه از دلایل شکست اکثر پروژه‌های سیستم و بهره‌وری در ایران (و احتمالاً سایر کشور‌های عقب‌مانده) نوعی از تفکر است که بطور خلاصه عبارت است از این که انسان‌های با کالیبر خَلفی بالا، همیشه از «سیستم» یا «راه حل» به عنوان یک موجودیت هوشمند، انتظار دارند که بجای آن حضرات مطالعه، تفکر و تصمیم‌گیری قاطع کرده، و با سخت‌کوشی‌ای مثال‌زدنی به بهترین نتیجه‌ی ممکن دست یابد، و گزارش موفقیت را حتی‌المقدور به همراه یک لیوان آب انار و یا چند سیر سنجد اعلی، در پایان به حضورشان تقدیم کند. در حقیقت، انتظار دارند که با اجرای پروژه‌های سیستم و بهره‌وری و یا هر «راه حل» دیگری، ضعف ناشی از کیفیت پایین آموزش و ضریب پایین قابلیت اعتماد و توانایی‌های *بسیار پایین* افراد سازمان در برقراری ارتباطات مؤثر با یکدیگر را، توسط روشی که حتی‌المقدور انسان در آن نقشی کمینه و حاشیه‌ای داشته باشد، جبران کنند.

این که چگونه در جهان در حال توسعه، این تصور به وجود آمده است، جای بسی بحث و گفتگو دارد، که این حقیر اصولاً افسرده‌تر از آن است که بخواهد آن مقولات را در ذهن خود بارگذاری کند، هر چند که مایل است که به عنوان دلایلی دم دستی، به ناکارآمدی افراد (نه فقط به علت آموزش، که به علل متنوع بسیار) و بی‌اعتمادی عمیق افراد جامعه به یکدیگر بطور اعم، و بی‌اعتمادی مدیران به زیردستان و کارشناسان بطور اخص اشاره کند. این نوع تفکر، که تصور می‌کند راهی هست که از آن طریق می‌توان به بهترین نتیجه دست یافت، و به آن راه حل، نام «سیستم» می‌دهد و انتظار دارد که آن راه حل، بدون دخالت انسان و بطور خودکار، با درجه‌ی اطمینان بالا، انسان‌های درگیر را، با حداکثر بهره‌وری، به سمت هدف مشخصی راهبری کند، بزرگترین خطری است که که ممکن است در میان یک جامعه بروز کند.

در نتیجه‌ی چنین خطری است که جامعه، از اهمیت آموزش غافل شده، و در نتیجه‌ی نادیده گرفته شدن استعدادهای درخشان افراد، به این نتیجه‌ی مضحک می‌رسد که اصولاً استعداد وجود خارجی نداشته، و هر نوزاد آکبند انسانی، بجز ابعاد قد و دور کمر حضرت خان‌دایی، از لحاظ ذهنی نسخه‌ی مشابه اصل حضرت ابالبشر، و بطور بالقوه، کیلومتر آخر انواع توانایی و استعداد می‌باشد. در حقیقت، با پایین آمدن کیفیت آموزش در جامعه، از آنجا که توانایی همگانی به سطح متوسطی نزدیک می‌شود، ماجرا شبیه به آن دوست پسری می‌شود که در نتیجه‌ی حسادت ناشی از علاقه‌ی دلبر به بازوان ستبر جَکس ولگرد، دلیل می‌آورد که اصولاً انبوه‌سازی بازو، نیازی بجز دنبل سنگین زدن با فرکانس بالا و بطور مستمر ندارد، و او هم در صورتی که مانند «آن بیکارها» فرصت داشت، به سادگی می‌توانست بازوانی گره‌خورده داشته باشد! به بیان دیگر، در نتیجه‌ی عدم وجود محیط مناسب برای بروز و نمایش استعدادهای استثنایی، کم‌کم این تصور همگانی به وجود می‌آید که می‌توان با آموزشی مقدماتی، هر دختر دم بختی را به دانشمندی هسته‌ای تبدیل کرد، به گونه‌ای که با وسایلی ابتدایی، و طی فرصت‌های مرده‌ای که در میان وظایف لایتغیر خانه‌داری و آشپزی پیش می‌آید، بتواند هسته را شکاف داده، و نشانه‌های باری تعالی را از آن میان استخراج نماید؛ در حالی که بکس دانشگاهی می‌دانند که با چنین تصوراتی، تنها می‌توان دانشمندان «هسته‌ای» تربیت کرد.

با مطالعه‌ی وبلاگ برادر مجید - مد ظله العالی - بود که احساس کردم نیاز شدیدی به خاطر نشان کردن نکته‌ای وجود دارد:

خطر اصلی و تاریخی‌ای که ما را تهدید می‌کند، دست کم گرفتن و یا آماده نبودن برآمدگان جامعه در مقابل حماقت توده‌های عام بشری نیست: خطر اصلی، در نادیده گرفتن ارزش آموزش، در عدم تهیه ابزار مورد نیاز برای کشف و پرورش قوای بدنی و روانی، و استریل کردن ذهنی نوباوگان یک جامعه، در مقابل احساساتی مانند خطر، ترس، بدگمانی و خشونت است که موجب می‌شود، فرصت کافی برای سوءاستفاده‌ی اقلیت‌های سازماندهی شده‌ی بدنهاد، از توده‌های ناآگاه به وجود آید. وقتی که کودکان را به گونه‌ای بار آوریم که تصور کنند، هر عقیده‌ای، به صرف عقیده بودن، یا پیروان زیاد داشتن، مستوجب احترام و رعایت است، و به بهانه‌ی تربیت، نیکی خود-تعریف‌مان را چنان در ذهنشان سیلی‌کوب کنیم که به حق حذف عقیده معتقد شوند، نباید تعجب کنیم که چگونه پیادگان آش‌خور مقدونی و یا سواران ماست‌خور مغولی و یا سایر جَکس کاف‌کشی که لذت روزمره‌ی امروزین خود را مدیون تأثیر تاریخی‌شان هستیم، بر آن جمعیت صلح‌طلب گوسپندی چیره شده‌اند. وقتی فکر کنیم که در روزگاری زندگی می‌کنیم که مادران ایرانی، موی پسرکان خردسال را های‌لایت می‌کنند و گریه‌ی مستمر و برنامه‌ریزی شده‌ی هفتگی، جهت تخلیه‌ی استرس کارهای دفتری اداری، به مردان این کشور توصیه می‌شود و پسران مادرپرورد، اولین حقوق زندگیشان را - جهت فخرفروشی - به نواختن شیپور پای منقل اختصاص می‌دهند، و همچنان بزرگترین مشکل و برترین افتخار فردی و اجتماعی دخترکان‌مان، ازدواج و پا گذاشتن بر بهشت است، تازه متوجه می‌شویم - و احساس هم‌دردی هم می‌کنیم - که چرا برادر مجید و سایر روشن‌اندیشان‌مان، هر چند بطور ناخودآگاه، اما با جدیت، به دنبال راه حل‌هایی برای هدایت و نیک‌بختی انسان می‌گردند که در آن، نقش انسان به حداقل ممکن رسیده باشد، تا مبادا همانطور که از آنها انتظار می‌رود، زیست-محیط روانی و مادی خود را کود بدهند!

خطر آنگونه که برادر مجید فکر می‌کند، تنها در دست‌کم گرفته شدن، و یا چیرگی حماقت بشری بر جامعه نیست. خطر، این است که - خودآگاه و یا ناخودآگاه - فرض کنیم که انسان بطور عام، ذاتاً بدنهاد و احمق است و برای در دست گرفتن سرنوشت خود نالایق بوده، و نیاز به هدایتی خارجی دارد؛ چنین تفکری است که نهایتاً، با بی‌اعتمادی و بدبینی عمیقی که نسبت به انسان ایجاد می‌کند، به دنبال راهی می‌گردد که بتواند با ایجاد ساز-و-کارهایی که انسان در آن نقش هرچه کمرنگ‌تری دارد، خوشبختی نهایی و نیک‌نهادی انسان را «تضمین» کند.

حیف و صد حیف! چنین راه حلی وجود ندارد و جامعه می‌باید با آموزش مستمر تک‌تک افراد خویش، لحظه به لحظه از خود در مقابل عوامل ناپایدارکننده درونی و بیرونی حفاظت کرده و خود را در مقابل محرک‌های محوکننده‌ی خارجی، آماده و منعطف نگاه دارد. بدبینی به انسان به عنوان شکل‌دهنده‌ی نهایی جامعه، به تندروی‌ای منجر می‌شود، که برادر مجید، در میان مردمی آنچنانی، زندگی کرده و با آنها آشنایی کافی دارد. به عنوان راه‌حلی مشکل‌تر و البته درست‌تر، می‌باید با ناامیدی مبارزه کرده، و انسان‌ها و مفهوم انسانیت را توسعه داده و حفاظت کرد. متأسفانه می‌باید به عرض برسانم راه حل اتوماتیکی برای این کار وجود ندارد؛ لااقل راه حلی که بتوانیم انسان را در آن شرکت ندهیم!

به بیان دیگر: بدجوری گیریم مجید جون، بدجور...



اقتصاد جهانی چطور مفکوک شد؟



برایم ایمیل آمده در باب اقتصاد، ویرایشی کردم گفتم فیض جماعت ببریم، که ضرب در هفتاد بشود!

یک روز یک حاج آقایی از شهر به يك دهی - فرض بفرمایید در توابع هند سفلی - آمد و گفت به هر كس كه ميموني را بگيرد و براي من بياورد ۱۰ چوق نقداً دستخوش مي‌دهم. ملت هندی هم به ضرب سنجد و آب انار، براي گرفتن ميمون‌ها هجوم بردند و چندين و چند ميمون برايش گرفتند، یکی از یکی زشت‌تر و پر ادا تر! روستاييان سرخوش از گرفتن ده‌ها چوق مایه، می‌خواستند به خانه‌هايشان برگردند كه حاجی فرمود هر كس ميمون بيشتري بياورد، از قرار قلاده‌ای ۲۰ چوق حساب می‌کنم، به حول و قوه الهی! روستاييان فقیر هم تکبیرگویان، براي گرفتن ميمون‌ها به جنگل پشت خلای خانه‌شان هجوم بردند و تعدادي ميمون ديگر براي حاجی ماجرا گرفتند. حاجی كه ديد باز هم اهل بیل، دست از شكار كشيده‌اند مظنه را تا ۳۰ چوق بابت هر ميمون بالا برد. فرداي آن روز روستاييان براي گرفتن ميمون‌ها هجومي ديگر آغاز كردند. پس از ساعاتی، حاجی که دید انگیزه اهل ایمان آمده پایین، دیگر آتش زد به مالش و قيمت را تا ۴۰ چوق براي هر ميمون بالا برد و البته روستاييان هم لبیک‌گویان، حريصانه خواهر و مادر طبیعت را در جستجوی میمون به هم کوک زدند. تعداد ميمون‌ها هم تمامي نداشت و آنها مي‌توانستند هزاران ميمون ديگر را هم دستگیر کنند (به هر حال هند است، مطلعید که؟ غسل کردن ثواب دارد، میمون و انسان هم حالیشان نیست، همه بنده‌ي خدا هستند!) در حالي كه قيمت ميمون به ۴۰ چوق رسيده بود، حاجی شب برگشت شهر، خدمت اهل منزل، تا فردا بازگردد و ميمون‌هاي بيشتري را به قيمت ۵۰ چوق، نقداً خریداری کند. در اين حال، دستيار - احتمالاً ایرانی الاصل - آن حاجی محترم به روستاييان رو كرد و گفت ایهاالناس! بياييد همين ميمون‌هایی كه توي قفس اوستای ما هستند را به صرفه از من ۳۵ چوق بخريد تا فردا به خودش ۵۰ چوق بفروشيد که هم معامله‌ی فطیری سر میمون کرده باشید و هم بتوانید در مصرف سنجد و آب انار صرفه‌جویی کنید، ان شاء ا...! حضرات دهاتی هم، ذوق زده هر چقدر توانستند پول جور کردند و ميمون‌ها را ۳۵ چوق خريدند و منتظر صبح فردا شدند (و در روایات است که در چنان شب میمونی، فرزندان دهم و یازدهم خود را هم تولید کردند؛ هرگز «فاکتور» امید را در اقتصاد دست کم نگیرید!) لازم به ذکر نیست که فردا صبح خبري از حاجی و شاگردش نشد که نشد، و تا سال‌ها، هزاران بچه و ميمون بی‌پشتوانه در آن دِه، جيغ‌کشان و «اید.ز» پخش‌کنان، می‌چمیدند، چرا که طبیعت، بدون مراجعه به خیاطی، دیگر نمی‌توانست آن همه میمون را در خود جای دهد!

تمة؛ فاتحة مع صلوات!

پی‌نوشت: تقدیم به حضرت دوره‌گرد، جهت ملاحظه و استفاده!



برای سارا



فرمان رسیده است. فرمان رسیده است که مِی به دست و دل از دست؛ یعنی که افراط کنید در جوانی، و مبادا که «لحظه»ای خرج کردنی باشد و آن را بیاندوزید. اینک که فرصت عشق‌های پر عشوه‌ی بهاری و مهربانی سوزان تابستان گذشته، می‌باید که با عشق‌های شوخ پاییزی خطر کرد. اگرچه اطمینان عشق‌های بهاری بیشتر، شیطنت هوس‌های پاییزی، روان‌های جوان را سزاوارتر! فرصت گل‌بوسه‌ها گذشته: هنگام بوسه‌ی لب‌هایی است که از خرمالو نوچ است! چنگ باید زد در گیسوی مسین لذت‌های خزانی، و پرستوها را با های و هوی راهی کرد.

***

فرمان رسیده است. فرمان رسیده است که جان به هوش و جانان در آغوش؛ یعنی مبادا که تیرگی شب‌های دراز، گران‌جانتان سازد، و کسالت سکوت، دلبر از دستتان به در کند: می‌باید که در شب‌های خواب زنجره، زنجیر نُت‌ها را بیشتر بافتن و از شعر و موسیقی، سپرِ غَم ساختن. تیغ یخزده‌ی سرما، تنها در دلهای سرد می‌نشیند.

***

فرمان رسیده است. فرمان رسیده است که مبادا تنی زندانی دیوار و دلی زنجیر تنهایی؛ یعنی که هر پیاله می‌باید که پیاله‌ای دیگر را دریابد، و دل هر کس، در سینه‌ی دیگری بتپد. در انتظار خواب نمی‌باید ماند: زیستن چنان باید که خواب از عیش‌تان در رباید! شب اگرچه آوار شد، می‌باید که با عشق هموارش کرد.

***

نور از من و گرمی از شما؛ چنین گفت خورشید...



... هنوز را ...



هنوز هم که هنوز است، هر بار که می‌بینم کسی سالروز آغاز وبلاگ، ازدواج، تولد و هر چیز مشابه را در وبلاگش می‌نویسد و مستقیم یا غیرمستقیم نیازمند اشاره به تکرار است، و از «آن» انتظار آفرینش معنی‌ای را می‌کشد، طوری که گویی در تکرارِ صِرف، حکمتی چنان ارزشمند نهفته که نیازمند اشاره است، یک «آه» می‌کشم، و هنوز که هنوز است، علت شادی مردم را از باز رسیدن به یک نقطه‌ی فرضی در زمان، و اهمیت زیادی را که برای آن قایل هستند درک نمی‌کنم. یعنی حقیقتاً زندگی می‌تواند تا این حد ورشکسته شود که «تصور» باز رسیدن لحظه‌ای، بتواند همان لذت را بازآفرینی کند؛ و یا ملال با انسان چنان کند، که جلفی لذتی چلانده و وامانده، باز طعم شیرینی داشته باشد؟

عقیده به اهمیت تکرار، و آغاز را برای هر چیزی بدیهی فرض کردن و حریصانه در انتظار پایان و نتیجه بودن، و در آن میان، از جریان داشتن زمان در عجب بودن و این تصور که فاصله‌ی بین آغاز و پایان، تکرار مقدسی در جهت هدفی مشخص و از پیش معین است و هرگز هیچ «آنی» ارزش آغاز و پایان یک فرآیند را ندارد، می‌ترسانَدم. شاید از پیری می‌ترسم، شاید هم از ورشکستگی روحی و ناتوانی در آفریدن لذات تازه؛ من از تصور و معنی بخشیدن به چیزهایی که وجود ندارند می‌ترسم. از آن گونه انسان‌ها هم همین‌طور!

پی‌نوشت: کنجکاوان گرامی! نه تولدم است و نه سالروزی چیزی در زندگیم!
پی‌نوشت ۲: بهانه برای شادی و شادخواری، با آنچه اینجا نوشتم فرق دارد و رسم بسیار پسندیده‌ای هم هست!



عشق‌زدایی از انگیزه



عشق، آن احساس باشکوه انسان‌سوز؛ آیا چنین چیزی هست؟ آیا آن گونه که تبلیغش می‌کنند، پرورش دهنده‌ی انسان است؟ آیا حقیقتاً لایق آن احترامی است که بابت حضور خود از ما طلب‌کار است؟ آیا حقیقتاً عشق، آن گونه که می گویند، سزاوار آن است که بصورت انگیزه‌ای والا برای زندگی انسان معرفی شود؟ آیا این حس مبهم، که بهترین محیط پرورشش در میان زبان‌های پرایهام شرقی بوده است، حقیقتاً می‌تواند آنگونه مایه‌ی حیات باشد که در نبودش، شاعران گریبان دریده، از مرگ - آن یگانه خصم شکست‌ناپذیر انسان - دعوت کنند تا زودتر رشته‌ی حیاتشان را از هم بگسلد؟

اگر که خرابه‌ای باشد و یا قصری، می‌خواهیم و می‌باید که این خانه را بکوبیم؛ چرا که ما فرزندان عصر بتن مسلح، از تجمل ارتباط آنی و دسترسی به مصالح نامتناهی برخورداریم. اگر از مصالحش چیزی قابل ماند، شاید باز چیزی درخور انسان - انسان مدرن، انسان توانا - بسازیم. شاید!

×××

عشق از ابتدا جزئی از مجموعه‌ی اخلاقیات و احساسات انسانی نبود. اگر متون شاخص باستانی را - چون ایلیاد هومر، گیل‌گمش، ... - کاویده باشید، در آنها اثری از آنچه معنی عشق بدهد نخواهید یافت. آنچه باستانیان از زن و مرد، می‌شناختند، کشش بود. این کشش که در فرهنگ‌های متفاوت، اشکال متفاوتی می‌گرفت، جز حقیقت انسان چیزی نبود: ندای غریزه! برای انسان مابعد عصر مذهب، که دچار کوفتگی غرایز و اختگی احساس است، و تصور می‌کند که کشش صرف، انسانی نیست و موجب افول انسانیت و سقوط در ورطه‌ی حیوانیت می‌شود، سخت می‌توان توضیح داد که انسان پیش-مذهبی، چگونه خود را آنگونه که بوده می‌پذیرفته است. انسان مذهبی با پذیرش آرمان‌هایی چون پایان تاریخ، عدالت فرا-انسانی، روح مستقل از جسم و پایداری آن در مقابل مرگ، رنج به عنوان تطهیر کننده، کیفر بی‌طرفانه و غیره، عملاً بخش مهمی از انسانیت خود را به رویا و روایت واگذاشته است.

