عشقزدایی از انگیزه
عشق، آن احساس باشکوه انسانسوز؛ آیا چنین چیزی هست؟ آیا آن گونه که تبلیغش میکنند، پرورش دهندهی انسان است؟ آیا حقیقتاً لایق آن احترامی است که بابت حضور خود از ما طلبکار است؟ آیا حقیقتاً عشق، آن گونه که می گویند، سزاوار آن است که بصورت انگیزهای والا برای زندگی انسان معرفی شود؟ آیا این حس مبهم، که بهترین محیط پرورشش در میان زبانهای پرایهام شرقی بوده است، حقیقتاً میتواند آنگونه مایهی حیات باشد که در نبودش، شاعران گریبان دریده، از مرگ - آن یگانه خصم شکستناپذیر انسان - دعوت کنند تا زودتر رشتهی حیاتشان را از هم بگسلد؟
اگر که خرابهای باشد و یا قصری، میخواهیم و میباید که این خانه را بکوبیم؛ چرا که ما فرزندان عصر بتن مسلح، از تجمل ارتباط آنی و دسترسی به مصالح نامتناهی برخورداریم. اگر از مصالحش چیزی قابل ماند، شاید باز چیزی درخور انسان - انسان مدرن، انسان توانا - بسازیم. شاید!
×××
عشق از ابتدا جزئی از مجموعهی اخلاقیات و احساسات انسانی نبود. اگر متون شاخص باستانی را - چون ایلیاد هومر، گیلگمش، ... - کاویده باشید، در آنها اثری از آنچه معنی عشق بدهد نخواهید یافت. آنچه باستانیان از زن و مرد، میشناختند، کشش بود. این کشش که در فرهنگهای متفاوت، اشکال متفاوتی میگرفت، جز حقیقت انسان چیزی نبود: ندای غریزه! برای انسان مابعد عصر مذهب، که دچار کوفتگی غرایز و اختگی احساس است، و تصور میکند که کشش صرف، انسانی نیست و موجب افول انسانیت و سقوط در ورطهی حیوانیت میشود، سخت میتوان توضیح داد که انسان پیش-مذهبی، چگونه خود را آنگونه که بوده میپذیرفته است. انسان مذهبی با پذیرش آرمانهایی چون پایان تاریخ، عدالت فرا-انسانی، روح مستقل از جسم و پایداری آن در مقابل مرگ، رنج به عنوان تطهیر کننده، کیفر بیطرفانه و غیره، عملاً بخش مهمی از انسانیت خود را به رویا و روایت واگذاشته است.
اجتماعات متمدن اولیه به دلیل ساختارهای ناگزیر اریستوکرات خود، انسانها را طبقهبندی میکردهاند. در نتیجهی این طبقهبندی، دسترسی مردان به زنان طبقهی بالاتر ممکن نبوده است. میباید توجه داشت که این دسترسی، تعیین کنندهی جدی کیفیت سلامت فرد، سلامت زناشویی، دسترسی به ثروت اجتماع و غیره بوده است. از آنجا که میدانیم انسان پیش-تاریخی (تا نئاندرتالش را که با مدرک تاریخی میدانیم) زنسالار بوده است، انتقال زنان خاندان، همچون نشانهی تصمیم خاندان به پیوندهای اقتصادی، اجتماعی با خاندانی دیگر میبوده است. این انتقال زن، نه تنها در میان اجتماعات کوچک، که در سطوح سیاسی و بینالمللی نیز نقش تعیینکننده داشته است. فراموش نکنید که ایزدان اصلی پیش از زرتشتیت، آناهید و میثرا، هر دو نمادی از زنانگی و زایش بودهاند. پیشگویان دلفی یونان، زن بودند و ....
باید توجه کرد که تبادل زنان در اجتماعات اولیه، نمادی از خواست اجتماعی بوده است؛ بدین معنی که نمیشده طبقهی حاکم بدون رضایت عام طبقات مختلف اجتماع، دست به اقدامات مبتکرانهی سیاسی بزند! در نتیجهی ابداع عشق شد که ملل ضعیفتر توانستند صلح را به قیمت مناسب از ملل پیروزمند، «تزویج» کنند!
