درد نوشتن
وبلاگنویسی یکی از مخاطرات زندگی من است. تا به حال سه بار با عناوین مختلف وبلاگ ساختهام و مدتی نوشتهام و خواننده پیدا کردهام و دست آخر، طی شبی افسردگی، همه نوشتهها را پاک کردهام. نوشتن برایم سخت و وقتگیر است. همیشه وسواس کلمه، طاقتم را طاق میکند. برای من فقط سوژه مهم نیست و اصولاً کم میشود سوژهای را پیدا کرد که قبلاً در مورد آن صحبت نشده باشد. من به فرم نوشتار همان قدر اهمیت میدهم، که به موضوع آن؛ و وقتی محدودیتهای فرمی و موضوعی خلق نوشته بیشتر میشوند، تازه مشکلات اصلی رو مینمایند.
اولین مشکل در نوشتن برای من، عوامزده شدن نوشتههاست. البته این مشکلی شخصی نیست، کاملاً عمومی است. ابزار انتقال افکار و تجارب، مشکلی اساسی دارد و آن، عقبماندگی کلمه نسبت به فکر و لزوم عمومی شدن تجربه است. اصولاً ما نمیتوانیم به درستی در مورد افکار جدید بنویسیم، چون برای مفاهیم جدید، کلمه نداریم. کلمه وسیلهی بیان مفاهیمی است که کاملاً آنها را تجربه کرده و آزمودهایم. علاوه بر این، یک تجربه یا فکر و مفهوم، نه تنها میباید در قالب کلمه و یا ترکیبی ریخته شود، بلکه میباید عمومی هم بشود تا بتوان آن را با کلمه انتقال داد. حتی اگر کلمهای برای بیان مفهومی وجود داشته باشد، تا زمانی که مخاطب بطور بالقوه یا بالفعل از آن تجربه بهرهمند نشده و یا آماده درک آن مفهوم نباشد، نمیتوان با توضیح، معنای آن کلمه را منتقل کرد. در نتیجه، نوشتن، خواهی نخواهی کاری عوامزده است و نویسنده با نگارش اولین کلمه، عوامزدگی خود را جار میزند. نیازی به گفتن نیست که من از عوامزدگی متنفرم و به همین دلیل هر چه بیشتر مینویسم، از نوشتههایم بیشتر زده میشوم و تحمل آنها، و قبول این حقیقت که من آنها را نوشتهام، سختتر و سختتر میشود.
مشکل ثانوی در نوشتن، سختی انتخاب مخاطب است. اینکه نوشته کوتاه باشد یا بلند، طنز باشد یا جدی، چقدر پیچیده باشد، چقدر در لفافه پیچیده شود، تا کجای ذهن خواننده ساختارشکنی کند و غیره، مشکلی نیست که به سادگی قابل حل باشد؛ و مخاطب عام و خاص، تقریباً در همهی این موارد با هم اختلاف نظر و سلیقه دارند. مخاطب عام از شکستن ساختارهای ذهنش میترسد، از بهم ریختهشدن ذهنش و تغییر ارزشهای حاکم بر تفکرش وحشت دارد. مخاطب خاص سلیقهای کاملاً دیگرگون دارد. من هرچند خودخواهانه مینویسم، اما تنها برای خودم نمینویسم. نوشتن من، به این علت است که به قول دوستی، هر چند داناتر از من کم نیست، اما نادانتر از من چه بسیار؛ صد البته حتی بدون در نظر گرفتن تضاد و تضارب آرا هم میباید تا حد امکان، افکار را منتشر کرد تا مخاطب، طیف وسیعی از آنچه را که بشر بدان اندیشیده، در سبد انتخاب داشته باشد. همهی ما مینویسیم، تا نه تنها خوانده شویم، بلکه زیاد خوانده شویم. سختی کار آنجا بیشتر میشود که برای جذب بزرگترین مجموعهی کلاس مخاطبان، میباید چند لایه نوشت و این کار، نه همیشه ممکن است، و نه در همهی موضوعات؛ و من هم به عنوان نویسنده، محدودیتهای مختلفی در گسترهی دید و فرصت و ساختار و قالبهای ذهنی دارم که امر را برایم در موارد فراوانی ناممکن میکند. بعلاوه، چند لایهنویسی و استفادهی فراوان از نمادها و ایهامهای مینوتوری، خطر خطای ادراک و انتقال اشتباه و یا مخدوش افکار را پیش میآورد که هر چند عدهای به خاطر هالهی رمزآلودی بر گردشان فراهم میآورد دوستش دارند، من چون به انگیزهی جفتیابی نمینویسم، از آن گریزانم. نوشتن برای من کافی نیست، میخواهم درست ادراک شوم و بازخورد دریافت کنم.