اجتماعات متمدن اولیه به دلیل ساختارهای ناگزیر اریستوکرات خود، انسان‌ها را طبقه‌بندی می‌کرده‌اند. در نتیجه‌ی این طبقه‌بندی، دسترسی مردان به زنان طبقه‌ی بالاتر ممکن نبوده است. می‌باید توجه داشت که این دسترسی، تعیین کننده‌ی جدی کیفیت سلامت فرد، سلامت زناشویی، دسترسی به ثروت اجتماع و غیره بوده است. از آنجا که می‌دانیم انسان پیش-تاریخی (تا نئاندرتالش را که با مدرک تاریخی می‌دانیم) زن‌سالار بوده است، انتقال زنان خاندان، همچون نشانه‌ی تصمیم خاندان به پیوندهای اقتصادی، اجتماعی با خاندانی دیگر می‌بوده است. این انتقال زن، نه تنها در میان اجتماعات کوچک، که در سطوح سیاسی و بین‌المللی نیز نقش تعیین‌کننده داشته است. فراموش نکنید که ایزدان اصلی پیش از زرتشتیت، آناهید و میثرا، هر دو نمادی از زنانگی و زایش بوده‌اند. پیشگویان دلفی یونان، زن بودند و ....

باید توجه کرد که تبادل زنان در اجتماعات اولیه، نمادی از خواست اجتماعی بوده است؛ بدین معنی که نمی‌شده طبقه‌ی حاکم بدون رضایت عام طبقات مختلف اجتماع، دست به اقدامات مبتکرانه‌ی سیاسی بزند! در نتیجه‌ی ابداع عشق شد که ملل ضعیف‌تر توانستند صلح را به قیمت مناسب از ملل پیروزمند، «تزویج» کنند!

می‌باید دانست که آن گونه که از رساله‌ی ضیافت افلاطون برمی‌آید، عشق در انتهای دوره‌ی پریکلس، پدیده‌ای آن قدر جدید و فاقد بنیه تئوریک بوده که سزاوار توجه فلاسفه‌ی پیشرو گردد، بخصوص با نتیجه‌ی جالب انتهایی‌اش که صد البته دور از ذهن خواننده‌ی آشنا به فرهنگ یونانی انتهای آن عصر نیست: عشق، در مجلسی در میان نمایندگانی از نمادهای شور و منطق و خرد و شعر، از جنبه‌های خودخواهانه، زیباشناسانه و کشش صرف مورد بحث قرار می‌گیرد تا در انتها، سقراطی که افلاطون خلق کرده است، عشق را تبدیل به یک مجاز کند، که علاقمندی اصلی افلاطون و مایه‌ی اصلی فلسفه‌ی اوست! (و می‌باید توجه داشت که در آنجا منظور از عشق، کشش میان زن و مرد نیست؛ عشق میان مردان است: و عشقی از نوع شمس و مولانا، نه آنگونه که در لطیفه‌های ایرانی، از قزوین حکایت می‌شود!)

با این مقدمات شاید تا حدودی به خاستگاه‌های عشق نزدیک شده باشیم: خاستگاه عشق، ضعف مردان بود و محدودیت زنان.

عشق آمد، تا هر مردی بتواند ادعای هر زنی را بکند. تا پیش از تئوریزه شدن عشق، ضعفاء نمی‌توانستند زنانی با پوست سالم، رشدیافته با تغذیه‌ی کافی، تحصیل کرده و بدون بیماری‌های مقاربتی داشته باشند. یا بازرگانان نمی‌توانستند زنان جنگجویان را تزویج کنند. از اینجاست که می‌توان به ماهیت پایه‌ای سوسیالیستی عشق پی برد. عشق به معنی متمدن آن، پس از دموکراسی‌های یونانی ایجاد شده است و جز در میان حکومت‌های خودکامه و اجتماعات شدیداً محدود سامی محل رشد نیافته است.

راه‌اندازی عشق به عنوان یک مفهوم، در نهایت کمک کرد تا بهانه‌ای برای عدم پایبندی به قوانین سرسختانه‌ی زناشویی‌های ملل سختگیر برای حفظ نژاد یا حفظ قدرت طبقه‌ی حاکم ایجاد شود. اکنون دیگر می‌شد سرداری رومی، با وجود داشتن همسری رومی، همسری مصری نیز اختیار کند و با استفاده از بهانه‌ی عشق، عمل خود را توجیه کند (ماجراهای پمپیوس، کایزر و آنتونیوس با کلئوپاترا)

از عشق به عنوان بهانه و یا دلیلی برای روابط خارج از ازدواج و یا روابط نوجوانان نابالغ استفاده شده است. همچنین با ایجاد ابهام در نقش ش.هوا.نی و جسمانی عشق، و با تبلیغ وسیع عشق به عنوان تنها دلیل رابطه سالم میان جن.سی، عملا جلوی بشر را برای ابراز تمایل جن.سی - در جوامع بسته‌ای که امکان ابراز مستقیم وجود ندارد - باز گذاشته‌اند. از طرف دیگر، عشق تنها توجیه ممکن برای برپا نگاه داشتن روابط ناقص، ناکارا یا بیمار، و تنها سرابی است که می‌تواند روابط ممنوع بی تماس جن.سی را، - به بهای طوفان محرک‌های شدیدتر و شدیدتر - سر پا نگاه دارد.

عشق از میان ضعف و سرخوردگی برخاست و تا امروز هم ماهیت متناقض و افسرده خود را حفظ کرده است. در آن التماس و تمنی‌ها، دروغ‌های عاشقانه، رقابت‌ها و پستی‌های رقبای عشقی، می‌توان تصویر طمع مردمان دون‌پایه‌ای را دید که می‌خواهند در رویاهای خود، «شیرین» شاهزاده‌ی ارمنستان، نصیب «فرهاد»ی از میان خودشان باشد، تا شاهنشاه ظالم! (و توجه کنید که در این میان میل و انتخاب شیرین نقش پررنگی ندارد!) عشق در میان طبقات دون پایه، بیشتر فانتزی پاک‌نمایی از هم‌خوابگی است تا نیاز به زیبایی و هارمونی. درست به دلیل همان دروغ‌ها و اغراق‌هاست که همانطور که گفتیم، بهترین محیط پرورش عشق، در میان زبان‌های پر ایهام و ادبیات گزافه‌گو و دروغ‌باف شرق میانه بوده است.

باید بپذیریم که عشق، اخلاق جوانمردانه و بزرگمنشانه را تشویق و ترویج نمی‌کند. عشق در فرهنگ‌های مختلف به جنگ تشبیه شده و هر عملی در آن جایز شمرده شده است. قول‌های دروغ و غیرممکن، اغراق‌های مضحک و ناجوانمردی در جهت «وصال»، همگی از استراتژی‌های عشقی مورد قبول هستند. کدامین انسان والایی می‌تواند به کسی که دوست دارد، قول فنا و فدا بدهد، و سپس جان را دریغ کند؟ تنها طبقاتی از اجتماع که اساساً فاقد اعتبار و بزرگمنشی و توان لازم برای عمل به قول خویش هستند، می‌توانند اینگونه بی‌شرمانه دروغ بافته و وعده‌هایی بدهند که اساساً از ابتدا می‌دانند که هرگز نه می‌خواهند و نه می‌توانند به آنها عمل کنند. در حالی که اعتبار مردمان توانمند، در وفای به عهد و توانایی چیرگی بر تاریخ و سرگذشت شخصی خویش است و پس از قول دادن، از آنجا که توانایی کافی برای نیل به مقصود را دارند، از آنان انتظار می‌رود که به قولشان عمل کنند! بدین ترتیب، از آنجا که والاترینان، قولی را که نتوانند بدان عمل کرد نمی‌دهند، در قافله‌ی هرزه‌ای که از میان توده‌های ناتوان برخاسته است، اینان از «عقب‌افتادگان»اند! و صد البته دیگر جنگی هم میان بد و نیک و میان طبقات پاک و پلید اجتماع، بدان مفهوم کلاسیک‌اش در میان نیست که مردی بتواند خود را فدای زنی کند! مگر اینکه منظور جنگ‌های راهزنان تجاری جدید باشد، که همه به تجربه می‌دانیم زنان هر چند پهلوانان اقتصاد را دوست می‌دارند، اما یاد شهدای اقتصاد (همان ورشکستگان فدا شده) را گرامی نمی‌دارند! عشق می‌باید که انگیزه‌ای برای اعتلای زندگی باشد، و سخن گفتن از مرگ و فنا و فدا در آن، نه تنها تناقض، که دو رویی و بی‌مایگی و کم فرهنگی است.

بزرگترین نشان اخلاق منحط و ضعیفی که عشق از آن برخاسته است، تواضع بی‌شرمانه‌ای است که در ادبیات عاشقانه جریان دارد. تواضع حسی اصیل نیست و برای بروز، نیاز به اجتماع دارد. انسانی که بر خویشتن خویش پابرجاست، نیازی به تواضع ندارد. تواضع حسی دروغین است، مانند پس اندازی برای روزهای ناتوانی: هیچ انسانی «برای خود و بخاطر خود» تواضع نمی‌کند، مگر اینکه در میان جمعیتی باشد؛ در چنان حالتی هم، انسان متواضع، معمولاً بابت تواضع خود انتظار تحسین دارد! تواضع رفتاری سیاسی است. بروز پدیده‌ی تواضع در عشق، و آمیختگی سیاست با مهمترین احساسی که می‌خواهد نمایانگر والامنشی و خلوص فرد باشد، خود نشان از انحطاط مفهوم عشق دارد.

از بزرگترین مبلغان تئوریک عشق، عرفاء و اهل عرفان بوده‌اند. عرفان از میان تناقض شدید دین در ادعای رستگاری همه، و عدم اعتماد به «همه» بیرون آمد (برای مثال، هر چند در بعضی ادیان ادعای رستگاری همه می‌شود، اما در نهایت عده‌ای می‌باید «از میان بروند» تا پایان تاریخ فرا برسد!) این تناقض عظیم در ادعای رستگاری و عدم اعتماد به انسان در وصول به آن، باعث شد که میدان برای عرفان به عنوان توجیه‌گر و داروی بی‌حسی برای تحمل فشار متناقض دین باز شود. عرفان با تبلیغ و توسعه‌ی مفهومی عشق به عنوان بالشی ضربه‌گیر و درخواست از همگان در عشق‌ورزی بی‌دلیل به همه کس و همه چیز، در عمل آن اصالت عشق را که از اخلاق مردمان سزاوار برخاسته بود، از میان برد.

برای قضاوت در سودمندی هر چیزی، می‌باید به نتیجه‌ی آن نیز نگریست. نتیجه‌ی عشق چیست؟ آن وصالی که از آن سخن می‌رود چیست؟ جز مغلطه‌ای شیرین از عشقبازی و زیستن در بند دیگری، چه کسی تعریفی از وصال ارائه داده است؟ آیا وصال، جز آن چیزی است که ما امروزه ازدواج می‌نامیم، و خود اعتقاد داریم که پایان عشق است؟ نباید فراموش کرد که عشق، از اخلاق مردمان ناتوان برخاسته است و به همین دلیل و به عادت همان مردمان، از آنجا که خود به خود انگیزه‌ای در پیشرفت ندارد، همواره نیازمند محرکی قویتر برای زنده ماندن است. وصال، آنگونه که میان جماعات محدود شده و دست بسته، به همخوابگی گفته می‌شود، آخرین محرک عشق است؛ «و آنگاه مرگ فرا می‌رسد». وصال، و اعتقاد به پایان در هر چیزی، اعتقاد مردمانی است که مرگ خود را، پایان جهان فرض می‌کنند و از این محمل، انتظار دارند که پایان هر گونه فرآیندی که در زندگیشان جریان دارد، پیش از آن لحظه‌ی پایان نهایی فرا برسد! انسان کم‌مایه، تصور می‌کند که نتیجه و بهترین قسمت هر چیز، در پایان آن است و در راه رسیدن به آن پایان، اصرار و پشتکار به خرج می‌دهد! از ریشه‌ی منحط «اعتقاد به پایان» روزی بیشتر خواهیم گفت.

عشق اگر به عنوان یک نقطه در زندگی و یا نقطه اوج یک رابطه در دوره‌ی زمانی خاص مورد نظر باشد قابل قبول است، در غیر این صورت مانع رشد یک رابطه می‌شود تا آنجا که می‌تواند جلوی ایجاد یک رابطه‌ی پایدار را به علت عدم وجود زایندگی انگیزشی بگیرد.
عشق تنها در میان مردمانی پایدار و تناور می‌ماند، که آن را انگیزه‌ای برای ادامه‌ی حیات خویش نمی‌بینند: تنها یکی از طعم‌هایی است که در روی میز چیده اند، و می‌باید پذیرفت که همگان به تمامی چاشنی‌ها برای لذت بردن از زندگی نیاز ندارند. چاشنی را هرگز نمی‌باید با غذایی که نیرو می‌بخشد اشتباه گرفت. انگیزه‌ی زندگی نیازی به عشق ندارد.

×××

می‌بایدش فرا کشید و از نو ساخت. عشق را می‌باید از پستی رهانید و آزادش کرد. عشق را می‌باید از مجالس خواستگاری و «بله‌برون» بیرون کشید، از اقتصاد رهایی‌اش داد، از «وصال» و حتی امید به «وصال» نهی‌اش کرد، باید به انسان و انگیزش انسانی نزدیکترش کرد، و باید آن را با «تن» آمیخت و در نهایت، می‌بایدش به خدمت زندگی گرفت، نه اینکه زندگی را در خدمت عشق در آورد.

از «آن» قصر عشقی که در آغاز گفتیم، برای ما چیزی نماند که با آن، کلبه‌ای هم بنیاد توان کرد. اما ما نسل بتن مسلح، که خویشتن را سزاوار سقف‌های بلند می‌بینیم، می‌توانیم و می‌باید که باز بنایی بنیان کنیم، که برای ورود از ما نخواهد که رو به زمین خم شویم؛ بلکه بتوانیم سر را بالا بگیریم و از آنچه ساخته‌ایم، مبهوت بمانیم.



جان-شرابی



آتش گرفته‌ام. آن عَلَم‌های سیاه که در من بر شده بود، آخر سپاه برگرفته سوی من روانند. فریاد در فریاد پیچیده که «نیکبختی تو را چیست؟ بخت را وارونه بر زمین نِه و برخیز! نشستن اگر چه عمر می‌بخشد، بَر شدن تو را بس سزاوارتر»

×××

آتش گرفته‌ام. آن روزهای آفتابی و شب‌های ماهتاب، آن رگبارهای روح‌فزا و غروب‌های امید، آن بادهای تغییر که ما را در خویش می‌فشردند، همه گویی خاطره‌ی مردانی دیگرند. از ترس و بیمِ گذشته و نیامده رها، اینک مرا بلندی‌ای باید، تا دشت‌های شکوهمند پرهیجان را بیابم. مرا به مشعل روز و فانوس شب دیگر نیاز نیست: اینک من، خود روزِ خویشم.

×××

آتش گرفته‌ام. شرابِ خُم، اگر که نجوشد شراب نیست. ما را خروشی درخور می‌باید تا مگر روزی، قطره‌ای از میان ما، از کمرکش این خم، راهی به بیرون بیابد. قطره‌ای هم اگر از آگاهی ما بر شود، خم ما دیگر شود.

×××

مرا افتاده اینک جان-شرابی: تلخی را آبرو خریدن و نُقل را شیرینی فزودن! انسان را چه چیز سزاوارتر از برخاستن، چون درفشی فکر را میان شعله‌ها افراختن، و پس بازگشتن و گرمی بازدادن؟



تبلیغ وبلاگ




... ما (فکر می کنیم که) ثروتمندیم چون بیشترین فسیل دایناسورها در زیر خاک کشور ماست. مکانیزم های فعال در اقتصاد ما به کسانی پاداش میدهند که به فسیل دایناسورها نزدیکترند. (من از اینکه اکثر سیاستمداران ما رانت خورند تعجب نمی کنم تعجب من از آن است که عده ای از این سیاستمداران هنوز هم سالمند.) اقتصاد کره جنوبی اقتصادی است وابسته به ارتباط با مراکز علمی، تکنولوژی و اقتصادی و مالی جهان که خود کره یکی از قطبهای آن است. اقتصاد ایران منزوی است، اقتصادی است مبتنی بر شعار مضر خودکفایی. کره ای ها علم اقتصاد را میفهمند. دولت ما اما دولتی است که با افتخار علم اقتصاد را منکر است. رییس جمهورش منکر علم اقتصاد است چون علم اقتصاد را نمی فهمد و به دنبال کلید حل مشکلات اقتصادی خود در جای دیگر است...
مشکل فقط دولت نیست. دید کلی مردم ما درباره جهان پیرامون خود قسمت عمده ای از این مشکل است. احمدی نژاد زاییده این دید است. دیدی که تصور می کند که ما منابع سرشار زیرزمینی داریم و مشکل فقط در توزیع این ثروت است ... وقت آن است که ما به عنوان یک ملت از خود بپرسیم که اگر ما به انرژی هسته ای دست پیدا کنیم چه می شویم؟ اگر ماهواره ای به فضا بفرستیم شبیه کدام کشور می شویم؟ ترس من از آن است که در پس ذهن ما الگویی از ایران آینده وجود دارد که شبیه شوروی گذشته (در ابعادی کوچکتر) است شبیه کره شمالی است نه کره جنوبی، نه ژاپن و نه امریکا...


آن عبارتی که قرمز رنگ کرده‌ام، از آن جملات شاهکاری است که جهان‌بینی اقتصادی ایرانیان را با سادگی و شفافیت تام تصویر کرده است. تا اینجا که خوانده‌ام (یعنی همه‌اش را!)، نوشته‌ها و دغدغه‌های حجت قندی از مصادیق روشنفکری به حساب می‌آیند. خواندن وبلاگش را از دست ندهید. حتی پیشنهاد می‌کنم ته وبلاگش را در بیاورید!



رؤیت ماه




میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است!




شبانه



در جشن برگریزی
می‌شکوفد عشق پاییزی
در دلِ سردِ نهان از دردِ بی‌باکم

باز در پاییز
بوته‌ی احساس من گل داده بس زیبا؛
می‌توانم باز
در نهفت سایه‌ی سردش
بر دشت خالی از حیات صورتم
جاودان الماس‌هایی از فروغ اشک سوزانم بکارم
- اشک یا الماس -
آذرخشی از دلِ چشمانِ همچون ابرها پاکم

- ۲ آبان ۷۸


پی‌نوشت: در نهایت تعجب، یک روزهایی بوده که حتی من هم به انسان شباهت داشته‌ام!