میباید دانست که آن گونه که از رسالهی ضیافت افلاطون برمیآید، عشق در انتهای دورهی پریکلس، پدیدهای آن قدر جدید و فاقد بنیه تئوریک بوده که سزاوار توجه فلاسفهی پیشرو گردد، بخصوص با نتیجهی جالب انتهاییاش که صد البته دور از ذهن خوانندهی آشنا به فرهنگ یونانی انتهای آن عصر نیست: عشق، در مجلسی در میان نمایندگانی از نمادهای شور و منطق و خرد و شعر، از جنبههای خودخواهانه، زیباشناسانه و کشش صرف مورد بحث قرار میگیرد تا در انتها، سقراطی که افلاطون خلق کرده است، عشق را تبدیل به یک مجاز کند، که علاقمندی اصلی افلاطون و مایهی اصلی فلسفهی اوست! (و میباید توجه داشت که در آنجا منظور از عشق، کشش میان زن و مرد نیست؛ عشق میان مردان است: و عشقی از نوع شمس و مولانا، نه آنگونه که در لطیفههای ایرانی، از قزوین حکایت میشود!)
با این مقدمات شاید تا حدودی به خاستگاههای عشق نزدیک شده باشیم: خاستگاه عشق، ضعف مردان بود و محدودیت زنان.
عشق آمد، تا هر مردی بتواند ادعای هر زنی را بکند. تا پیش از تئوریزه شدن عشق، ضعفاء نمیتوانستند زنانی با پوست سالم، رشدیافته با تغذیهی کافی، تحصیل کرده و بدون بیماریهای مقاربتی داشته باشند. یا بازرگانان نمیتوانستند زنان جنگجویان را تزویج کنند. از اینجاست که میتوان به ماهیت پایهای سوسیالیستی عشق پی برد. عشق به معنی متمدن آن، پس از دموکراسیهای یونانی ایجاد شده است و جز در میان حکومتهای خودکامه و اجتماعات شدیداً محدود سامی محل رشد نیافته است.
راهاندازی عشق به عنوان یک مفهوم، در نهایت کمک کرد تا بهانهای برای عدم پایبندی به قوانین سرسختانهی زناشوییهای ملل سختگیر برای حفظ نژاد یا حفظ قدرت طبقهی حاکم ایجاد شود. اکنون دیگر میشد سرداری رومی، با وجود داشتن همسری رومی، همسری مصری نیز اختیار کند و با استفاده از بهانهی عشق، عمل خود را توجیه کند (ماجراهای پمپیوس، کایزر و آنتونیوس با کلئوپاترا)
از عشق به عنوان بهانه و یا دلیلی برای روابط خارج از ازدواج و یا روابط نوجوانان نابالغ استفاده شده است. همچنین با ایجاد ابهام در نقش ش.هوا.نی و جسمانی عشق، و با تبلیغ وسیع عشق به عنوان تنها دلیل رابطه سالم میان جن.سی، عملا جلوی بشر را برای ابراز تمایل جن.سی - در جوامع بستهای که امکان ابراز مستقیم وجود ندارد - باز گذاشتهاند. از طرف دیگر، عشق تنها توجیه ممکن برای برپا نگاه داشتن روابط ناقص، ناکارا یا بیمار، و تنها سرابی است که میتواند روابط ممنوع بی تماس جن.سی را، - به بهای طوفان محرکهای شدیدتر و شدیدتر - سر پا نگاه دارد.
عشق از میان ضعف و سرخوردگی برخاست و تا امروز هم ماهیت متناقض و افسرده خود را حفظ کرده است. در آن التماس و تمنیها، دروغهای عاشقانه، رقابتها و پستیهای رقبای عشقی، میتوان تصویر طمع مردمان دونپایهای را دید که میخواهند در رویاهای خود، «شیرین» شاهزادهی ارمنستان، نصیب «فرهاد»ی از میان خودشان باشد، تا شاهنشاه ظالم! (و توجه کنید که در این میان میل و انتخاب شیرین نقش پررنگی ندارد!) عشق در میان طبقات دون پایه، بیشتر فانتزی پاکنمایی از همخوابگی است تا نیاز به زیبایی و هارمونی. درست به دلیل همان دروغها و اغراقهاست که همانطور که گفتیم، بهترین محیط پرورش عشق، در میان زبانهای پر ایهام و ادبیات گزافهگو و دروغباف شرق میانه بوده است.