مسألهی دیگر، غلطیدن در ورطه رمانتیسیزم، و تباهشدن تدریجی اعتبار نویسنده در نتیجهی ابتلای به این بلاست. مهمترین افکاری که در زندگیم به آنها اندیشیدهام و در مورد آنها مطالعه کردهام، افکاری نبودهاند که مخاطب عام داشته، و یا در چارچوب سیاسی و یا اجتماعی روز، قابل گنجیدن بوده باشند. طبیعی است که من در مورد چیزی بهتر و عمیقتر مینویسم، که از آن بیشتر میدانم. حال از یک طرف بیان مستقیم آنها مخاطرهآمیز است، و از طرف دیگر، عدم بیان آنها، نه تنها مرا به عنوان نویسنده وامدار مخاطب میکند، بلکه به دلیل تضاد درونی خواست من در بیان آنها و باور من به عدم وجود امکان بیان آنها، کم کم به رمانتیسیزم منجر شده و روحم را تباه میکند. (لطفاً توجه کنید که منظور من از رمانتیسیزم، معنی فلسفی آن است، نه معنی ادبی و شایع در افواه)
نوشتن مانند زایش زندگی، امری طبیعی نیست. من فکر میکنم که نوشتهای که قابل تأمل و یا کمینه قابل تحمل باشد، میباید راوی آن چیزی باشد که هرگز بیان نشده و یا سرانگشت انسانهای فراوانی بدان سوده نشده باشد؛ کاری که از زادن کودک، دردناکتر و خطرناکتر است. بیان تجربهای که مشترک نباشد، با کلمه ممکن نیست؛ تنها با انگیزش افکار و احساساتی که ممکن است منجر به خیزش افکار متشابه شوند، آن هم برای روانهای مستعد، میتوان بیان ناشده و یا بیان ناشدنی را، بیان کرد. و آنگاه، کیست که بیان ناشدنی را، بیان کند؟ کیست که کلمهای جدید و مفهومی بکر، در این فاحشهخانهای که زبانش مینامیم، وارد کند؟ کیست که طاقت پذیرش درد مسئولیت نوشته، و خطر بد و یا اشتباه درک شدن را بپذیرد؟
آیا وسوسهی نگارش، به تنهایی میتواند انگیزهی وبلاگنویسی باشد؟
اولین مشکل در نوشتن برای من، عوامزده شدن نوشتههاست. البته این مشکلی شخصی نیست، کاملاً عمومی است. ابزار انتقال افکار و تجارب، مشکلی اساسی دارد و آن، عقبماندگی کلمه نسبت به فکر و لزوم عمومی شدن تجربه است. اصولاً ما نمیتوانیم به درستی در مورد افکار جدید بنویسیم، چون برای مفاهیم جدید، کلمه نداریم. کلمه وسیلهی بیان مفاهیمی است که کاملاً آنها را تجربه کرده و آزمودهایم. علاوه بر این، یک تجربه یا فکر و مفهوم، نه تنها میباید در قالب کلمه و یا ترکیبی ریخته شود، بلکه میباید عمومی هم بشود تا بتوان آن را با کلمه انتقال داد. حتی اگر کلمهای برای بیان مفهومی وجود داشته باشد، تا زمانی که مخاطب بطور بالقوه یا بالفعل از آن تجربه بهرهمند نشده و یا آماده درک آن مفهوم نباشد، نمیتوان با توضیح، معنای آن کلمه را منتقل کرد. در نتیجه، نوشتن، خواهی نخواهی کاری عوامزده است و نویسنده با نگارش اولین کلمه، عوامزدگی خود را جار میزند. نیازی به گفتن نیست که من از عوامزدگی متنفرم و به همین دلیل هر چه بیشتر مینویسم، از نوشتههایم بیشتر زده میشوم و تحمل آنها، و قبول این حقیقت که من آنها را نوشتهام، سختتر و سختتر میشود.