مسأله شماره ...، در باب عدم الزام امر مستحب



می‌نویسم: :)
می‌نویسد: سلام (علیکم و رحمة الله و برکاته! و السلام والصلاة علی ...!)
می‌گویم: مثل یک مسلمان فول پکیج سلام می‌کنی!
می‌خندد! و باز هر بار که لبخنده مذکور را ارسال می‌کنم که یعنی «حاجی! انی حاضر و اینویز ایضاً»، باز آن سلام غلیظ بطور خودکار روی مانیتور ظاهر می‌شود. آن قدر این واکنش تکرار شده، که اگر دانشمندان زیست-روان‌شناس، ذهن «ایرانین پلاتو هوموساپینس» را جراحی کنند، خواهند دید که سلام کردن و جواب آن را دادن، نه در بخش مذهب و اجتماع، که در رجیسترهای مخچه قرار گرفته‌اند و از آنجا بطور رفلکسیو تریگر می‌شوند. اگر به یک ایرانی سلام کنید، و بخواهد جواب سلام بدهد ولی نگذارید، ممکن است کارش از شدت افسردگی به جنون آنی بکشد. شایع است که در سیا هم، یکی از راه‌های اقرار گرفتن از امت ایرانی، همین روشی است که عرض شد.

حالا نه اینکه «سلام کردن» و آرزوی بهروزی و تندرستی داشتن بد باشد،‌ یا من مخالفش باشم. نکته اینجاست که من فکر می‌کنم خودآگاهی و نکته‌سنجی، یکی از کارهای بدیعی است که می‌تواند از انسان متعقل سر بزند. همین!

کبلایی آسِد مارشال‌آقا مک‌لوهان یک جایی می‌فرمایند: «رسانه، خود، پیام است» و در و گهر بذل می‌فرمایند. دنیای یاهو مسنجر و امثاله، و اس.ام.اس و کذالک، دنیایی است که برای آغاز تماس، نیازی به حاشیه رفتن و آرزوی بهروزی کردن و چشم و ابرو آمدن نیست. یک علامتی می‌زنید و از آن ور خط، یک لبخند استاندارد دَر می‌شود و «یا علی گفتیم و عشق آغاز شد» را اجرا می‌کند. دیگر لازم نیست آتی‌سازهای یک اخموی ناشناس را برای شروع صحبت برق بیندازیم. کارَت را می‌نویسی، نوشته‌ات را می‌فرستی، جواب می‌گیری و خلاص! حالا گیرم که با تعداد غلط‌های املایی در یک نوشته‌ی ۲۰ کلمه‌ای، شخصیت انسان هم محک بخورد؛ دیگر ربطی به نحوه‌ی تبادل پیام ندارد.

به قول بکس معنوی، منبر را کم‌کم جمع کنیم که پست بعدی روضه داریم: ای انسان! در فضای مجازی، لبخند و سلام و تسبیحات اربعه، بطور هیروگلیف هم می‌تواند نوشته شود که به قولی می‌شود: :)

حالا اگر چیز دیگری تایپ نکردی هم نکردی! دیگر بزرگ شده‌ای، و احتمال دارد بزرگتر‌ها بابت سلام نکردن، دعوایت نکنند. در حقیقت، بزرگترها اصلاً بلد نیستند با کامپیوتر کار کنند! به کار بردن این اسمایلی‌ها، واجب کفایی است! خود دانید! فقط جان مادرتان تایپش کنید این «D:» لامصب را، فارسی ننویسید «دو نقطه دی»!

پی‌نوشت: از ملتی که داخل اتاق چت عمومی، با همه‌ی حاضران تک تک سلام و چاق سلامتی می‌کنند، صرف نظر و اظهار ناامیدی می‌کنم!



بدون شرح




فقیه شهر به رفع حجاب مایل نیست / چرا که هر چه کند حیله، در حجاب کند
بلی نقاب بُوَد کاین گروه مفتی را / به نصـف مردم مـا مـالـک‌الرقـاب کند
ز من مترس که خانم تو را خطاب کنم / از او بترس که «دوشیـزه»ات خطـاب کند

- ایرج میرزا



پی‌نوشت: نفهمیدند و مرد. نخواهند فهمید و خواهیم مرد! بدبختی از این بزرگ‌تر که من هنوز شعر ۱۰۰ سال پیش را باید بگذارم اینجا، بدون اینکه در موضوعیت‌اش کوچکترین تغییری حاصل شده باشد؟ (شعر ۱۰۰۰ سال پیش هم هنوز موضوعیت تام دارد؛ به خیام مراجعه شود!)



قهوه‌ی دبشی تو ای رفیق تلخ




چند شب پیش [یکی] از دوستانم تذکری جدی بهم داد و تلنگر محکمی بهم زد. او گفت من خیلی تلخ شده‌ام، آنقدر تلخ که دیگر کسی رغبت نمی کند باهام هم‌کلام شود. البته اگر شما از آن...

دوستم در لفافه گفت که اگر همینطور ادامه بدهم نه فقط کسی دور و برم نمی‌ماند؛ که خودم را هم نابود می کنم. معتاد خواهم شد و در تنهایی خودکشی خواهم کرد. او می‌پرسید چرا وقتی همدیگر را می‌بینیم...


نوشته‌های بالا از وبلاگی است که از نویسنده‌اش خوشم می‌آید. یکی از آن آتشفشان‌هایی است که کمتر بین وبلاگ‌ها دیده‌ام. وقتی رفتم این پستش را دیدم، دردم گرفت. بخصوص وقتی کار به اینجا رسید:

دوستم ‌گفت حساس باش ولی خودت را نخور. حرفش حساب بود و من قبول کردم.

نمی‌شود حساس بود و تأثیر نپذیرفت. به همین سادگی! اصلاً نکته‌ی حساسیت، در انگیزشی است که در نتیجه‌ی عدم تحمل موقعیت خاص ایجاد می‌شود. حرف رفیقش حسابی نبود؛ حسابی‌نما بود. عرفانی بود؛ سرابی که به باتلاق منتهی می‌شود. نمی‌شود حساس بود و در این افتضاح ملی، حداقل «تلخ» نبود!

دلیلی برای شرح و اطناب نمی‌بینم. فروپاشی ذهنی اجتماعی به جایی رسیده، که دیگر روشنفکران مذابی مثل این رفیق ما - به غلط - حس می‌کنند یک جای کار خودشان اشکال دارد! فکر می‌کنند بی‌دلیل و غیرعادی تلخ‌اند، فکر می‌کنند دلقک‌اند، فکر می‌کنند تک افتاده‌اند، فکر می‌کنند شاید قسمتی از درک اجتماعی‌شان می‌لنگد، فکر می‌کنند «Over React» می‌کنند؛ شاید حسی نزدیک به این که جامعه، به آنها مانند بچگانی نگاه می‌کند که هنوز بالغ نشده‌اند!

راه دیگری نیست: یا می‌باید حساس بود و تأثیرپذیر، یا می‌باید تسلیم جاذبه‌ی افیونی جامعه شد و آسان گرفت، و یا رفت. جوشش، خماری، فرار؛ چهاری در کار نیست! کسی نگوید طنز! نگوید استهزاء، خنده؛ آنکه می‌خنداند، خود از درد فریاد می‌کشد.

جا دارد که با استعانت از قائم آل انگشت، همان شستِ ایستاده بر مشت، با این جامعه و افیونی که برای اعضای آرامش‌ناپذیر و نکته‌بینش تجویز می‌کند روبرو شد.

تلخی یک فکر نورافکن، بر شیرینی تمامی افکار لمپن این جامعه، برای من ارزش دارد. گفتم که اگر خواند، بداند...



حرف منطقی



بعد از عرض چِکارَت، خدمت ساحتت عرض می‌شود که خودت هم خوب می‌دانی که فجیعاً دست به یقه‌ایم؛ من یکی دو تا «تاون سنتر»ات را گرفته‌ام، تو هم شترهایت را ریخته‌ای داخل «بِیٔس» ما، مشغول کشتن «ویلِجِر»های مایی. یکی دو تا مجیک «ترِیٔتور» هم زده‌ای روی بکس مخلص ما؛ که هر چند عَر-صِیحه‌مان را درآورده‌ای، ولی چون وضع اقتصادمان خوب است، به هر حال تحمل در کار می‌آوریم. خلاصه بازیمان به مدد زیاده‌خواهی هر دومان، خیلی گرم است.

این وسط می‌بخشی اگر یک مجیک «پیس» می‌زنم که ۳ دقیقه‌ای صلح کنیم، می‌خواهم خدمتت چیزی عرض کنم خارج دعوای معمولمان.

آقا جان! شما برو یک سری به چند تایی از این وبلاگ‌های مدعیان فم.ینیزم بزن، بیا با هم ببینیم هم عقیده‌ایم که بخش تندرو این عزیزان، زن جماعت به هیچ کجایشان نیست که هیچ، همچین رگه‌های نرینه می‌زنند به کار؟ نمی‌دانم چرا، ولی شدیداً حس می‌کنم پشت این همه عربده‌کشی و بحث سر «جدایی مفهومی زایندگی و زنانگی» و این جور «اشعار» بد آهنگ، یک علاقه‌ی خیلی عمیقی به بیلیارد جیبی هم هست، که مسلماً نکته را می‌گیری و جسارت مرا می‌بخشی! برای من خیلی هم عجیب است که این انسان‌ها، همه از دم «آته‌ایست» هستند؛ اما بگویی نگویی انگار به تناسخ هم اعتقادکی دارند، چون اطمینانی درونی دارند به اینکه فرصت زندگی دومی هم هست، که این‌طور از چیزی که هستند، ناراضی‌اند و فرصت «بودن» را هدر می‌دهند.

حالا چرا یخه‌کشی دلپذیرمان را نگه داشتم و صفحه‌ی چت تو را باز کردم؟ حقیقتش گفتم شاید توی دست و بالت، چند دستگاه سنبل زن‌پسند - ولو کارکرده و دست دوم - داشته باشی، حالی منفجر کنی و به قیمت مناسب در اختیار این رقیب شفیقت بگذاری، یک وقت دیدی عیدی، وقتی، هدیه فرستادم خدمت این نسوان، نصب کنند و دست از سر این سبٔک فم.ینیزم عربده‌کش و گران‌جانی دلخراششان بردارند، شاید عرصه را برای چند نفر انسان مؤدب و متین و کار درست که سودای سنبل ندارند باز گذاشتند، تا این نیمه‌ی دیگر مظلوم جامعه هم بالاخره به حق و حقوق خودشان برسند و از این زندگی، حال مورد نیاز خودشان را استخراج کنند. ایول داری اگر تخفیف مناسبی هم بدهی که بیشتر بردارم، گوشی که دستت است؛ خواهان زیاد دارد!

دیگر فرصت مجیک صلح ما هم تمام شد، یک لشگر تیرانداز فرستاده‌ام سراغ «تِمپِل»ات، بکس متعبدت را از دم تیغ بگذرانند، شاید بتوانم در فرصت مناسب یکی دیگر از «تاون سنتر»هایت را هم بگیرم، بدهم دست چهار تا «ویلجر» چیز فهم، آبادش کنند.

زیاده عرضی نیست! فقط قربان دستت، یادت نرود...

* آن قسمت‌هایی که بوی باقالی و جاده خاکی می‌دهند، مربوط به بازی «Age of Mythology» هستند که محلول حالش شده‌ام، نافرم!



خطر باور به تکرار




مادام که «گذشته»، چیزی لایقِ تقلید به شمار آید - چیزی که بتواند تقلید شود و دوباره ممکن گردد - تا آن هنگام، «گذشته» در معرض تحریف شدن است و امکان دارد که دوباره بر حسب معیارهای جدیدی تفسیر شود و به مرز افسانه نزدیک‌تر گردد. بدین ترتیب، هرگاه که جهان‌بینیِ مبتنی بر عظمتِ «گذشته»، بر سایر انحاء نگریستن به «گذشته» تفوق یابد (یعنی بر نحله‌های یادوارگی یا انتقادی)، خودِ «گذشته» آسیب می‌بیند.





فلسفه‌ در شبکه



بی‌توجه به اینکه زندگی روزانه به عنوان یک انسان، چقدر سختی در کار می‌آورد، زندگی به عنوان یک انسان هوشمند در ایران، چالشی روزانه را نیز در پی دارد: چنین انسانی، هر صبح که از خواب برمی‌خیزد، می‌باید به این پرسش پاسخ دهد که در این دیوانه‌بازار، دقیقاً چه غلطی می‌کند؟ این پرسش، بر خلاف ظاهر ساده‌اش، پاسخی آنچنان قانع‌کننده ندارد تا بر پایه‌ی آن، آرامشی درازمدت دست دهد؛ در نتیجه، این پرسش و پاسخ درونی، روزانه و به تواتر تکرار می‌شود و از آنجا که جانهای بیدار، تاب تکرار مکرر را نمی‌آورند، آرام آرام، بی‌خبر و بی‌هشدار، به محکمه‌ای درونی تبدیل می‌شود که در آن، اراده‌ی هشیار، می‌باید پاسخگوی خواسته‌های روان ناهشیار و سرخورده‌ی فرد باشد. روان ناراضی، پرفشار و بی‌تاب، خواستار پاسخ است، و از این محمل، هر ذهن روشنی، روی به خطابه‌ی دفاع می‌آورد تا از فشار جانکاه درون، بکاهد؛ و اگر انسان امروزین ایرانی را نمونه بگیریم، فشار بیشتر از آن است که درونی و پنهان بماند. مدت‌هاست که هر گوشه‌ی وبلاگستان را که ورق بزنید، هر نوشته‌ای را بخوانید که از بیانی پَروار و فکری استوار و ذهنی پایدار برخاسته باشد، اعلامیه‌ای شخصی بر علیه حماقت، و اعلام تبری از نمایشی است که در صحنه جریان دارد.

اینکه چنین چالشی بطور روزانه و بطور همگانی جریان دارد، از آنجا معلوم می‌شود، که هدف هر صاحب فکری، به سرعت از صِرف نوشتن، به بیشتر خوانده‌شدن و افزایش نفوذ بیان تغییر می‌کند تا در نهایت، پاسخی نهایی در جهت اتهام درون یافته شود. نویسنده، نه تنها به خوانده‌شدن و فهم نوشته‌اش نیاز دارد، بلکه کم‌کم می‌خواهد بیشتر و بیشتر خوانده شود. تمامی وبلاگ‌های اصحاب اندیشه، توسط خدمات آمارگیرهای اینترنتی کنترل و به دقت پیگیری می‌شوند. ظاهراً آن نتیجه که در بالا بی‌برهانی بیان کردیم، که پاسخی آنچنان قانع‌کننده برای پرسش بالا موجود نیست که درونی آشفته را سامان بخشد، چندان هم دور از حقیقت نیست. نیازی همگانی بر پراکندن سخن وجود دارد، و با افسوس باید گفت که این نیاز هم، چندان قابل فروکاهیدن نیست!

حقیقت این است که جامعه‌ی ایرانی، خواندن نمی‌داند و یا نمی‌خواهد! به همین سادگی! ضریب نفوذ کلام، از تیراژ روزنامه‌ها و کتاب‌ها پیداست! گاهی که کتابی ارزشمند را می‌خوانیم، با نگاه کردن به تیراژ کتاب، که جدیداً به ۱۲۰۰ و ۲۰۰۰ جلد کاهش یافته، احساس اشرافیتی دلپذیر به ما دست می‌دهد: اگر فرض کنیم که در هر زمان دلخواه، بخش قابل توجهی از این کتاب‌ها بر پیشخوان کتاب‌فروشی‌ها باقی می‌مانند، با خواندن چنین کتابهایی ما در تجربه‌ای سهیم می‌شویم که کمتر از ۱۰۰۰ نفر دیگر در تمامی کشور در آن سهیمند! احتمالاً تیراژ کتاب‌ها در دوره‌ی استنساخ دستی، بیش از تیراژ امروزین کتاب‌ها بوده است! از نظر من، نقطه‌ی اوج سانسور اندیشه، آنجایی است که کتابهایی به چاپ برسند، که کسی آنها را نخواند؛ و ظاهراً ما از این نقطه‌ی اوج، چندان دور نیستیم!

نوشته‌های وبلاگ‌های پر خواننده را که نگاه می‌کنم، آن «تک جمله‌ای»های مشهور، «یک جمله و هزار نظر»ها، «تک‌گویی‌های اذهان پریشان» و آن «دشنام‌نامه‌های سیاسی» را، و پس از آن، نوشته‌های حقیقی و افکار تازه را، تازه می‌فهمم که در این خانه، کسی نیست! میدانگاهی که ما در آن حرف می‌زنیم، خالی از جمعیت است.

تقصیر شاید از خواننده نیست. آن گونه که در آغاز نوشتم، کسی فکری را نمی‌پرورد و یا بر دردی مرهمی نمی‌یابد. نوشتار روشنفکری ایرانی، خطابه‌ای درونی برای رفع اتهام از خودِ خویشتن است. اگر این خطابه‌ها - هر قدر عالمانه و روشن‌بین که می‌خواهند باشند - مخاطبی نمی‌یابند عجب نیست: اینجا هر کس برای خود می‌نویسد...

این روزها، روزهای اوج سخن نیست در این گوشه‌ی جهان. اما چه بهتر از این؟ آنگاه که سخن کاستی پذیرد، اندیشه ریشه بگیرد! «من آن کسی را که چیزی برتر از خود بیافریند دوست می‌دارم.» شاید وقت آن گذشته باشد که فلسفه بافتن، به تنهایی ممکن باشد. شاید این امروزهایی که مکرر می‌کنیم، روزهایی است که ما، در میان این وزش بی‌امان بیت‌ها و بایت‌ها، نَم نَمک فلسفه‌ی جدید اجتماعمان را می‌بافیم. روزهای اندیشه و سخن باز خواهند گشت: انسان به زیبایی محتاج است، و به هوای تازه هم! و در نهایت، ما نیز جز آن نمی‌خواهیم که زندگی را ژرف‌تر و تیزتر دریابیم، اگر چه به بهای درد و رنج باشد...



مبادا که گفته باشی...