باید بپذیریم که عشق، اخلاق جوانمردانه و بزرگمنشانه را تشویق و ترویج نمیکند. عشق در فرهنگهای مختلف به جنگ تشبیه شده و هر عملی در آن جایز شمرده شده است. قولهای دروغ و غیرممکن، اغراقهای مضحک و ناجوانمردی در جهت «وصال»، همگی از استراتژیهای عشقی مورد قبول هستند. کدامین انسان والایی میتواند به کسی که دوست دارد، قول فنا و فدا بدهد، و سپس جان را دریغ کند؟ تنها طبقاتی از اجتماع که اساساً فاقد اعتبار و بزرگمنشی و توان لازم برای عمل به قول خویش هستند، میتوانند اینگونه بیشرمانه دروغ بافته و وعدههایی بدهند که اساساً از ابتدا میدانند که هرگز نه میخواهند و نه میتوانند به آنها عمل کنند. در حالی که اعتبار مردمان توانمند، در وفای به عهد و توانایی چیرگی بر تاریخ و سرگذشت شخصی خویش است و پس از قول دادن، از آنجا که توانایی کافی برای نیل به مقصود را دارند، از آنان انتظار میرود که به قولشان عمل کنند! بدین ترتیب، از آنجا که والاترینان، قولی را که نتوانند بدان عمل کرد نمیدهند، در قافلهی هرزهای که از میان تودههای ناتوان برخاسته است، اینان از «عقبافتادگان»اند! و صد البته دیگر جنگی هم میان بد و نیک و میان طبقات پاک و پلید اجتماع، بدان مفهوم کلاسیکاش در میان نیست که مردی بتواند خود را فدای زنی کند! مگر اینکه منظور جنگهای راهزنان تجاری جدید باشد، که همه به تجربه میدانیم زنان هر چند پهلوانان اقتصاد را دوست میدارند، اما یاد شهدای اقتصاد (همان ورشکستگان فدا شده) را گرامی نمیدارند! عشق میباید که انگیزهای برای اعتلای زندگی باشد، و سخن گفتن از مرگ و فنا و فدا در آن، نه تنها تناقض، که دو رویی و بیمایگی و کم فرهنگی است.
بزرگترین نشان اخلاق منحط و ضعیفی که عشق از آن برخاسته است، تواضع بیشرمانهای است که در ادبیات عاشقانه جریان دارد. تواضع حسی اصیل نیست و برای بروز، نیاز به اجتماع دارد. انسانی که بر خویشتن خویش پابرجاست، نیازی به تواضع ندارد. تواضع حسی دروغین است، مانند پس اندازی برای روزهای ناتوانی: هیچ انسانی «برای خود و بخاطر خود» تواضع نمیکند، مگر اینکه در میان جمعیتی باشد؛ در چنان حالتی هم، انسان متواضع، معمولاً بابت تواضع خود انتظار تحسین دارد! تواضع رفتاری سیاسی است. بروز پدیدهی تواضع در عشق، و آمیختگی سیاست با مهمترین احساسی که میخواهد نمایانگر والامنشی و خلوص فرد باشد، خود نشان از انحطاط مفهوم عشق دارد.