مشکل ثانوی در نوشتن، سختی انتخاب مخاطب است. اینکه نوشته کوتاه باشد یا بلند، طنز باشد یا جدی، چقدر پیچیده باشد، چقدر در لفافه پیچیده شود، تا کجای ذهن خواننده ساختارشکنی کند و غیره، مشکلی نیست که به سادگی قابل حل باشد؛ و مخاطب عام و خاص، تقریباً در همهی این موارد با هم اختلاف نظر و سلیقه دارند. مخاطب عام از شکستن ساختارهای ذهنش میترسد، از بهم ریختهشدن ذهنش و تغییر ارزشهای حاکم بر تفکرش وحشت دارد. مخاطب خاص سلیقهای کاملاً دیگرگون دارد. من هرچند خودخواهانه مینویسم، اما تنها برای خودم نمینویسم. نوشتن من، به این علت است که به قول دوستی، هر چند داناتر از من کم نیست، اما نادانتر از من چه بسیار؛ صد البته حتی بدون در نظر گرفتن تضاد و تضارب آرا هم میباید تا حد امکان، افکار را منتشر کرد تا مخاطب، طیف وسیعی از آنچه را که بشر بدان اندیشیده، در سبد انتخاب داشته باشد. همهی ما مینویسیم، تا نه تنها خوانده شویم، بلکه زیاد خوانده شویم. سختی کار آنجا بیشتر میشود که برای جذب بزرگترین مجموعهی کلاس مخاطبان، میباید چند لایه نوشت و این کار، نه همیشه ممکن است، و نه در همهی موضوعات؛ و من هم به عنوان نویسنده، محدودیتهای مختلفی در گسترهی دید و فرصت و ساختار و قالبهای ذهنی دارم که امر را برایم در موارد فراوانی ناممکن میکند. بعلاوه، چند لایهنویسی و استفادهی فراوان از نمادها و ایهامهای مینوتوری، خطر خطای ادراک و انتقال اشتباه و یا مخدوش افکار را پیش میآورد که هر چند عدهای به خاطر هالهی رمزآلودی بر گردشان فراهم میآورد دوستش دارند، من چون به انگیزهی جفتیابی نمینویسم، از آن گریزانم. نوشتن برای من کافی نیست، میخواهم درست ادراک شوم و بازخورد دریافت کنم.