چنین می‌گویند: «نیکان ماییم و عادلان ما و انسان خیرخواه ما و بس.» آنان در میان ما همچون سرزنش جاندار، همچون هشداری به ما می‌گردند - گویی که سلامت و درستی و نیرومندی و غرور و حس قدرت به خودی خود گناهانی است که می‌باید روزی از برای آنها تاوانی داد و چه تلخ تاوانی! دلشان چه غنج می‌زند برای تاوان ستاندن و چه تشنه‌ی دژخیم بودندند. و در میانشان چه فراوانند انتقام‌جویان در چهره‌ی قاضی که واژه‌ی «عدالت» را همواره چون تُفی زهراگین در دهان دارند و با لبان فشرده آماده‌ی تف کردنند بر آنانی که ناخرسند نمی‌نمایند و شادمانه به راه خود می‌روند. و در میانشان کم نیستند آن نوع خودبینان دل بر هم زن و نگون‌بختان دروغزنی که دوست دارند همچون «روان‌های زیبا» نمایان شوند و شهوت‌پرستی باژگونه‌شان را در جامه‌ی شعر و لباس‌های گرم و نرم دیگر بپوشانند و نامش را پاکی دل بگذارند و به بازار آورند. و این یعنی خواست بیماران برای نشان دادن گونه‌ای فرادستی نسبت به تن‌درستان، و غریزه‌ی کژروِشان برای یافتن راه فرمان‌روایی خودکامانه بر آنان! هان کجاست که این خواست قدرت ناتوان‌ترینان را نمی‌توان دید؟




بی‌جنبگی



«نفهمیدن»، درک فرایند «نفهمیدن»، پذیرفتن و سر فرود آوردن در مقابل «نفهمیدن»، کاری است که هر کسی از پسش بر نمی‌آید. هر قدر که بخواهی کول باشی، وقتی در مقابل پدیده‌ای قرار می‌گیری که ریشه‌های عقلت را به سخره می‌گیرد، و از این طریق حضورت را در صحنه‌ی ماجرا نفی می‌کند، مغزت جریان زیاد می‌کشد و فیوز می‌پرانی. این جهان «برگزیده‌گرا» طوری بارمان آورد که فکر کردیم فهمیدن است که می‌باید یاد بگیریم چگونه با آن برخورد کنیم؛ فراموش کردیم که حجم «نفهمیدن» در جهان، هزاران بار بیشتر از فرآیند عجیب و غریبی است که ظاهراً توانایی پیش‌بینی و (در صورت خطا،) توجیه اتفاقات را دارد.

همیشه فکر می‌کردم که شخصیتی ساخته‌ام که می‌تواند تعادل ذهنی خودش را در مقابل پیش‌بینی نشده‌ترین و محرک‌ترین اتفاقات حفظ کند. «ندانستم که این دریا، چه موج خون‌فشان دارد»! می‌دانستم که روزی ممکن است برسد که کسی را نفهمم. می‌دانستم که پذیرفتن نفهمیدن، شجاعت می‌خواهد. فقط ندانسته بودم که نفهمیدن، «جنبه» هم لازم دارد که امروزه روز، اثبات شده است که حقیر، اساساً فاقد آن بوده‌ام!

×××

نسبت تفکر به انسان، بهتر از نسبت لجن به گلشن نیست. کدام انسان وحشی و آزادی (و کاملی!)، آنگاه که روحش را، هنوز با وردنه‌ی مسئولیت در برابر گذشتگان و آیندگان و پایندگان خرد نکرده بودند، می‌فلسفید؟ این عادت بیمار تفکر، بی آن کوفتگی عظیم غرایز، بی آن نفی مطلق لذت، پیش نمی‌آمد. ما روزی به تفکر افتادیم، که به شکرخوری افتاده بودیم. تفکر، هدفی والا برای بهتر شدن و رشد نبود: می‌باید آن تنهایی و تلخی حاصل از اجبار - آن اجبار کوبنده‌ی تشکیل تمدن که اعضایش را به سربه‌زیری وادار می‌کند - توجیه می‌شد. اینکه تفکر با همان روشی توسعه داده شده باشد که «یک قل دو قل»، یک طور نچسبی، احساس رضایتم را از مهمترین تواناییم به گند می‌کشد.

×××

«آی به قربون خم زلف سیاهت»! «جمع مستان غزل‌خوان» هم که نباشیم، به هر حال «جز این هنر نداریم، که هر چه می‌توانیم، غم از دلها براندازیم»! «موشیگی» را گوش کن، حالش را ببر، شاید زلف سیاهت را یک تابی هم دادیم! همین یک امشب را بی‌خیال تفکر! فاک ایت، بحول‌ا... تعالی!


(موسیقی را این انسان گذاشته بود، از طریق این یکی انسان؛ هر دو شادکام باشند)



خاک مادری



سکوت، بر من چنان فرود آمده که عشقی به خون در نشسته: می‌سوزد و می‌کوبد و باروهای شکیبایی را، یک به یک فرو می‌گیرد. نسیم، دست هوسناکش را بر گرده‌ی شالی‌های سبز و زرد می‌کشد و شالی‌های سرخوش، موج می‌زنند و آه می‌کشند و بهترین عطر جهان را جار می‌زنند. جنگل آن دورها، دست در گردن کوه انداخته؛ بادی می‌آید از طرف گردنه‌ی حیران، خنک و شوخ و کنجکاو؛ دست می‌کند در پیراهنم. پیام هزار بوسه‌ی کوه است و عشق چشمه‌های زلال؛ مو بر تنم راست می‌شود.

- بریزم؟
- بریز

×××

بوی نمک و ریزه‌ی گوش ماهی و هق‌هقِ دریاچه‌ی تنها. شب است و شب و شب. مسافران، بالاخره، همه در چادرها خوابیده‌اند. نسیم خنک دریا، آهِ آبگیر بزرگی است که یتیم مانده است. سر آشتی دارد و بوسه و نوازش، با جنگل نازنینش، با جنگل عزیزش؛ دست‌های لرزان دریا، شانه‌ی موج را بر دامن شنی جنگل می‌کشند. دریای عاشق، نمی‌داند که نمک با سبزه بیگانه است. دریای بی‌نوا...

- بریزم؟
- بریز

×××

این رود نیست؛ مرز است؛ دیوار است. نرم و آهسته، گه خرامان و گاه پای‌کشان، پای این تپه‌های تب‌زده را آبشویه می‌کند؛ کافه بالای رود است، سر در دامن یک کشتگاه خرم و سبز. میز را از تنه‌ی درختان سرهم کرده‌اند. اینجا مسافری نمي‌آید؛ میزهای اینجا «شیک» نیست! نشسته‌ام و شیر و خامه و عسل طبیعی را نگاه می‌کنم؛ قر و قاطی و خوشمزه! رود، با حوصله و بداندیشی کمونیست‌های سابق آن ور مرز، دارد پای سنگی گردنه را می‌تراشد و می‌برد. جنگل از تعجب خشکش زده: ندیده بوده کسی چند ساعت در کنارش بنشیند و شعله‌ی شهوت سرخش از گریبان سبزه‌اش نیاویزد. جنگل زیبا، جنگل دلربا...

- بریزم؟
- بریز

×××

در این خلوت دنج جهان، میان جنگل و گردنه و رود و دریا و کوه، گوشه‌ای یافته‌ام، فارغ از هیاهو؛ اگر که جهان دندان‌گرد، بگذارد. زنجره حنجره می‌درد. گرمای نم‌گین، یاد خوشایندی را در دل زنده می‌کند. خون تمشک، لب‌ها را وسوسه می‌کند. اشتباه می‌کردم اگر فکر می‌کردم پیر می‌شوم. اینجا که می‌آیم، در این آینه‌بندی‌های تردستانه‌ی آستارا، می‌فهمم که از تب و هیجان است که زبانه می‌کشم! اینجا هر لبخند، برق یک قلب مذاب است.

اما، چرا هرگز، شکوه سخن من، در تو چنان اثر نکرد که شکوه نگاه تو در من؟ بخت تو بلند بود و بخت من ناساز: جهان مردم‌سالار، ناچندان شده بود (و از آن گزیرش نبود) وقتی که ما در رسیدیم. سخن، در ذات نمی‌توانست شکوهش را از سوراخ می‌نیمالیزم بگذراند. خوشا بخت تو، که نگاه از همان اول، ذاتاً می‌نیمال بود!

- بریزم؟
- بریز
- سیگار؟
- پسر نفس ما الآن سوخت موشک است. فندک بزنی، جسدمان را باید از روی کره‌ی ماه جمع کنند!
می‌خندد. خوشی‌های می‌نیمال!



دلیل سقوط



یکی از نشانه‌های زوال اجتماعی ایران، این است که برای بسیاری از ما، «موفقیت» و «خوشبختی»، تبدیل به اهدافی مانعة‌الجمع شده‌اند.



آرزو



حالا از چه کسی چه چیزی کم می‌شد اگر ما می‌رفتیم در پیاده‌رو، دور یک میز چوبی پدر و مادر دار لهستانی می‌نشستیم، یک قهوه‌ی خوبی کوفت می‌کردیم، یک اهل ذوقی هم ویولون می‌زد کاسبی خوبی می‌کرد برای خودش؟ چه می‌شد یک هنری می‌زدیم به رگ، زنده و تازه؟ بیرون که می‌روم، قشنگ حس می‌کنم در قلب دنیای الیور توییستم!

چه می‌شد مثل این داستان‌ها یا سریال‌های آب دوغ خیاری، ما هم یک شبی می‌خوابیدیم، طی یک رویای صادقه، بر می‌گشتیم صد، صد و پنجاه سالی قبل‌تر، خدمت بَکس مورد علاقه‌مان، یک چند سالی فلسفاً می‌پاشیدیم به هم، یک حال مبسوطی می‌کردیم؟ دیگر بیدار هم نمی‌شدیم، نمی‌شدیم، خیالیمان نبود!

همنشین خوب حکم کیمیا پیدا کرده، آن چند تای معدودی را هم که داریم، زیاد مصرف نمی‌کنیم مبادا مستهلک بشوند داغ افکار ظریفشان به دلمان بماند. کمبود خلاقیت و افکار جدید، به مرز خطرناکی رسیده! انسان آزاد دیگر پیدا نمی‌شود. با مغز خورده‌ایم به دیوار تمدن؛ دیواری که ما را به آن ورش راه نمی‌دهند...




نکته



انتقاد می‌باید روشنگر باشد. کوبندگی و یا سازندگی آن، بیشتر ناشی از حد تحمل شنونده است تا انتخاب گوینده.



دَدِ بیمار




در هر روزگاری، خواسته‌اند بشر را بهبود بخشند. اخلاق، پیش از هر چیز، نام همین کار است. اما در زیر همین یک کلمه، چه همه گرایش‌های گوناگون که نهفته نیست. هم «رام کردن» دَدِ بشری را«بهبود بخشیدن» نامیده‌اند، و هم «پرورش نوع خاص»ی از بشر را. این عناوین جانورشناسی، بیانگر واقعیت‌هایی هستند - واقعیت‌هایی که نمونه‌ی سنخ «بهبودبخش»، یعنی حاج آقای سر کوچه، به راستی چیزی از آن نمی‌داند - و نمی‌خواهد هم بداند. رام کردن جانور را «بهبود بخشیدن» آن نامیدن، در گوش ما بیشتر به شوخی می‌ماند. کسی که بداند در جانورخان چه می‌گذرد، هرگز گمان نمی‌کند که در آنجا دَد را بهبود می‌بخشند، بلکه می‌داند که او را ناتوان می‌کنند، بی آزار می‌کنند، با عاطفه‌های افسردگی‌آور ترس، با درد، با زخم زدن، با گرسنگی، او را به دَدِ بیمار بدل می‌کنند. در مورد بشر رام شده‌ای که حاج آقا او را بهبود بخشیده است نیز جز این نیست. تلاش در جهت بهبود انسان به این شکل، او را به شکلک یک انسان بدل ساخته است؛ یک «دُژزاد»: او را به آدم گناهکار بدل کرده‌اند؛ او را در قفس کرده‌اند و در چنبره‌ی مفهوم‌های دینی هولناک سراپا به کُند و زنجیر کشیده‌اند و ... اکنون آنجا افتاده است، بیمار و درمانده و بیزار از خویش؛ آکنده از نفرت از رانه‌های حیاتی و غرایز؛ آکنده از بدبینی نسبت به هر چه که توانی داشته باشد و شادمانی‌ای؛ کوتاه سخن: به یک «دیندار»...

برای از پا در انداختن دَد در این نبرد، تنها راه، ناتوان کردن اوست و بیمار کردنش. مرد کنترلچی این نکته را خوب می‌فهمید: حاجی سر کوچه بشر را ویران کرد و کم‌توان کرد - اما بر آن بود که او را «بهبود» بخشیده است...

- از مجموعه‌ی بیانات گهربار حاجی ما




دارک لرد



صبح که از خواب بیدار شدیم، حسی عظیم بر ما مستولی شده بود؛ همچین بگویی نگویی در مایه‌های حسی که روزهای استیک‌خوران به ما دست می‌دهد!

پا شدیم رفتیم دفترمان یک کاری به رگ بزنیم، که... برق رفت! خوشحال شدیم، گفتیم می‌رویم دانشگاه، کار اداریمان را انجام می‌دهیم. سر خیابان دانشگاه که پیاده شدیم، تصمیم گرفتیم سر راه یک کار بانکی کوچک هم در این بانکهای مرکز شهری خلوت انجام بدهیم، که دیدیم آن داخل‌ها ظلمات است و دم در یکی تسبیح می‌گرداند و زیر لب می‌گوید «السلام و علیک ایتها ام و اخت...» بعله! خلاصه نتوانستیم!
رفتیم وارد دانشگاه شدیم، هنوز به ساختمان آموزش نرسیده، یکی از کارگران خدماتی چنان سلام بلندی خدمت خواهر مادر یکی از خدماتی‌های ارشد کشوری عرض کرد که فوراً فهمیدیم برق به لقا ا... رفته است! دیگر ورود نکردیم و همانطور مستقیم ادامه دادیم و از این یکی در خارج شدیم. گفتیم سری به بازار کامپیوتر بزنیم، که هنوز پا به درون نگذاشته، بانگ «السلام، السلام...» به هوا خاست!

گورخیدیم! پاقدم شنیده‌اید؟ آره خلاصه یک خوبش را ما داریم! جهت آزمایش و حصول اطمینان، یک توک پا رفتیم جمهوری جهت قیمت کردن دوربین، که هنوز از فروشنده‌ی سومی «هاو ماچ ایز ایت» را نپرسیده، برق مفکوک شد!

دیگر معطلش نکردیم، پریدیم داخل تاکسی دربست، الفرار! منزل که رسیدیم، دیدیم همه چیز سر جایش است، شکری کردیم و بعد از سال‌ها، خواب بعد از ظهری زدیم به بدن.

عصر که شد، طبق قرار قبلی، با بکس‌مان رفتیم خرید البسه. همه چیز عادی بود، کمی صبر کردیم و وقتی خیالمان راحت شد که برق نخواهد رفت، گفتیم سر سلامتیمان، برویم یک ویتامینه بزنیم به بدن، میزان باکتری خونمان تنظیم بشود. ویتامینه که تمام شد، ده قدم برنداشته، برق رفت جهت قرائت فاتحه سر قبر حاج آقا ادیسون!

خلاصه از خرید هم جواب نگرفتیم، دیگر هم به سرنوشتمان راضی شده بودیم. گفتیم لااقل برویم شامی بزنیم، جهت حفظ بنیه! رسیدیم، میزمان را دادند، رفتیم دستمان را بشوییم که باز رفت! آقا شما به روح اعتقاد دارید؟ ما که ایمان آوردیم و استفاده ابزاری هم کردیم! دیگر شاکی شدیم. به سبک موسی عرض کردیم بار الهی! ما را بی‌خیال شو که طاقت نداریم! کمی انتظار کشیدیم، جوابی باز نیامد! البته ما به حساب شرم حضور جبرئیل و وضع نامناسب خودمان گذاشتیم.

شام فجیعاً رومانتیکاً صرف شد. بازگشتیم. برق منزل که برای بار دوم، رفته بود، به میمنت ورودمان آمد!

دعایمان مستجاب شده بود. خفتیم.

پی‌نوشت: دوستانی شاکی شده‌اند که چرا نوشته‌های انتقادی من، گاهاً پیام یا پایان اخلاقی ندارند. تقصیر من نیست؛ زندگی همین است! گاهی سراپا منتظر می‌مانیم که به ما درسی بدهد، لامصب ما را و انتظارمان را به هیچ کجایش حساب نمی‌کند و ادامه می‌دهد!




کاش ناراحت بشوند این دختران ما



آنکس که قیمت دارد، ارزش ندارد؛ مگر در اسطوره‌های سامی...




غرنوشت



(نجوا می‌کند) بیا جلو... حالا بچرخ... حالا دستتو اینطوری (دستش را بحالت شاعرانه‌ای می‌گیرد بالا) ببر بالا... حالا داماد بیا... دست عروستو بگیر... حالا (کمرش را مثل حاجی فیروز در اوج مستی می‌چرخاند) بچرخید... آفرین... آفرین... حالا عروس برو دور درخت... داماد برو از آن ور... یک جوری نشان بده که پیدایش کرده‌ای... فیلمبردار بیا با من... فیلمبردار... (صدایش را بلند تر می‌کند، باز هم فیلمبردار نمی‌شنود؛ کمر شلوار فیلمبردار را می‌گیرد می‌کشد طرف خودش؛ برای یک لحظه هم که شده، همه چیز هویدا می‌شود!) آفرین حالا دراز بکشید روی زمین مثل فیلم هندی‌ها... (دختر آنچنان آیشواریا رای را میمیک می‌کند که فک پسر مثل پتک می‌خورد زمین؛ ولی کسی فرصت فکر کردن به او نمی‌دهد) ساپورتش کن داماد، پس کجاست این غیرت دلبری... آفرین... خوب دیگه تمومه، (بلند فریاد می‌زند) زوج بعدی...

(دو دختر و پسر دیگر از صف سیاه و سفید و تور جدا می‌شوند و جلو می‌آیند)

×××

خرت خرت. خرت خرت. می‌سابند و می‌سابند. جا عوض می‌کنند و باز می‌سابند. می‌سابند و عکس می‌گیرند. همیشه یکی هست که نگذارد بسابند، یا نگذارد آنقدر که دلشان می‌خواهد، بسابند. کم‌کم مفهوم مدیر سایشگاه شکل گرفته، ولی نامردی می‌کند و به فامیل خودش حال بیشتری می‌دهد! عجب چهره‌هایی! نگاه‌ها همه افق را دید می‌‌زند! یک عده با خودشان فکر می‌کنند مال من باید بهتر از این باشد. یک عده فکر می‌کنند که اگر مال آنها نصف این هم باشد کلاهشان را باید بالا بیندازند. یک عده هم فکر می‌کنند که اصلاً مالی خواهند داشت که اینطور باشد یا نباشد؟ یک کوه مو، ساپورت شده با یک تُن جیگز و فیکسچر فلزی، روی شانه‌های لُخت و سفیدی که از شدت هیجان، جدی جدی پتانسیل لرزیدن را دارند.