از بزرگترین مبلغان تئوریک عشق، عرفاء و اهل عرفان بودهاند. عرفان از میان تناقض شدید دین در ادعای رستگاری همه، و عدم اعتماد به «همه» بیرون آمد (برای مثال، هر چند در بعضی ادیان ادعای رستگاری همه میشود، اما در نهایت عدهای میباید «از میان بروند» تا پایان تاریخ فرا برسد!) این تناقض عظیم در ادعای رستگاری و عدم اعتماد به انسان در وصول به آن، باعث شد که میدان برای عرفان به عنوان توجیهگر و داروی بیحسی برای تحمل فشار متناقض دین باز شود. عرفان با تبلیغ و توسعهی مفهومی عشق به عنوان بالشی ضربهگیر و درخواست از همگان در عشقورزی بیدلیل به همه کس و همه چیز، در عمل آن اصالت عشق را که از اخلاق مردمان سزاوار برخاسته بود، از میان برد.
برای قضاوت در سودمندی هر چیزی، میباید به نتیجهی آن نیز نگریست. نتیجهی عشق چیست؟ آن وصالی که از آن سخن میرود چیست؟ جز مغلطهای شیرین از عشقبازی و زیستن در بند دیگری، چه کسی تعریفی از وصال ارائه داده است؟ آیا وصال، جز آن چیزی است که ما امروزه ازدواج مینامیم، و خود اعتقاد داریم که پایان عشق است؟ نباید فراموش کرد که عشق، از اخلاق مردمان ناتوان برخاسته است و به همین دلیل و به عادت همان مردمان، از آنجا که خود به خود انگیزهای در پیشرفت ندارد، همواره نیازمند محرکی قویتر برای زنده ماندن است. وصال، آنگونه که میان جماعات محدود شده و دست بسته، به همخوابگی گفته میشود، آخرین محرک عشق است؛ «و آنگاه مرگ فرا میرسد». وصال، و اعتقاد به پایان در هر چیزی، اعتقاد مردمانی است که مرگ خود را، پایان جهان فرض میکنند و از این محمل، انتظار دارند که پایان هر گونه فرآیندی که در زندگیشان جریان دارد، پیش از آن لحظهی پایان نهایی فرا برسد! انسان کممایه، تصور میکند که نتیجه و بهترین قسمت هر چیز، در پایان آن است و در راه رسیدن به آن پایان، اصرار و پشتکار به خرج میدهد! از ریشهی منحط «اعتقاد به پایان» روزی بیشتر خواهیم گفت.
عشق اگر به عنوان یک نقطه در زندگی و یا نقطه اوج یک رابطه در دورهی زمانی خاص مورد نظر باشد قابل قبول است، در غیر این صورت مانع رشد یک رابطه میشود تا آنجا که میتواند جلوی ایجاد یک رابطهی پایدار را به علت عدم وجود زایندگی انگیزشی بگیرد.
عشق تنها در میان مردمانی پایدار و تناور میماند، که آن را انگیزهای برای ادامهی حیات خویش نمیبینند: تنها یکی از طعمهایی است که در روی میز چیده اند، و میباید پذیرفت که همگان به تمامی چاشنیها برای لذت بردن از زندگی نیاز ندارند. چاشنی را هرگز نمیباید با غذایی که نیرو میبخشد اشتباه گرفت. انگیزهی زندگی نیازی به عشق ندارد.
×××
میبایدش فرا کشید و از نو ساخت. عشق را میباید از پستی رهانید و آزادش کرد. عشق را میباید از مجالس خواستگاری و «بلهبرون» بیرون کشید، از اقتصاد رهاییاش داد، از «وصال» و حتی امید به «وصال» نهیاش کرد، باید به انسان و انگیزش انسانی نزدیکترش کرد، و باید آن را با «تن» آمیخت و در نهایت، میبایدش به خدمت زندگی گرفت، نه اینکه زندگی را در خدمت عشق در آورد.
از «آن» قصر عشقی که در آغاز گفتیم، برای ما چیزی نماند که با آن، کلبهای هم بنیاد توان کرد. اما ما نسل بتن مسلح، که خویشتن را سزاوار سقفهای بلند میبینیم، میتوانیم و میباید که باز بنایی بنیان کنیم، که برای ورود از ما نخواهد که رو به زمین خم شویم؛ بلکه بتوانیم سر را بالا بگیریم و از آنچه ساختهایم، مبهوت بمانیم.
نظر:
کلیک کنید و حرف دلتان را بزنید