مسألهی دیگر، غلطیدن در ورطه رمانتیسیزم، و تباهشدن تدریجی اعتبار نویسنده در نتیجهی ابتلای به این بلاست. مهمترین افکاری که در زندگیم به آنها اندیشیدهام و در مورد آنها مطالعه کردهام، افکاری نبودهاند که مخاطب عام داشته، و یا در چارچوب سیاسی و یا اجتماعی روز، قابل گنجیدن بوده باشند. طبیعی است که من در مورد چیزی بهتر و عمیقتر مینویسم، که از آن بیشتر میدانم. حال از یک طرف بیان مستقیم آنها مخاطرهآمیز است، و از طرف دیگر، عدم بیان آنها، نه تنها مرا به عنوان نویسنده وامدار مخاطب میکند، بلکه به دلیل تضاد درونی خواست من در بیان آنها و باور من به عدم وجود امکان بیان آنها، کم کم به رمانتیسیزم منجر شده و روحم را تباه میکند. (لطفاً توجه کنید که منظور من از رمانتیسیزم، معنی فلسفی آن است، نه معنی ادبی و شایع در افواه)
نوشتن مانند زایش زندگی، امری طبیعی نیست. من فکر میکنم که نوشتهای که قابل تأمل و یا کمینه قابل تحمل باشد، میباید راوی آن چیزی باشد که هرگز بیان نشده و یا سرانگشت انسانهای فراوانی بدان سوده نشده باشد؛ کاری که از زادن کودک، دردناکتر و خطرناکتر است. بیان تجربهای که مشترک نباشد، با کلمه ممکن نیست؛ تنها با انگیزش افکار و احساساتی که ممکن است منجر به خیزش افکار متشابه شوند، آن هم برای روانهای مستعد، میتوان بیان ناشده و یا بیان ناشدنی را، بیان کرد. و آنگاه، کیست که بیان ناشدنی را، بیان کند؟ کیست که کلمهای جدید و مفهومی بکر، در این فاحشهخانهای که زبانش مینامیم، وارد کند؟ کیست که طاقت پذیرش درد مسئولیت نوشته، و خطر بد و یا اشتباه درک شدن را بپذیرد؟
آیا وسوسهی نگارش، به تنهایی میتواند انگیزهی وبلاگنویسی باشد؟
نظر:
برادر، به نظرم خوب می نویسی و حتی خیلی خوب!
فقط یک مقداری فیلترینگ احتیاج داره! شبیه این بازار هایی شده که در همه!
باید گشت :دی
جالب بود... اما توجه داشته باش که اینو کسی میگه که به قول خودت بارها بلاگ زده و پاکش کرده. بارها تمرین در نوشتن. بارها تجربه، کلی مطالعه ... و حالاست که میتونه این نظر رو بده و با این همه تفاخر بنویسه!به نظرم ایده آل گرایی زیادی تو این نوشته ات موج میزنه. که البته با وجود ایده آلهاست که آدما تکون میخورن و تغییر میکنن و در کل این ایراد نیست.اما خوب مثلا تو پاراگراف اخر، چیزی رو که گفتی، امکان پذیریش به نظرم خیلی کمه.ادما تو پروسه رشدشون نمیتونن بشینن یه جا و حرفی نزنن چون یکی دیگه او مسیر رو رفته و حرفای لازم رو زده و کارای لازم رو کرده. این یه واقعیته که معیار و محور انسانه! پس آدم خودش رو میبینه.و ماست بند هم که اصولا نمیگه ماست من ترشه! مگه قصد انتحار خودش رو داشته باشه.پس هی مثلا یه چیزایی تراوش میکنه!تا یه جایی یه حرف نو یا تجربه نو ایجاد بشه.و واسه اونا یه کلمه نو. تکرار یه جورایی انگار تو بطن زندگیه.اینقدر تکرارها صورت میگیره تا بالاخره یکی یه جا بشه مثلا آقای دلگرمی! یه چیز متفاوت از بقیه تولید کنه.همه اینا هم خوب با آگاه کردن همون عوام ممکنه دیگه. سطح آگاهی و شعور عمومی که بره بالا، ایشالا اون کیست هایی که گفتی پیدا میشه و شما دیگه تنها نخواهی بود. مرسی از نکات قابل توجهت.
و اینکه تلورانس سطح آگهی و البته عمق بینش و شعور بین همون خواصی که شما واسشون مینویسید یه چی تو مایه های فواصل نجومیه!
بوي خود تحويل گيري به مشامم مي خوره.
اين بو مثل نعناع ميمونه زياديش تلخه و کمش خيلي coool
فکر کنم هرچي که نوشتم رو خودم بيشتر از همه خوندم. ولي بعد فهميدم ملت مي خونند و به روم ميارند. ولي باز هم برا خودم مي نويسم نه براي خودم بلکه براي خود خودم.
کلیک کنید و حرف دلتان را بزنید