حاج آقا- ...دوشیزه خانم، وکیلم؟ (همه می‌خندند! حتی حاج آقا هم ته دلش به کلمه‌ی دوشیزه می‌خندد!)
گروه کر- عروس رفته دانشگاه شوهر پیدا کنه! (اوا آقاي داماد، ببخشید، حواسمون نبود!)
حاج آقا- ماشاا...! ماشاا...! حاجیه مکتب هم که رفته‌اند! سرکار خانم مکرمه‌ی محجبه، دوشیزه خانم تیتیش‌السلطنه، با مهریه‌ی یک جلد کلام‌ا... مجید، یک شاخه‌نبات و و شش دانگ خزانه‌ی بانک مرکزی، وکیلم؟
گروه کر- عروس رفته با دوست پسرای سابقش خداحافظی کنه
حاج آقا (با اعصاب مگسی، به داماد نگاه می‌کند که ککش نگزیده)- استغفرا...، دوشیزه خانم، برای بار شانصدم سوال می‌کنم، وکیلم؟
عروس (از پشت کوه و جنگل سفره‌ی عقد، دست دست می‌کند، دارد فکر می‌کند موژین جون بار چندم بله را گفته بود، می‌خواهد رکورد بزند که پیش فک و فامیل عزت داشته باشد) ... امممممم... با اجازه بزرگترا...

(ناگهان داماد خمیازه‌ای می‌کشد که تا سال‌ها، نخواهند گذاشت فراموشش شود!)

×××

سالن بزرگ، از وسط با یک حصار نصف شده. کل جمعیت مذکر منهای یک اینطرف مرز، کل جمعیت مؤنث بعلاوه‌ی آقای داماد که بر خلاف نقش سمبولیک‌اش، خواجه‌ی حرمسرا فرض می‌شود، آن طرف مرز. البته حصار از دو طرف نزدیک به دیوار آزاد است و در هر طرف ده صندلی مخصوص جوانان قرار داده‌اند که بهر حال، آینده‌شان را جلوی چشم داشته باشند! سالن غذاخوری آن بیرون است.

- آقایان بفرمایید شام. آقایان محترم بفرمایید شام.

ارباب تستسترون، صحنه‌ی حمله‌ی تیمور به نیشابور را دوباره با همه‌ی جزئیات ریزش، اجرا می‌کنند. در همین حین نماینده‌ی اماکن می‌آید جهت بازرسی سالن. در سالن مردی نیست. حتی مگس‌های مذکر را هم سوت کرده‌اند. سالن شرعاً و حقاً «اوکی» می‌باشد. صرف شام که تمام می‌شود و ملت بر می‌گردند سالن، می‌بینند که از حصار خبری نیست! دم تالارصاحاب گرم!

×××

(قاه قاه می‌خندند. حق هم دارند. زودتر از همه، کل میز غذا را چپو کرده‌اند داخل بشقابشان. کودک درون خوشحال این سه پسر، ته دل آرزو می‌کند که کاش فقط در این صحنه هم که شده، چشمبند سیاه یک دزد دریایی روی چشم‌هایش بود)

- ایشالا خوشبخت باشن
- ایشالا، ایشالا. به به، عجب بره‌ای بریون کرده این آقای داماد. راستی شما فامیل عروسید یا داماد؟
- من فامیل نیستم. دوست عروس و دامادم. همکلاسیشان. شما چطور؟
- (سرش را پایین می‌اندازد) فامیل عروس
- من فامیل داماد (نفر سوم سرش را بالا می‌گیرد و سینه جلو می‌دهد؛ ظاهراً کاملاً قانع شده که در روابط پیچیده‌ی آن شب، او و کل جمعیت فامیلش هم بطور سمبلیک با آقای داماد شریکند!)

×××

(دیدید دید؛ دیدید دید! همه در خیابان فلاشر زده‌اند، ملت ریخته‌اند وسط اتوبان، تمرین ژیمناستیک می‌کنند؛ البته با کت و شلوار و کراوات؛ به نظر می‌رسد یک عده‌ای رهگذر هم همینطوری از این تفریح رایگان استفاده می‌کنند و حتی در آن شرکت فعال دارند!)
- همین ۶ سال پیش بودها! چقدر زود گذشت... یادش بخیر!
- (بدجور افسرده است، سر در گریبان که می‌گویند، از روی همین مدل ساخته‌اند) آره، یادته؟ مال ما از مال این‌ها بهتر بود. نبود؟ چند تا بچه‌اند که حالیشان نیست عروس را با کدام سین می‌نویسند. ببین چه مراسمی گرفته بودند. چه پسری تور کرده این تیتیش جون.
- (فوری کم می‌آورد! با خودش می‌گوید عجب غلطی کردیم سر این حرف را باز کردیم) عزیزم. عروسی ما اینقدر زرق و برق نداشت، ولی ... (تازه می‌فهمد اشاره‌ی بدی کرده به عروسیشان، آب دهانش می‌پرد به گلویش! ترجیح می‌دهد خوشمزگی کند) یادته خاله خانوم مامانت رو؟ یادته موقع دیدن فیلم عروسیمون رو که می‌گفت این‌همه میوه چایی دادین قوم و خویش خودتون، به ما یه بستنی هم ندادین که یهو همون موقع تو فیلم نشون داد خاله خانوم یه کاسه بستنی خالی رو گذاشتن زمین و یه پرشو برداشتن؟ یادته چقدر خندیدیم؟
- (می‌خندد) آره، بنده خدا! اون موقع هنوز فیلم‌برداری مُد نشده بود! (دوباره برمی‌گردد به مود سر در گریبان) فکر می‌کنی ما هنوز هم مثل روز اول همدیگه رو دوست داریم؟ یادته چطور نمی‌تونستم نخندم؟ انگار چوب لباسی کرده بودن تو دهنم!
- آره خانومم، من از روز اول هم بیشتر دوستت دارم.
- پس چرا امسال سالگرد ازدواجمون یادت رفت؟
- (ای بابا! این زن این اتفاقات را در هارد و رَم که نگه نمی‌دارد هیچ، در کَشِ سی.پی.یو هم نگه نمی‌دارد! یکراست در رجیستر ذخیره کرده که با یک سایکل آماده پروسس باشد! بهر حال وقتِ کش مکش نیست، نبضش دستم است!) عزیزم، من مثل خرس بی‌حافظه‌م! از بس که عقل ندارم! ولی به جون یاسی، به جون خودم، از روز اول هم بیشتر دوستت دارم.
- (ظاهراً سر از جیب گریبان به در آورده؛ دمش گرم! نگاه مشتاقی دارد، جداً هوس کرده عروسیشان را ری‌پلی کند) ...
- (می‌داند امشب امتحان سختی در پیش دارد!) ...

×××

- (خیلی استرس دارد، حتی شاید عصبی است؛ تنش دارد می‌لرزد. آرایشگاه از این دختر عجب گودزیلایی ساخته! تازه خودش می‌گوید اینقدر دخالت کرده و جلو گرفته، که آرایشگر شاکی شده گفته به کسی نگویی من درستت کرده‌ام! یک پا دو پا می‌کند، بالاخره می‌گوید) شروع کنیم؟
- آره، بالاخره که باید شروع کنیم. اگه تا صبح صبر کنیم، فقط کارمون رو سخت‌تر می‌کنیم.

[چند ساعتی می گذرد، احساس می‌کنند اتاق هتل گرم‌تر و گرم‌تر می‌شود]

- آخ، یواشتر درش بیار
- اینقدر نازک نارنجی نباش عزیزم، این لامصب سیستمش یه جوریه که نمی‌شه
- خوب تو هم رعایت کن دیگه، شب اوله که با همیم، اینقدر سنگدل نباش
- خوب... اینم از این... کار من که تمومه. خوب عروس خوشگلم، بخوابیم؟ من از خستگی دارم می‌میرم.
- آآآآآآآآآآآآآآه، منم خیلی خسته شدم! نمی‌دونستم اینقدر سفت درستش کردن! واقعاً گرمه، یا منم که عرق کردم؟
- آره گرمه؛ ببخشید دردت گرفت. کاریش نمی‌شد کرد.
- نه عزیزم، امشب بهترین شب زندگیم بود. ازت ممنونم. واقعاً عجب تجربه‌ای بود.
- آره؛ یک عمر صبر کردیم، چی فکر می‌کردیم چی شد! آخه یکی نیست بگه این همه سیخ و میخ را چرا می‌کنند توی موهای ملت که اینطوری تا صبح بشینیم به در آوردنشون؟ هر یه آخی که گفتی دلم ریش شد.
- ای من فدای ...

(تلفن فرصت نمی‌دهد که این گفتگوی نه چندان عاشقانه، ولی امیدوارانه، ادامه پیدا کند)

- الو؟ سلام مادر (مکث) نه (صورتش سرخ می‌شود) نه (صورتش بیشتر سرخ می‌شود) کدام حوله؟ ندیدم (دیگر لبو شرمنده‌ی چهره‌ی داماد ماجراست) آخه مادرم این چه حرفیه؟ (دود از گوشهای داماد می‌زند بیرون) به جهنم که حرف در می‌آرن، مگه من واسه فامیل زن گرفتم؟ (مکث) باشه، باشه (مکث، کف و خون، اژدها) بااااااااشه، مادر ساعت چهار صبحه (مکث، چهره‌اش باز می‌شود) خدافظ (مکث) خدافظ فدات خدافظ (گوشی را می‌گذارد)

-مامانت بودن؟
- آره
- چرا عصبانی شدی؟ من و مامانت با هم صحبت کرده بودیم که. خوب شما رسمتونه، حرف در میآرن مردم.
- (داماد با خودش فکر می‌کند آخرالزمان شده؛ به خودش می‌گوید بی‌خیال ایده‌آلیزم، وقت مرد شدن است. دیگر حتی برایش مهم هم نیست!) بی‌خیالش، بیا بگردیم ببینیم کجا گذاشتنش...

×××

نگه دار آقا جان، نگه دار! همان‌جا نگه دار! می‌خواهم سیفون بکشم روی این نمایش! چی چی را نمی‌توانی، اینجا را دیگر کارگردان منم!



روز داوری



عارف دنیا را دشنام می‌دهد و سوسیالیست جامعه را؛ این هر دو مسبب ناتوانی ذاتی خویش در خوشبختی را، در بیرون خویش می‌جویند؛ و هر دو، در آن غریزه‌ی تبهگن انتقام که در پی شکست انسان خوارمایه روی می‌دهد، با هم یکسانند. نیاز به انتقام، که نیاز به لذت است، گریبان هر چیزی را می‌تواند بگیرد: «روز داوری» خود چیزی جز چشیدن مزه خوش و آرامبخش انتقام نیست. انقلابی که کارگر سوسیالیست به دنبال آن است، تنها کمی اندیشیده‌تر است و بس.



رساله اندر کاربرد جارو و خاک‌انداز



برداشتی انسانی نیست این؛ هایزنبرگ از زبان طبیعت است که می‌گوید: هر چه بر ما می‌گذرد، با ما همراه می‌شود. بر ما بسیار گذشته، و بسیار سنگین شده‌ایم!

اشکال تاریخ ما این است که از خودآگاه ما برخاسته و در ناخودآگاه ما مسکن گزیده؛ و اشکالی دیگر دارد این تاریخ، که نیمه‌ی شکوهمند اولش، روایت ما نیست: بیشتر دانش مدون ما از آن، روایت شکست خوردگانمان است با همه‌ی غرض‌ورزی‌ها و ترس‌های فرو خورده‌شان. و اشکال دیگری دارد، آنجا که روایت ما از پیروزمندی‌هایمان، روایت مردمانی است که گویی فلک را در هم شکسته‌اند. ژاژخایی جای تفاخر را گرفته و فرومایگی، به خرد فرصت نداده تا شکوه را با بزرگمنشی آراسته سازد. ما فرصتی نداشته‌ایم تا از پیروزی‌هایمان درس بزرگواری بگیریم: شامگاه همه‌ی آنچه بر آن نام پیروزی می‌توان نهاد، ما در مجلس شراب، شوریده و بیخود، دستار از سر هشته بوده‌ایم و فلک را از خروش و صیحه‌ی شادی، بر سر گذاشته. هر پیروزی ما، چون جرعه‌ی آخر شب پیش از نبرد بوده است که ممکن بوده شبی و جرعه‌ای دیگر دست ندهد. ترس ما از غلبه‌ی وحشیان، ما را آنقدر بلند نکرد که در حیطه‌ی فلسفه جای گیریم؛ ما از سر تعجیل، در وادی وحشت و خشونت حاصل از آن فرود آمدیم.

روزی من به نرم‌افزاری محبوب و جهانی و کد‌-در-دست، قابلیت‌های فارسی و راست-به-چپ افزودم و در نهایت آن را ترجمه کردم و این تغییرات و ترجمه‌ی نهایی، در سایت مربوطه به نام من و ترجمه به نام فارسی قرار گرفت. بسیار می‌شود که برای من نامه‌ای می‌آید که چرا ترجمه را فارسی نام داده‌ای؟ چرا ننوشته‌ای پرشین؟ با نامگذاری این زبان به فارسی، ما را و زبانمان را از تاریخ شکوهمندش جدا کرده‌ای و قس علی هذا. همیشه پاسخم این بوده که من ترجیح می‌دهم مردمان معاصر ایرانی، برای یک روز هم که شده، از این تاریخ شکوهمند خون‌فشان جدا شوند، و در نبود پیشینه‌ای تاریک و مبهم و دست و پا گیر، آینده‌ای دلخواه و روشنتر برای خود ترسیم کنند.

واضح تر بگویم: من خود را در فتوحات کورش و دایوش و اردشیر و شاپور و آلب ارسلان و اسماعیل و عباس و نادر و آغا محمد خان، سهیم نمی‌بینم. حتی می‌توانم بگویم که خوشحالم که ایرانیان در نهایت از یونانیان شکست خوردند. چگونه انسانی مدرن می‌تواند از یک سوی به آزادی مفتخر باشد، و از سوی دیگر تاریخی را بستاید که از مردمان انتظار داشته تا در مقابل یک انسان، سجده کنند؟ من خوشحالم که یونانیان، تسلیم پدرانم نشدند. رک و راست بگویم، من با پدرانم مخالفم و کمال انزجارم را از رسوم خودکامه‌شان، اعلام می‌کنم.

تاریخ ما، سنگ‌هایی که فرانسویان از دشت‌های پاسارگاد بیرون کشیدند نیست. تاریخ، آنگونه که من برای خود می‌خواهم، شرح سازه‌هایی گلی نیست که در یزد می‌سازیم و یا تعمیر می‌کنیم. تاریخ ما، شرح سازه‌هایی میلیون تنی است که از بتن می‌سازیم، شرح خانه‌هایی است که در زلزله فرو نمی‌ریزند، شرح خط آهنی است که همه‌ی کشور را به هم وصل خواهد کرد، شرح ارتشی است که از مخافت آن، کسی به همسایگانمان حمله نکند، و در خبرهایش نگوید ما در مقایل ایرانیان، از سیاست «هویج و چماق» استفاده می‌کنیم! تاریخی که ما در صدد ساختن آنیم، مردمان کشورمان و همسایگانش را آنقدر سیر و سیرآب نگاه خواهد داشت تا در هم نیاویزند. شرح تاریخ ما، فهرست بیماری‌هایی است که درمان خواهیم کرد و عمر عریض و طویلی است که با آن خواهیم زیست و پایگاهی است که در ماه خواهیم ساخت و مهاجرنشین‌هایی است که در مریخ بنا خواهیم کرد. شرح تاریخ ما، کتابی است که در نقد غربزدگی‌های جلال‌آل احمدها خواهیم نوشت.

در تاریخی که بر ما تحمیل شده است، بر ما عناوینی غلط نهاده‌اند که باید از ذهن‌ها زدوده شود. بر ما نام شرقی نهاده‌اند و ما با کمال میل این عنوان را بر خویش روا دانسته‌ایم. کجای ما شرقی است؟ ما یگانه پرستیم، یا در مقابل معابد و مجسمه‌های سنگی عود روشن می‌کنیم؟ آیا جهان ما، جهانی است که در آن تناسخ جریان دارد، یا نبردی میان نیکی و بدی برپاست؟ کجای جهان‌بینی ما، به جهانبینی مردمان هندی و چینی و کره‌ای و ژاپنی شبیه است؟ ما اگر غربی هم نباشیم، بی هیچ شکی، شرقی نیستیم.
ما را مظلوم نام نهاده‌اند! کجای تاریخی که طی ۲۵۰۰ سال، به تناوب به شرق و غرب و جنوب و شمال مرزهای جغرافیایی خود دست اندازی کرده، از ما مظلوم می‌سازد؟ حمله‌ی مادی‌ها به آشور؟ حمله‌ی کورش به بابل و سارد و قبایل ماساژت شرقی؟ حمله‌ی کمبوجیه به مصر؟ حمله‌های متواتر داریوش و خشایار به یونان؟ تمامی جنگ‌های دوره‌ی اشکانی با روم و ترکان؟ حمله‌های ساسانیان به شرق و غرب و به ریسمان کشیدن اعراب؟ دقیقاً کدام؟ همین ۵۰۰ سال پیش بود که شاه اسماعیل برای روشن کردن اذهان همسایگان بدخواه، همه‌ی مرزهای ایران را دوباره با خون نشانه‌گذاری کرد. ۲۰۰ سال بعد نادر باز عراق را از عثمانیان بازپس گرفت و تمامی افغانستان و بخش عمده‌ی هند را فتح کرد. آغامحمد خان قاجار همین ۲۰۰ و اندی سال پیش بود که باز همین‌کار را تکرار کرد و کل قفقاز را پس گرفت و فقط در گرجستان چند هزار قطران (کشیش مسیحی) را دست بسته در رود انداخت و می‌خواست روسیه را فتح کند که در قلعه شوشی کشتندش. کجای چنین تاریخی از ما مظلوم می‌سازد؟

در این تاریخ، فراموش شده که سلجوقیان چه امپراتوری‌ای بنا گذاشتند که تا بسفور را برای اولین بار پس از هخامنشیان فتح کردند و چگونه خوارزمشاهیان فرهنگ ایرانی را گسترش دادند. می‌دانید چرا؟ چون نسب ترک داشتند، ما نامشان را از تاریخمان پاک کردیم! فراموش کردیم که شاهنامه‌ی فردوسی و نبوغ ابوریحان بیرونی، نتیجه‌ی امنیت سیاسی و اقتصادی دوره‌ی محمود غزنوی است، فراموش کردیم که حافظ و سعدی، نتیجه فرهنگ‌پروری ترکان مظفری و اتابکی است! ما دوست نداریم همه‌ی آنچه را که بر ما گذشته است بدانیم. افیون نادانی، بر ما خوشایندتر از دانستن و پذیرش واقعیت است. تاریخی که نمی‌توانیم همه‌ی واقعیتش را بپذیریم، به چه کارمان می‌آید؟

باید فراموشش کنیم. بالاخره باید با خودمان کنار بیاییم و برویم داخل آینه را نگاه کنیم. باید هر چه را که فرستاده‌ایم در ناخودآگاهمان، بیاوریم این رو ها، جلوی چشم؛ و اگر به دنبال بهتر زیستنیم، باید بالاخره همت کنیم و جلوی آنچه که تا امروز تاریخمان بوده، یک نقطه و حتی از آن بهتر، یک علامت سوال و پشت آن یک علامت تعجب بزرگ بگذاریم. ما هنوز فکر می‌کنیم ایرانیان باستانی‌ایم. باید ولش کنیم برود، تا مجبور نباشیم به قول دوستی، همچنان نام خیابان‌های ۳۰ سال پیش را در پرانتز انتهای نام‌های جدید بنویسیم.

اگر می‌خواهیم مدرن باشیم، باید فکری به حال دکترین اردشیر ساسانی کنیم که جامعه را به چهار طبقه‌ی اشرافی و روحانی و سپاهی و رعیت تقسیم کرده، و در نهایت، باید فکری به حال قزلباش‌های شاه اسماعیل عزیزمان کنیم. افتخار ما، در تمام آن چیزی است که به آن دست خواهیم یافت. تکیه بر افتخار گذشتگان، هر چقدر هم که بر آن اصرار کنیم، جز با تمسخر و استهزاء ملل دیگر روبرو نخواهد شد.

ملتی که آرزوهایش از خاطراتش کمتر باشد، در سراشیب مرگ است. آقایان و خانم‌های روشنفکر که هر روز لطایف رییس جمهور عزیزمان را تحلیل می‌کنید و دلخوشید که فلسفیده‌اید! خودتان را تحلیل کنید ببینیم دقیقاً چه می‌گویید. کمی هم از رویاهای خودتان بنویسید. از آنچه که اگر تصادف ژنتیک، شما را در انتخاب سرنوشتتان مخیر می‌ساخت، می‌خواستید باشید. اینکه چه را نمی‌خواهید، دیگر قشنگ ملتفت شده‌ایم، جارو خاک انداز دستتان بگیرید ببینیم در این میدان دیده‌بانی، چند مرده حلاجید! وقتش است که بسنجیم و ببینیم چقدر آرزوی دور و دراز داریم، تا در خون این جامعه‌ی بی‌انگیزه تزریق کنیم.



افسوس




توله گربه‌ی کوچولویم، همه‌ی حس خوشحالی سه ماه اخیرم، همه‌ی امیدم به زیبایی زندگی و زایش و از سرگیری طبیعت خسته، موجود بازیگوشی که شکار را با یورش به انگشت‌های من آغاز کرد، جلوی چشمم و در میان دست‌های ناتوانم، از چیزی شبیه آنفولانزا خفه شد و مرد. همه‌ی سه روز اخیر را برایم میو میو کرد و کمک خواست و من جدی نگرفتم. همه‌ی امشب را که بیدار بودم و در ۵ متریش کار می‌کردم درست مثل یک انسان ناله کرد و نفس نفس زد. دیوارها صدایش را آنقدر خفه نکردند که بی‌تفاوتی من.

همه‌ی امید یک بچه گربه‌ی بازیگوش، آقای بلند ترسناک بود؛ و آقای بلند ترسناک نفهمید که توله‌ی نمکدانش به او چقدر نیاز دارد. آقای ترسناک نفهمید که توله‌اش که از او می‌ترسید، چقدر به کمک نیاز دارد که اینگونه داوطلبانه و نیازمندانه می‌آید و خود را به پاهایش می‌مالد و از ته دل میو میو می‌کند، آنقدر که صدایش بند بیاید و به خرخر بیفتد.

معمولاً بیماری، علت ضعف نیست؛ معلول آن است. بیماری نتیجه‌ی تبهگنی اساسی یک بخش یا تمام وجود است. این توله ضعیف بود. هر سه خواهر و برادرش ظرف سه روز اول مرده بودند. از همان اول هم چشمش عفونت کرد و به زور دارو خوبش کردم. شادیم از وجود پرهیجان و شیرینش، از یادم برد که حیات موجودی به آن کوچکی، چقدر شکننده می‌تواند باشد. ایراد شادی است این، که علت خود را از یادمان می‌برد. این تنها از دست شدن توله گربه نیست که اینگونه افسرده‌ام کرده؛ یک جایی آن توها، مرگ زشت، باز با هیبت بی‌همآورد خود، با بی‌جنبگی یادم آورده که چقدر نزدیک و شوم است.

مادرش آن بیرون صدایش می‌کند و ناله سر داده، هر چند گریه نمی‌داند. من هم اینجا قلم را آنقدر که می‌سزید گریاندم.

حالا من می‌مانم و این ناامیدی لعنتی، که باز یقه‌ام کرده...



غرنوشت



اپیزود یک: از مرگ و دستیارانش

پسر عمه برای دومین بار در عمرش از اروپا تشریف آورده ایران. حتی الفبای فارسی/عربی را بلد نیست. نیمی فارسی/نیمی ترکی/نیمی انگلیسی (من درصد مرصد بلد نیستم، خودتان حساب کنید!) منظورش را می‌رساند. به دلیلی که نمی‌دانیم، همان شب اول پایش ضربه دیده و تاندونش کشیده شده، طوری که شب دوم از درد خوابش نمی‌برد. نزدیک صبح بیدارم می‌کند و می‌گوید اخوی، درد می‌کند! یک استامینوفن می‌دهم می‌خورد و ژل پیروکسیکام می‌مالم، طاقت نمی‌آورد، می‌گوید الا و بلا باید برویم بیمارستان. نمی‌داند می‌خواهد چه ریسک بزرگی را در زندگیش مرتکب شود، من هم دم به دمش نمی‌دهم.

می‌رسیم اورژانس، دم در ۱۰ تا تخت هست، بخاطر غافلگیر کردن من هم که شده، یک صندلی چرخدار نیست! پسر عمه‌ی خجالتی را با سلام و صلوات می‌خوابانیم روی تخت، می‌گازیم داخل اورژانس. پرستار دم در، شخص آقای تریاک است که در هیبت انسانی مجسم شده است. می‌پرسد مرگتان؟ عرض می‌کنیم درد پا؛ مرحمت فرموده بفرستیدمان پیش اورتوپد! می‌گوید اورتپد فقط برای شکستگی‌های زیر شش ساعت است، بروید پیش جراح عمومی. پسر عمه جا می‌خورد؛ یک جوری به من نگاه می‌کند که یعنی فهمیدم چرا می‌گفتی صبر کن تا بعد از ظهر ببرمت مطب یک «دوختور حیسابی». می‌رویم خدمت آقای جراح عمومی که... تشریف ندارند! ۶ نفر هم در صف پیش از ما سبد گذاشته‌اند. تقریباً ۲۰ دقیقه صبر می‌کنیم تا حضرت طبیب تشریف می‌آورند. ظاهراً آقای دکتر نسخ از پیش آماده شده دارند (فرض بفرمایید تمپلیت نسخه) ۶ نفر قبل از ما را در سه دقیقه راضی و راهی می‌فرمایند، نوبت ما که می‌شود، می‌پرسند امر؟ شرحی می‌دهیم، بجای پای بیمار، چهره‌ی ملیح بیمار را نگاه می‌کنند، فوراً عکس می‌نویسند. در حالی که تخت را به سمت رادیولوژی می‌تازانیم، می‌اندیشیم آیا آقای دکتر اهل قزوین نبودند؟ عکس را می‌گیریم و برمی‌گردیم، آقای دکتر باز نیستند! هر بار هم که می‌روند، کیف و بند و بساطشان را هم با خودشان می‌برند. احتمالاً میز اطباء هم در بیمارستان، به همان اندازه بی‌وفاست، که میز مدیران دولتی. آقای دکتر روپوش سفید هم نمی‌پوشند، احتمالاً کسر شأنشان می‌شود؛ شاید هم به علت سوابق ارزشی، فکر می‌کنند کلاس فرماندهی به لباس شخصی پوشیدنش است. القصه، باز انتظار می‌کشیم، پسر عمه روی تخت خوابش می‌برد. بنده با دقت و پشتکار به خاراندن پاچه‌ی ائمه و معصومین مشغولم که این بنده‌ی خدا زنده به دیار کفر بازگردد، مبادا که مدیون پدر و مادر مهربانش بشویم. در این حین بنده‌ی خدای دیگری می‌رسد، دست به شکم و اشک به چشم؛ نه می‌تواند بایستد، نه راه برود، نه بنشیند. دکتر اتاق بغلی هم که متخصص داخلی باشند، تشریف ندارند. بی‌تاب پشت سر هم می‌رود اعتراض می‌کند، خودش و زنش چند بار می‌روند دنبال دکتر می‌گردند، اما «نو ریسپانس تو پیجینگ!» به ساعت این حقیر، ۱۷ دقیقه طول می‌کشد که دکتر می‌آید، می‌گوید چرا شلوغش کرده‌اید، چیزی که نشده! از نظر آقای دکتر، فقط امر خطیر موت، اتفاق چشمگیری به حساب می‌آید. دکتر خودمان آمد، باز بدون معاینه‌ی بیمار فقط عکس را دید، نه پرسید چه دارویی مصرف می‌کند، نه پرسید به چه داروهایی حساسیت دارد، نه پرسید مشکل جسمانی و روحانی خاصی دارد یا نه. یک ضرب یک نسخه‌ی ژنریک نوشت، داد دستمان. نسخه‌ای را هم که نوشتند، داروخانه دو بار اشتباه داد و حاجیتان تصحیح کرد تا بالاخره آن چیزی گیرمان آمد که منظور نظر دکتر ماجرا بود؛ حساب کنید که اگر حالیمان نبود، داروی دیگری به نشیمنگاه پسر عمه‌ی گرامیمان تزریق می‌شد. آخرش هم پیش خودمان حساب می‌کنیم و از بیمار هم بازخورد می‌گیریم که همان داروهایی که خودمان منزل تجویز کردیم، خوب اثر کرده است. صبر می‌کنیم تا عصر برویم مطب یک دکتر قابل اطمینان.

هر دو دکتر، صورتی با پوست سوخته، و دستانی پینه‌بسته داشتند. مشخصاً بچه‌های مستعدی بوده‌اند که پیش از قبولی در کنکور، کرت‌های آباء و اجدادی را آب می‌داده‌اند. حالا ما چطور حالی اهل تصمیم کنیم که هنرها و فنون ظریفه، شهری هستند. برای انجام کارهایی که نیازمند مهارت و مسئولیت‌‍پذیری بالا هستند، فقط ایمان و تقوی و عمل صالح به همراه چاشنی کنکور کافی نیست. باید انسان‌پروری کرد. اگر هدفی والا دارید و می‌خواهید به روستانشینان هم فرصتی برابر با شهرنشینان اعطا کنید، قبل و حین آموزش فنون ظریفه، بورژوازی و اتیکت شهری را هم با مهمانی گرفتن و سایر اقدامات قبیحه فرو کنید در خون نوجوان دانشجو. هواپیما و قلب و مغز، گندم نیستند که بشود بجای امروز، فردا آبش داد. های‌تک، ریل تایم عمل می‌کند، اعتمادپذیری بالا می‌خواهد، اینطور نیست که هواپیما را سر راه بزنند کنار روی یک ابر، پنچریش را بگیرند.

یک شماره‌ی تلفنی از بازرسی کل کشور داده بودند، جهت تماس برای اعلام شکایات. اول خواستیم تماس بگیریم، بعد به خودمان گفتیم حاجی تو خودت طراح سیستمی، دیگر بهتر می‌دانی که تا یک سیستمی تا فیها خالدون مفکوک نباشد، پزشکش اینطور بی‌مسئولیت نمی‌شود. فقط وقتی یک سیستم نسبت به جان انسان تا این حد بی‌تفاوت می‌شود که کارش از بیخ خراب است. در نتیجه بی‌خیال تماس شدیم و طبق عادات الدیرینة الایرانیة، یک «امهاتهم جمیعاً اجمعین تک تک»ی گفتیم و آمدیم بیرون.

من همیشه متعجب بودم که چرا هم در ادبیات رسمی و هم در ادبیات کوچه بازاری ما، همیشه به دلبر طبیب می‌گویند؟ تجربه‌ی تاریخی و اجتماعی ما که از زنان دوا و مرهمی ندیده (و آنها هم از ما به همچنین)! حالا دانستم که با این طبیبان، آن خطاب یک چیزی در مایه‌های «بر عکس نهند نام زنگی کافور» بوده. عجب پدر بزرگ‌های بلا سوخته‌ای داشته‌ایم!

سفارش اکید شد خدمت اهل منزل، که اگر روزی روزگاری حادثه‌ای ما را رخ نمود، یا یک ضرب ببرندمان خیاطی، و یا در صورت رفوناپذیری، ببرندمان فرحزادی، باغی، جایی، که تحت سایه و کنار گل و همراه غلغل انهار و صوت بلبل فوت کنیم، نه در کنار سپیدپوشان لکه‌دار، و تازه مغزمان هم بجای ریلکسیشن قبل از موت، در حال تحلیل سیستم باشد، آنهم در حالی که سیستم به «جاست»!



اپیزود دو: از مرگ و مصونیت

چند روز پیش، در کمتر از ۲۵ ثانیه، ۷ پیامک آمد برای موبایل کویرمان که هفته‌ای یک پیامک هم ندارد. شلوار عوض کردیم از شدت استرس، به این خیال که پیامک اول و دوم خبر جنگ است و سومی فراخوان به پادگان و چهارمی شهادتین و بقیه هم احتمالاً عرض تهنیت و تسلیت بابت شهادت قریب‌الوقوع. معاینه به عمل آمد، دیدیم که نخیر، هر هفت پیامک دقیقاً با یک متن نوشته‌اند: «khosro shakibayi raft» حقیقتش را بخواهید ما هم می‌دانستیم که خسرو شکیبایی خواهد رفت، ولی مقصد دیگری را انتظار می‌کشیدیم!

در دوره‌ای شکیبایی را خیلی دوست داشتم، هامون که حال بی‌حد داده بود و خانه‌ي سبز و غیره هم در آن وانفسا جواب می‌داد. بعدها بود که فهمیدم خسرو، با آقای ابو تل، رفاقت نزدیکی به هم زده؛ حقیقتش هم دلم گرفت، و هم باعث دوریمان شد. وقتی مرد، غمگین شدم از کم شدن استعدادی درخشان، و انسانی دوست داشتنی. گفتم خدا رحمتش کند. فاتحه، و همین!

و اما، این چند روز هر جا رفتیم، از خسرو نوشته بودند، تا جایی که ما را به شکرخوری وادار فرمودند. در وبلاگ حاج آقا مِشَدی دیدیم که به مقاله‌ی پرویز جاهد لینک داده‌اند و فحش و ناسزا را مثل صابون، مالیده‌اند به تن نویسنده، که چرا نوشته‌ای شکیبایی معتاد بود؟ به تو چه مربوط؟ چرا پرده‌دری و آبروریزی می‌کنی و ....

از مجموعه‌ی نظراتی که در وبلاگ آقای جاهد و رفیق مشهدی خودمان داده شده، چند چیز دستگیرم شد:

۱- عده‌ی زیادی فکر می‌کنند که مرگ مصونیت می‌آورد! حالا چرا، ما هم نمی‌دانیم؛ شاید بازمانده‌ی دوره‌ی مرده‌پرستی قدیم است. فکر می‌کنند اگر کسی مرد، باید فقط خوبی‌هایش را گفت. من در جوابشان می‌گویم بروند تاریخ روم را بخوانند تا مثلاً به این رسم بر بخورند که هر شخص مشهوری از جمله امپراتور که می‌مرد، در کاروان تدفینش عده‌ای جوکر و دلقک راه می‌افتادند و اشتباهات و بدیهایش را با طنز و بطور مسخره بصورت شعر و نمایش اجرا می‌کردند که بازماندگان عبرت بگیرند. چنین رسمی حتی در مورد امپراتوران معروف و قدرتمندی مانند یولیوس کایزر (همان ژول سزار خودمان)، اوگوستوس، هادریان‌ها و ... هم اجرا شده است. بدی‌های انسان‌ها هم باید در تاریخ ثبت بشود تا درس عبرت آیندگان باشد. اعتیاد شکست اراده‌ی انسانی است، و مادون شأن انسان. نمی‌توان به بهانه‌ی شخصی بودن، آن را ندیده گرفت. دلیل دارد که آن ور دنیا سینه نمی‌زنند، عوضش بلایی هم اتفاق نیفتاده است. آنها از تاریخ «درس» می‌گیرند. به مرده‌پرستان نوین هم پیشنهاد می‌کنیم جهت حفظ رسوم، مرده‌ها را هم همان وسط هال منزل به خاک بسپارند که دم دست باشند.
۲- عده‌ای به بهانه‌ی خصوصی بودن مسأله، به نویسنده اعتراض کرده‌اند. یک ستاره‌ی سینما که زیر «اسپات لایت» زندگی می‌کند، زندگی‌ای عمومی هم دارد. خسرو شکیبایی ستاره‌ی محبوبی بود و ناگزیر، الگوی جوانان بسیار. حتی سیگار کشیدن او هم بدآموزی داشت، چه برسد به اعتیاد. اگر اعتیاد خصوصی باشد، پس اشکالی نخواهد داشت که رییس جمهور معتاد انتخاب کنیم، معلم خصوصی معتاد برای فرزندمان بگیریم، با یک معتاد ازدواج کنیم و ....
۳- عده‌ی زیادی عمیقاً عقده‌ی حقارت دارند. چقدر من در کامنت‌های بحث‌های اجتماعی می‌خوانم که «پس کی ما ایرانی‌ها می‌خواهیم آدم شویم» و غیرمستقیم القاء می‌کنند که فکر می‌کنند آدم نیستند. چه می‌دانم، شاید حق با آنها باشد؛ داوری در این مسأله کار من نیست!
۴- راستش را بخواهید، ناامید شدم. ما هر سال کلی هزینه و ده‌ها نفر کشته می‌دهیم (همه آشخور کشور، یعنی رفقای کوچه و بازار) تا با قاچاق و پخش مواد مخدر مبارزه کنیم (حالا اینکه چقدر موفقیم، و اینکه آیا اراده‌ی کافی برای به نتیجه رساندن این مبارزه وجود دارد یا نه بماند) به هر حال، از نظر ما اعتیاد یک «بد»، یک «شر» اخلاقی است، تا جایی که مبارزه با آن، ارزش خون سربازان ایرانی را دارد. وقتی مردم بخاطر اینکه یک هنرپیشه‌ی سینما که محبوبشان است، حاضر هستند معیارهای اخلاقی را خم کنند، دیگر ببینید چکار نمی‌کنند. من همچنان عقیده دارم که وقتی قهرمانمان بد است، باید قهرمانمان را عوض کنیم، نه معیارهای اخلاقیمان را.
۵- اگر یک هنرپیشه‌ی معتاد سینما تا این حد بزرگ می‌شود که از ضعف اخلاقیش تا این حد دفاع می‌شود، دیگر وای به حال اهل قدرت...

خوشحالم که جنگ نشد، ولی می‌دانم که بدون جنگ هم، با این اخلاق اجتماعی خودخواه و فاسد، این کشور رو به ویرانی دارد.

خدمت برادر مشهدی و سایر دوستان هم نظر ایشان هم عرض می‌شود که شما با این همه ادعای آزادی و دموکراسی، ظاهراً بهتر از آنچه هست نیستید. به همین دلیل هم آنچه هست، هست!

پی‌نوشت: حالا مرد می‌خواهد که یک نفر بنویسد چه شد که حسین رضازاده «نرفت»



ماچیسمو



باید استراحت کرد. باید این حس تن‌آسانی را مثل سیگارهای هندوراسی، با ولع و حرص پک زد و دودش را فرو داد پایین. خسته شدیم از این کشاکش روزگار. عطر باید زد به خود از این گند اجتماع. امیدمان فرسود و پشتمان خمید از این بار هستی ویران‌گر. این قوم سوختندمان و پیرمان کردند. جوانیمان تباه شد و فرصتهایمان سوخت. دیگر باید نشست. باید نشست و نگریست و غم‌ها را گریست و راحت جهان را اختیار کرد. تاریک شده زمانه از بدی انسان. دیگر روزنه‌ای نیست؛ نوری نیست. باید حذر کرد از این گردنه‌ی ناامن و شب تاریک. باید فرار کرد. به هر جا؛ به درون؛ به عرفان؛ به خرافه؛ حتی شاید به آغوش گرم ابو تل...

×××

خیالتان برندارد! حتی به یک کلمه‌اش اعتقاد ندارم! آن جملات بالا را نوشتم برای آنها که چند قطره خون و دو شب سردرد و سه کلمه‌ی درشت و چهار بار سرخوردن و پنج کلمه انتقاد و یک بار شکست، کامشان را تلخ می‌کند و سقفشان را فرو می‌ریزد. نوشتم برای آنهایی که روان فرسوده‌شان، به محرک‌های قویتری نیاز دارد تا لذت را تجربه کند. نوشتم برای پیرمردهای بیست ساله؛ برای آن ارواحی که می‌خواهند با کلمات زیبا، به ضعف پل بزنند. آنهایی که بجای خشمگین شدن، سرخورده می‌شوند. آنهایی که زندگی عرصه‌ی تاختشان نیست، جلادشان است.

برای ما اما، شرکت در این تجربه‌ی عظیم انسانیت، نیاز به دلیل و انگیزه ندارد. ما آن جوانان بی‌راحتیم که ستون‌های جهان را می‌لرزانیم و دامن می‌گیریم تا ستاره جمع کنیم. جهان برای ما همیشه بهار است و جز از ساتگین، نمی‌نوشیم. عشق ما با گلی شکفته می‌شود؛ زیبایی ما از برق جواهر نیست، لبخند ماست که خورشید طالع است. روح ما خود به خود سرشار است، گدایی چیزی را نمی‌کند که به دست‌مایه‌ی آن لبریز شود. داس مرگ، از گردنکشی نمی‌ترساندمان. ما آن رُستگان دِیمیم که در انتظار کشاورز و رهاننده، سر به زیر نیفکنده‌ایم. اگر بسوزانندمان، ققنوسیم و اگر بچینندمان، شاه دانه‌ایم و اگر بگیرندمان، گرگیم: از خاکستر سر بر می‌داریم و در باد دانه می‌افشانیم و در بند، سر فرو نمی‌آوریم. نور در چشمان ماست، وسعت جهان در اذهان ماست، گرمی در آغوشهای ماست. ماییم معنی زیبایی!

ما شکست خوردگان امید نیستیم. ما لاف ارواحی را می‌زنیم که هر چند نابود می‌شوند، اما هرگز شکست نمی‌پذیرند. ارواحی عربده‌کش، که حتی وقتی نمی‌نوازند، باز از آنها صدای نویز اسپیکرهای خدا واتی، به گوش می‌رسد. «امید» ناممان نیست تا در افیون بیاویزیم و بسراییم: کاوه‌ای پیدا نخواهد شد «امید»...

کاوه
ماییم.



درد نوشتن



وبلاگ‌نویسی یکی از مخاطرات زندگی من است. تا به حال سه بار با عناوین مختلف وبلاگ ساخته‌ام و مدتی نوشته‌ام و خواننده پیدا کرده‌ام و دست آخر، طی شبی افسردگی، همه نوشته‌ها را پاک کرده‌ام. نوشتن برایم سخت و وقت‌گیر است. همیشه وسواس کلمه، طاقتم را طاق می‌کند. برای من فقط سوژه مهم نیست و اصولاً کم می‌شود سوژه‌ای را پیدا کرد که قبلاً در مورد آن صحبت نشده باشد. من به فرم نوشتار همان قدر اهمیت می‌دهم، که به موضوع آن؛ و وقتی محدودیت‌های فرمی و موضوعی خلق نوشته بیشتر می‌شوند، تازه مشکلات اصلی رو می‌نمایند.

اولین مشکل در نوشتن برای من، عوام‌زده شدن نوشته‌هاست. البته این مشکلی شخصی نیست، کاملاً عمومی است. ابزار انتقال افکار و تجارب، مشکلی اساسی دارد و آن، عقب‌ماندگی کلمه نسبت به فکر و لزوم عمومی شدن تجربه است. اصولاً ما نمی‌توانیم به درستی در مورد افکار جدید بنویسیم، چون برای مفاهیم جدید، کلمه نداریم. کلمه وسیله‌ی بیان مفاهیمی است که کاملاً آنها را تجربه کرده و آزموده‌ایم. علاوه بر این، یک تجربه یا فکر و مفهوم، نه تنها می‌باید در قالب کلمه‌ و یا ترکیبی ریخته شود، بلکه می‌باید عمومی هم بشود تا بتوان آن را با کلمه انتقال داد. حتی اگر کلمه‌ای برای بیان مفهومی وجود داشته باشد، تا زمانی که مخاطب بطور بالقوه یا بالفعل از آن تجربه بهره‌مند نشده و یا آماده درک آن مفهوم نباشد، نمی‌توان با توضیح، معنای آن کلمه را منتقل کرد. در نتیجه، نوشتن، خواهی نخواهی کاری عوام‌زده است و نویسنده با نگارش اولین کلمه، عوام‌زدگی خود را جار می‌زند. نیازی به گفتن نیست که من از عوام‌زدگی متنفرم و به همین دلیل هر چه بیشتر می‌نویسم، از نوشته‌هایم بیشتر زده می‌شوم و تحمل آنها، و قبول این حقیقت که من آنها را نوشته‌ام، سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود.

مشکل ثانوی در نوشتن، سختی انتخاب مخاطب است. اینکه نوشته کوتاه باشد یا بلند، طنز باشد یا جدی، چقدر پیچیده باشد، چقدر در لفافه پیچیده شود، تا کجای ذهن خواننده ساختارشکنی کند و غیره، مشکلی نیست که به سادگی قابل حل باشد؛ و مخاطب عام و خاص، تقریباً در همه‌ی این موارد با هم اختلاف نظر و سلیقه دارند. مخاطب عام از شکستن ساختارهای ذهنش می‌ترسد، از بهم ریخته‌شدن ذهنش و تغییر ارزش‌های حاکم بر تفکرش وحشت دارد. مخاطب خاص سلیقه‌ای کاملاً دیگرگون دارد. من هرچند خودخواهانه می‌نویسم، اما تنها برای خودم نمی‌نویسم. نوشتن من، به این علت است که به قول دوستی، هر چند داناتر از من کم نیست، اما نادان‌تر از من چه بسیار؛ صد البته حتی بدون در نظر گرفتن تضاد و تضارب آرا هم می‌باید تا حد امکان، افکار را منتشر کرد تا مخاطب، طیف وسیعی از آنچه را که بشر بدان اندیشیده، در سبد انتخاب داشته باشد. همه‌ی ما می‌نویسیم، تا نه تنها خوانده شویم، بلکه زیاد خوانده شویم. سختی کار آنجا بیشتر می‌شود که برای جذب بزرگترین مجموعه‌ی ‌‌کلاس مخاطبان، می‌باید چند لایه نوشت و این کار، نه همیشه ممکن است، و نه در همه‌ی موضوعات؛ و من هم به عنوان نویسنده، محدودیت‌های مختلفی در گستره‌ی دید و فرصت و ساختار و قالب‌های ذهنی دارم که امر را برایم در موارد فراوانی ناممکن می‌کند. بعلاوه، چند لایه‌نویسی و استفاده‌ی فراوان از نمادها و ایهام‌های مینوتوری، خطر خطای ادراک و انتقال اشتباه و یا مخدوش افکار را پیش می‌آورد که هر چند عده‌ای به خاطر هاله‌ی رمزآلودی بر گردشان فراهم می‌آورد دوستش دارند، من چون به انگیزه‌ی جفت‌یابی نمی‌نویسم، از آن گریزانم. نوشتن برای من کافی نیست، می‌خواهم درست ادراک شوم و بازخورد دریافت کنم.

مسأله‌ی دیگر، غلطیدن در ورطه رمانتیسیزم، و تباه‌شدن تدریجی اعتبار نویسنده در نتیجه‌ی ابتلای به این بلاست. مهمترین افکاری که در زندگیم به آنها اندیشیده‌ام و در مورد آنها مطالعه کرده‌ام، افکاری نبوده‌اند که مخاطب عام داشته، و یا در چارچوب سیاسی و یا اجتماعی روز، قابل گنجیدن بوده باشند. طبیعی است که من در مورد چیزی بهتر و عمیق‌تر می‌نویسم، که از آن بیشتر می‌دانم. حال از یک طرف بیان مستقیم آنها مخاطره‌آمیز است، و از طرف دیگر، عدم بیان آنها، نه تنها مرا به عنوان نویسنده وامدار مخاطب می‌کند، بلکه به دلیل تضاد درونی خواست من در بیان آنها و باور من به عدم وجود امکان بیان آنها، کم کم به رمانتیسیزم منجر شده و روحم را تباه می‌کند. (لطفاً توجه کنید که منظور من از رمانتیسیزم، معنی فلسفی آن است، نه معنی ادبی و شایع در افواه)

نوشتن مانند زایش زندگی، امری طبیعی نیست. من فکر می‌کنم که نوشته‌ای که قابل تأمل و یا کمینه قابل تحمل باشد، می‌باید راوی آن چیزی باشد که هرگز بیان نشده و یا سرانگشت انسان‌های فراوانی بدان سوده نشده باشد؛ کاری که از زادن کودک، دردناک‌تر و خطرناک‌تر است. بیان تجربه‌ای که مشترک نباشد، با کلمه ممکن نیست؛ تنها با انگیزش افکار و احساساتی که ممکن است منجر به خیزش افکار متشابه شوند، آن هم برای روان‌های مستعد، می‌توان بیان ناشده و یا بیان ناشدنی را، بیان کرد. و آنگاه، کیست که بیان ناشدنی را، بیان کند؟ کیست که کلمه‌ای جدید و مفهومی بکر، در این فاحشه‌خانه‌ای که زبانش می‌نامیم، وارد کند؟ کیست که طاقت پذیرش درد مسئولیت نوشته، و خطر بد و یا اشتباه درک شدن را بپذیرد؟

آیا وسوسه‌ی نگارش، به تنهایی می‌تواند انگیزه‌ی وبلاگ‌نویسی باشد؟



نظر شیخ ما



حاجی ما معتقد است که «قدرت احمق می‌کند» و ما هم با حاجیمان توافق نظر کلی داریم.

این حقیر عمیقاً متحیر است که اجداد ما عجب قدرت و دفتر دستکی برای خودشان به هم زده بوده‌اند که با وجود زوال، عواقب آن تا امروز هم با این شدت برای ما ادامه یافته است!



در رد تأویل



دیشب جورج بوش در CNN گفت:

ما فکر می‌کنیم که مشکلات ما با ایران بطور دیپلماتیک قابل حل نیست؛ ما ایران را کشوری عاصی و غیرقانونی می‌دانیم. هیچ مذاکره‌ای با این کشور انجام نخواهیم داد و ایران از صحنه‌ی روزگار محو خواهد شد.

خوب، در واقع هر چند جورج بوش فقط واجد ۲ رقم آی‌کیوست، این حرف‌ها حتی از او هم بعید است. این حرف‌ها را همین چیتوز خودمان سه سال پیش در مورد اسرائیل گفت و دنیا را به هم ریخت!

ما چه کردیم؟ هیچ! اول تعجبمان آمد که ای بابا! این که حرف عادی‌ای است و از وقتی یادمان می‌آید این جماعت روی منبر که می‌روند ازاین حرف‌ها می‌زنند. حالا چه کسی با اسرائیل کار دارد؟ این‌ها سیاسی‌بازی ناقابلی است که فقط مصرف داخلی دارد! بعد دیدیم نخیر، دنیا جدی گرفته و کره به دست ایستاده و بهانه کرده! پس شروع کردیم به توجیه. چگونه؟ با تأویل حرف‌های آقای پرزیدنت که «آقا! ترجمه اشتباه بوده، غرض‌ورزی شده، منظور ایشان این نبود که ما اسرائیل را نابود خواهیم کرد، منظور این بوده که اسرائیل به علت زیاده‌خواهی خود و مقاومت مردم مسلمان و توفیق الهی، خود به خود از صحنه‌ی روزگار محو خواهد شد. اصلاً مترجم غرض داشته، پدر سوخته دعوا راه انداخته»! و باور کنید اگر مترجم را در ایران گیر می‌آوردند، به جرم ترجمه‌ی مغرضانه و به خطر انداختن امنیت ملی، بَلاکُش می‌کردند! ولی می‌دانید مشکل کجا بود که کسی کوتاه نیامد؟ همانطور که من و شما حتی برای یک لحظه هم که شده نتوانستیم خشم و احساس خطر خود را از حرف کذایی بالای جورج بوش کنترل کنیم، سایر مردم دنیا هم نمی‌توانند. آنها نه می‌توانند، و نه می‌خواهند که کسی آنها و یا دیگران را به نابودی تهدید کند. به همین دلیل، هرگز نپذیرفتند که حرف آقای رییس جمهور قابل تأویل بوده است و معنی دیگری هم برای آن متصور می‌تواند باشد.

از این نمونه‌ها زیاد داریم.

[در اینجا من به مواردی در یکی از متون مذهبی اشاره کرده بودم که حسب احتیاط واجب، حذف شد!]

در شعر و ادب کلاسیک و نوین ما هم از این نمونه‌ها زیاد است. برای مثال، در شعرهای سعدی و حافظ و بسیاری از شاعران کلاسیک، کلمه‌ی «می» نمادی بنیادین است که در موارد معدودی به عنوان نمادی عرفانی و در سایر موارد به صورت نماد شادی و یا دقیقاً‌ در معنای اصلی خود به کار رفته است. یعنی وقتی یارو می‌گوید «می زدیم»، منظورش این است که ساتگینی را تا ته کشیدیم بالا، شنگول شدیم و زیگزاگ رفتیم! دقیقاً همین! و صد البته برای خواص جامعه‌ی ما همیشه سخت بوده است که چگونه این اشعار را با فرهنگ مذهبی جامعه آشتی بدهند، به همین دلیل همیشه (و گاهاً با تأویلات فجیع) سعی شده است که همه‌ی این موارد کاربرد «می»، به نماد عرفانی آن تعبیر شود! یا برای مثالی بی‌شرمانه‌تر، ما موارد زیادی از اشاره به همجنس‌بازی در ادبیاتمان داریم، که از مغ بچه، شیرین پسر و ... یاد می‌رود. باور کنید این‌ها را هم تأویل کرده‌اند! مثلاً می‌گویند که این اشارات به پسران زیبارو، به این دلیل رواج داشته که به علت غیرت و تعصب شدید عامه، اشاره به زنان زیبارو که بالاخره زن و بچه‌ی همین ملت بوده‌اند موجب شر می‌بوده است. ولی در همین ادبیات، اشاره به زنان زیبارو هم فراوان است و این تنها تأویلی برای آشتی دادن اخلاق شاعران سده‌های پیشین با اخلاق روز است وگرنه... اهم... عرض شود که... بله!

تأویل خطرناک است. ما را از حقیقت جدا می‌کند. ما را به رویا می‌کشاند. با تأویل، واقعیت دیگرگونه جلوه داده می‌شود. تأویل تمرکز ذهن را از تولید افکار و مفاهیم جدید منحرف کرده و همه‌ی انرژی را به تلاش جهت سازگار کردن تفکرات پوسیده‌ی پیشین با تفکرات جدید اختصاص می‌دهد. در واقع تأویل یک نوع دروغ منطقی و بازی‌ای جدلی است که تولید فکر محسوب نمی‌شود و باید از صرف سرمایه‌ی فکری در آن پرهیز کرد. یکی از مهمترین و به اعتقاد من شریفترین وظایف روشنفکران امروز ایران، در افتادن با تأویل و شبهه‌زدایی از مفاهیم و بازگشت به معنای اصلی کلمات و اعتقادات است و بدون شک، موجب تغییرات زیربنایی در جهان‌بینی مردم ایران خواهد شد. اینگونه است که شاید دوباره روزی برسد که دیگر اشاره به هاله‌ي نور دور سر (که حتی پیامبر اسلام هم ادعای آن را نداشت و نمادی مانوی-مسیحی است) با خنده روبرو نشده و جمله‌ی طنزآمیزی محسوب نشود و موجب استیضاح و یا کمینه معاینه در امین‌آباد باشد.



گاهی که لذت را به خودم راه می‌دهم



با خودم فکر کرده بودم که بی برو برگرد عروسی می‌کنیم. باغ را خوشگل می کنیم و یک مراسم مکش مرگ منی می‌گیریم، با دامبال فراوان. تو از آن ور با دوستان به همچشمی مشغول و ما این ور با رفقای جانی مرتکب حال و هول. سیرکی به پا می‌کنیم و کولی‌وار چند شبانه روز می‌رقصیم و عیش می‌کنیم، بعدش هم می‌رویم سر خانه زندگیمان. فکر کرده بودم ماه عسل را می‌رویم هند و تو بالاخره یک عکس با عشق قدیمت آیشواریا رای می‌گیری و روحت تازه می‌شود. می‌رویم سری به زیباترین سواحل دنیا می‌زنیم و من پاهای کشیده‌ی زن خودم را دید می‌زنم و عشق دنیا را می‌کنم. وقتی هم که بالاخره حوصله‌مان سر رفت، یک چند تا توله تولید می‌کنیم و من مادربازی‌های تو را نگاه می‌کنم و تفریحاتم روحانی می‌شود. بی‌خیال تحصیل و دکترا و کوفت و زهرمار می‌شوم و مانند انسان، به گشادی ذاتی میدان می‌دهم که زندگیم را از خودپسندی و رضایت پر کند تا دیگر نیازی به اثبات برتری و قدرت نداشته باشم. می‌روم پشت بازو را تپل می‌کنم با خودم حال بی حد می‌کنم، با این خیال که خیلی خفنم؛ گاهی هم یک گیر سه پیچی بهت می‌دهم بفهمی چقدر دوستت دارم - البته این تیریپ با من سازگار نبود، ولی خوب تو به گیر عاشقانه معتقدی! فکر کرده بودم یک زندگی نرمی راه میندازیم برای خودمان، دختر لِنگ‌درازت را بزرگ می‌کنیم و حسابی لوسش می‌کنیم. شیفته‌ی این فکر بودم که دخترک را تو چنان تربیتی می‌کنی که جد من هم نتواند جمع و جورش کند. از تو چه پنهان بدم هم نمی‌آمد سر دخترک گاهی دعوا کنیم! آخرش هم بیاید زبان بریزد و من هم بی رد خور، فی‌المجلس، خر بشوم. می‌دانی، واقعاً دلم اینها را می‌خواست. اینکه با خیال راحت، دستم را بیندازم دور شانه‌ات، از دامن مادرانه‌ات مایه بگذارم و عموی بچه‌های پویان باشم و دایی بچه‌های نازلی. با خودم می‌گفتم گاهی هم حسادتت را قلمبه می‌کنم و آن پیشانی خوشگلت را که وقتی غضب می‌زنی قرمز می‌شود و رگش می‌زند بیرون نگاه می‌کنم. می‌دانم که درک می‌کنی اینها عاشقانه می‌بود، نه بدخواهانه. فکر می‌کردم بیست-سی سالی با هم زندگی می‌کنیم و من شکمم را آنقدر تقویت می‌کنم که جزو علمای برجسته به حساب بیایم. و راستش را اگر بخواهی، هر چند ممکن بود حتی قولش را هم به تو بدهم، باز آن پشت‌ها، وقتی که نبودی و سرت جای دیگری گرم بود، به توصیه‌ی بَکس خیامی، بقدر کفایت خمره خالی می‌کردم که تا قبل از اینکه زشت و غیر قابل تحمل و سیاه شوم، این سکته‌ی قلبی ارثی یک راست و بدون اینکه خجالتم بدهد، بفرستدم در آن قاب زیبای طلاییت روی میزعسلی کنار تخت، آنجا که بتوانی حس نوستالژیک همسری داغدیده و مادری فداکار را هم تجربه کنی با بچه‌ها. می‌دانی، برایت همه‌ی چیزهای عاشقانه‌ی دنیا را خواسته بودم. همه چیز. هیجان، آرامش، دیوانگی، جدایی‌های گاه گاهی، اطمینان، عشقبازی‌های نامنتظره‌ی لحظه‌های بیداری ناگهانی شبانه، پیاده‌رویهای زیر نم نم باران شمال، بوی نارنج؛ واقعاً همه چیز را خواسته بودم، حتی چیزهایی را که نمی‌دانستم و ایمان داشتم که کشف خواهم کرد؛ حتی برای موقعی که تو باشی و من خودم نباشم...

نشد که نشد. البته تو اشتباه می‌کردی، تو را خوب شناخته بودم. خودم را نشناخته بودم. این دیوی را که همه‌ی انرژی سال‌های نیمه‌ی اول بیستم را کرده بودم هوارِ سرش، نمی‌شد تا ابد خواب کرد. هوای خون داشت. هوای رگ گردن، هوای توطئه و بلند پروازی. نمی‌خواست شکم گنده باشد، نمی‌خواست خمره‌هایش را از چشم کسی پنهان کند. نمی‌خواست شکار نکند، شکار نشود، بازی نکند. نمی‌خواست گیر بدهد برای اثبات دوستی، مرامش با شک جور در نمی‌آمد. نمی‌توانست ببیند از او بهتر هم هست، نمی‌توانست بنشیند و دست روی دست بگذارد و ببیند سایرین از او گذر می‌کنند. روحم، کافه‌نشینی را تاب نمی‌آورد. ازدواج به ضرب وِرد عربی حالیش نمی‌شد. تضمین در عشق برایش محال بود. نمی‌خواست مجبور باشد که با تو باشد. نمی‌خواست مجبور باشی که باشی. وحشی بود و همه چیز را وحشیانه می‌خواست؛ نتیجه نمی‌توانست غیر از این باشد. می‌دانی؟ اگر غیر از این می‌شد، من جنایتی کرده بودم که از عهده‌ام بر نمی‌آمد. تو از آن ور، آرام و متمدن و خانم، با همه‌ی بند و بست‌های اخلاق مهذبت، مته زده بودی به عمق روح پلیدم. بخاطر عشق همه کار می‌کردی، شاید حتی می‌مردی، ولی آنچه من عشق می‌نامیدم، با آنچه تو به آن علاقه داشتی، جور در نمی‌آمد. می‌دانی، عشق مذهبیت حالم را به هم می‌زد، برای من زیادی پاک بود. نمی‌شد، تو که بهتر از همه می‌دانی. مشکل این بود که تو بهترین بودی و من بقدر کافی خوب نبودم. ولی من جا داشتم و تغییر می‌کردم، تو به انتها رسیده بودی و انگیزه‌ی تغییر نداشتی. تقلای بی وقفه‌ی من، ترساندت؛ و زبان من برای آرام کردنت کافی نبود.

در تاریکی چشمانت را جستم، در تاریکی چشمانت را نیافتم و شبم تا همیشه بی‌ستاره ماند. من مانده بودم و خانه‌ای که تو را دعوت نمی‌کردم از عاری که داشتم نسبت به سقفی که خودم آقایش نباشم، و تو مانده بودی با پسرکی که در دنیای پدران، می‌خواست پسر بابا نباشد. نمی‌شد باباجان. جور نمی‌شدیم. می‌خواستم یک دهاتی مدرن باشم، با همه‌ی غریزه‌های دل به هم زنش. نشد! از من رعیت بازی و حریرپوشی و زر دوزی بر نمی‌آمد. تواضع و گردن خمیده، تیریپ من نیست. من رجزم می‌آمد و ادعایی که خلف خر را پاره می‌کرد. باید آهن می نوشیدم و زره می‌پوشیدم و کافه را به هم می‌زدم، حتی اگر شده دون کیشوت‌وار. رد خور نداشت. باید شاخ می‌بودم. و این طور شد که آخرش شاخ از جیب‌هایم جوانه زد. آخرش عصب زدم. گازت زدم. می‌دانی، ته ماجرا امیدوار بودم که برگردی یک پنجه‌ی عمیقی بکشی، یک جورِ عاشقانه‌ای، یک جورِ علاقمندانه‌ای. دریغ. هر چه زخم زدی جایش را نگه داشتم و پزش را به این و آن دادم، هر چه پنجه کشیدمت که نظرت را جلب کنم، استخوان لای زخمت گذاشتی و هر روز به رخم کشیدی. جواب نگرفتم از بودن و نبودنت؛ از خودت را گروگان گرفتن و رقیب جور کردنت؛ از حرف نزدن و میانجی طلب کردنت.

می‌دانی، هنوز که هنوز است، شیرجه که می‌زنم داخل خم، طینتم که مخمر می‌شود، آن لحظه هایی که حس می‌کنم دنیا گاوبازی را کنار گذاشته و سهواً دارد حال می‌دهد، آن ساعت‌هایی که لامصب اگر بمیرم هم باز با عزراییل عکس یادگاری می‌گیرم، آن دقایقی که روحم باور می‌کند که بالاخره لوطی شده، آن ثانیه‌های اندکی که مثل آدم آرام می‌گیرم و بی‌خیالِ جِزجِز کردن همیشه می‌شوم؛ وقتی که عمیقاً قانع می‌شوم که پهلوان اول شهرم، درست سر بزنگاهی که همه‌ی دنیا و مافیها جمیعاً اجمعین دایوِرت می‌شوند به آتی‌سازِ سمت چپی، در آن لحظه‌های رویایی که برای لمحه‌ای، تَوَهم برتری رهایم می‌کند، یادت خِفتَم می‌کند. وقتی که فکرم ردت را می‌گیرد و به آن صبح‌های خلوت گلابدره‌ی بیست سالگیمان می‌کشانَدَم، همه‌ی باورهای هسته‌ای مردانه هم، نمی‌توانند قانعم کنند که اشک نباید ریخت. من می‌مانم و خرابه‌ی دستهایی که قرار بود سقفی بسازند، ولی ناباورانه و نابهنگام روی سر صاحبشان خراب شدند. من می‌مانم و این هراس وحشی، که بچه‌ات مرا عمو صدا خواهد زد. من می‌مانم و این دیو زنجیر گسسته، که بالاخره تا ریشه‌ام ریشه دوانده. پافیلی ته طلایی را روی میز صیقلی، چرخ می‌دهم و چرخ می‌دهم و چرخ می‌دهم و با خودم بیهوده می‌فلسفم که نمی‌توان با خون یک شکارچی، بیل به دست زندگی کرد.



شبانه



جز سرود جاودانه‌ای
که از آن پیکر انسان سوم شکل گرفت
حرفی برای گفتن نماند
نت‌ها
شنگان شنگان
از میانه گریختند
و ترانه در زمینه‌ی سکوت پنهان شد
نگاه‌ها
خمار خوابی بی‌حس
به فروغی یخ‌اندود مبدل گشتند
و نفس‌ها
از تمنای بوسه‌ی آخرین
عذر خواستند؛
دروغ اگرچه گفتنی بود
به زبان برنیامد...


- ۱۶ فروردین ۸۰




منطقت رو!




وقتی علم هست، چرا چماق؟


پی‌نوشت: به این آدرس بروید و از کل ماجرا سر در بیاورید. میانمایگی دارد خفه‌مان می‌کند. حتی نویسنده هم عمیقاً میانمایه است. دیگر فقط یکجای کار نمی‌لنگد، همه جای کار می‌لنگد!
پی‌نوشت دوم: کل ماجرا خنده است، لطفاً جدی نگیرید!
پی‌نوشت سوم: اگر جدی نگیرید، همین می‌شود که الان شده است!
پی‌نوشت چهارم: انسان باید خودش عاقل باشد...



هزینه‌ی لعنتی



حتماً توجه کرده‌اید که در ایران، هزینه‌ها بالا هستند. منظورم قیمت‌ها نیستند اخوی! منظورم از هزینه‌ها، آن اعتبار یا زمان یا انرژی یا هر چیز دیگری است که صرف می‌کنید تا کاری را انجام بدهید و یا ندهید! مثال:

۱- اکثریتی از ما جوانان این قوم، جهت کسب فیض مالی - و نه علمی - در آینده‌ای نامعلوم (امروز که همیشه معلوم است که «همچین مالی هم نیست»، در نتیجه به امید زنده‌ایم) حداقل یکبار در کنکور شرکت کرده‌ایم. اگر توجه کرده باشید یکی از شرایط شرکت در کنکور این است که اگر در رشته‌ای قبول بشوید و در آن ثبت نام نکنید، سال بعد امکان شرکت در کنکور را نخواهید داشت. این یعنی اگر به هر دلیلی تصمیم بگیرید آن سال وارد دانشگاه نشوید، وزارت بی مسمای علوم، تحقیقات و فناوری (که در شعبه‌ی پلی‌تکنیک‌اش هیچ کدام از اینها را ندیدیم!) شما را برای دو سال از زندگیتان عقب خواهد انداخت. حالا اگر بخواهید بعد از قبولی در کنکور و ورود به دانشگاه رشته عوض کنید هم که دیگر توأمان وارد کمدی و تراژدی خواهید شد. شما حق ندارید در زمینه تعیین رشته به شکرخوری بیفتید، در غیر اینصورت زندگی شما شکرپاشی خواهد شد.

۲- اکثریت مطلقی از جوانان غیور این وطن، بالاخره برای یکبار هم که شده، طعم گس ازدواج را می‌چشند. ازدواج در زمره‌ی مقولات پر هزینه است. از انجام فریضه‌ی مقدس سربازی و اجرای مراسم خواستگاری (خریدن صدباره‌ی گل و شیرینی برای مراسم ورژن یک و دو و سه و گاهاً چهار و پنج مجلس انتخاب و فروش، که همان خواستگاری غیررسمی و رسمی و مهمانی فامیل بینان و بله‌برون و ... باشند) بگیرید، تا هزینه‌های مالی جشن‌های چندگانه (نامزدی و حنابندان و عروسی و پاتختی که همان بررسی اعطای گارانتی فنی عروس خانم باشد) و فراهم کردن مکان (ببخشید، منزل!) از اینکه ۱۰۰۰ نفر انسان باربط و بی‌ربط هم از شما سان می‌بینند و در مورد شما و خانم و ترکیب فیزیکی و شیمیایی و هرمنوتیک شما و خانم با هم و کیفیت منزل و شغل و سایر مسایل شما نظر می‌دهند می‌گذریم، ولی به هر حال برای خودش سیرک کاملی است (بلیط هم می‌فروشند، که همان کادوهایی است که می‌دهید!) حالا اگر شما به هر دلیلی به این فکر بیفتید که آقای منزل (یا زبانم لال خانم مربوطه) جوابگوی زندگی مشترکی که در انتظار آن بودید نیست، چه عسلی می‌باید میل بفرمایید؟ شما احتمالا تا خرخره زیر بار قرض و وام هستید، اگر آقا باشید یک مهریه‌ای بر گردن شماست، و اگر خانم باشید، ممکن است بچه‌تان را از دست بدهید و بعلاوه، یک جمعیت میلیونی آماده است که از شما حمایت کند و به شما دلداری - و احیاناً خدمات شامگاهی - بدهد! در نتیجه، ازدواج وطلاق هم از آن کارهای بی‌نهایت پر هزینه هستند و درست به همین دلیل، برای آقایان تبلیغات وسیعی در جهت استفاده از خدمات حرفه‌ای بازار آزاد می‌شود (برای نسوان نمی‌دانیم چه تبلیغی می‌شود چون این نوع تبلیغات به قول آقای اولدفشن کاملاً چریکی است و دقیقاً به مخاطب مستقیم ارائه می‌شود!)

۳- اینجا تصمیم داشتیم در مورد انتقاد از سیستم مدیریت اجتماعی و هزینه‌های آن بنویسیم، دیدیم اگر از همان اول شکر میل بفرماییم بصرفه‌تر است!

۴- من حتی به تغییر مذهب و ایمان فکر هم نکرده‌ام؛ چه برسد به هزینه‌اش!

نمونه خیلی بیشتر است، من چند تا دم دستیش را نوشتم. حتی اگر دقت بفرمایید، در این کشور به راحتی نمی‌توانید از یک اتوبان خارج شده و وارد خط مخالف بشوید، اگر سفارش ماشین داده‌اید، نمی‌توانید به سادگی مدل و یا حتی رنگ آن را تغییر بدهید، اگر از بازار چیزی خریده‌اید، نمی‌توانید به سادگی و لااقل بدون اعصاب خردی آن را تعویض کنید و یا پس بدهید، اگر تریاکی شده باشید، نمی‌توانید به سادگی جامعه را به حمایت از خود و پذیرش بازگشت خود از مصرف افیون راضی کنید، اگر با خانم بچه سفارش داده‌اید، نمی‌توانید از داشتن آن منصرف شوید و اگر با سنبل به دنیا آمده‌اید، زبانم لال، نمی‌توانید «آن» را هم تصحیح کنید و قس علی هذا. حالا اینکه خوب و بدش کدام است بماند، بنده کارشناس نیستم و در مواردی ممکن است موافق هم نباشم. ولی وقتی هزینه‌ی اشتباه در جامعه‌ای اینقدر زیاد باشد، نباید انتظار داشت که رشد جامعه از اینی که هست سریع‌تر باشد. وقتی یک جامعه به افرادش اجازه‌ی تغییر مسیر و تصحیح اشتباه نمی‌دهد و می‌باید هر کس به انتخاب خود وفادار بماند، حداقل امید ریاضی برای تغییرات وسیع اجتماعی، زمانی است که برای جایگزینی نسل لازم است. اگر کشوری مانند ما سوراخ هم داشته باشد و بخش بزرگی از مغزهای متفکر یک نسل از آن سوراخ خارج هم بشوند، ممکن است زمان لازم جهت انباشت پتانسیل کافی برای تغییرات عمده‌ی اجتماعی، به دو سه نسل برسد، و یا اگر سوراخ بیش از حد بزرگ باشد، این زمان اصلا فرا نرسد. جهان و انسان‌های زنده‌ی آن، دائم در حال تغییرند. اگر بقدر کفایت نرم نباشیم، یا خرد می‌شویم و یا ساییده و حذف خواهیم شد.

حالا چه باید کرد؟ هیچ، باید از خودمان شروع کنیم. به خودمان فرصت تصحیح اشتباه بدهیم، حتی اگر مشکل باشد. به اشتباه، به صورت اشتباه نگاه کنیم، نه گناه. در کارمان هم، هم به خودمان، هم به همکاران و هم به زیر دست و هم بالا دستانمان، و هم به مشتریان و ارباب رجوع خود، فرصت بازگشت از تصمیم و انصراف بدهیم. نه اینکه فقط خوش اخلاق و مثبت باشیم! واقعاً این را در بطن سیستم و روال کاری خود بگنجانیم و بپذیریم. اگر ازدواج می‌کنیم، لااقل در نظر داشته باشیم که ازدواج، مانند یک قهوه‌ی تلخ و بسیار داغ ایتالیایی است. لذتی که از نوشیدن آن احساس می‌شود، عمیق و دیرپاست، و همیشه باید با تدابیری شریفانه و حسن ظنی حقیقی با آن برخورد کرد. با وجود این، گاهی ممکن است که انسان بخواهد همراه و یا پس از آن قهوه‌ی لذیذ، شکر میل کند! همیشه باید در ازدواج هم امکان تصحیح خطا گذاشت. متأسفانه جامعه‌ی ما متوجه نیست که نمی‌توان به ضرب چکش خوشبخت زندگی کرد.

انسان از نظر من جایز الخطا نیست. هیچ کس حق اشتباه آگاهانه را ندارد. با وجود این، انسان ممکن الخطاست. همیشه امکان ارتکاب و یا حتی بروز اشتباه در انسان و کارهای انسانی وجود دارد؛ و درست به همین دلیل است که می‌باید هزینه‌ی صرف شکر در صورت حدوث خطا، تا حد امکان، پایین آورده شود.

نقل مطالب با ذکر مأخذ آزاد است.