Man is free at the moment he wishes to be



هرگز نمی کنم سر خود را به زیر، خوار



- مانا نیستانی


نه سجادیم و نه زینب: نه افسوس می خوریم و نه گریه می کنیم؛ و نه هرگز ایران چون شب صحرای کربلا، بی ستاره ماند. مگر از ابتدا نمی دانستیم که بهای آزادی، این چهار لیتر خونی است که از این خاک به عاریت داریم؟ این راه صد ساله، از سرهای کوفته و لبهای دوخته و مجالس به توپ بسته و عربده و خرافه گذشته تا بر دلهای ما پل بسته. در آن پنج آوای صفت «ایرانی»، سرو آزادگی ملتی سرکشیده است که تسلیم تلخی شکست و جبر تاریخ نمی شود.

من و تو دوریم برادر. نه هرگز زخمی بر تنمان از این قیام به یادگار خواهد نشست، و نه قطره ای از آن خونها که بر خیابانهای میهن خشک می شود، از رگ ما سرچشمه خواهد گرفت. افسوس که راهمان از فریاد قیام نگذشت و کارمان به خلوت کتابخانه های غریب افتاد؛ اما آسمانی را که ستم به سیاهی کشید، می باید که روزی باز به حضور آفتابی درخشان آراست. ما رویای فردای ایران را می باید بیندیشیم. این است سونوشت ما...

پی نوشت: نه خوابم می برد، نه از این دورها کار مفیدی از دستم بر می آید. گفتم مویه نمی کنیم، عجب کار سختی از آب درآمد؛ لعنت...



دیگر تمام شد



سفید پوشیدی و سرباز اول را دادی جلو. فکر کردی ما را سیاه کرده ای. سیاه بازی در آوردی و هل من مبارزت، تاریخ را شرمنده کرد. فکر کردیم هزار حرکت نکرده را خوانده ای از عمق روحمان. ما که چیزی برای باختن نداشتیم. سرباز اول را دادیم جلو، پیاله اول را رفتیم بالا؛

پیاده ات بیجا بازی کرد، میدان دادی. گفتیم اسبت جفتک می اندازد، شانه بالا انداختی. فیلت جای اسلحه، قاچاق بار زد، فرمانده اش کردی. کشتیدمان و به دروغ از رخ خون باریدید و در قلعه نشستید و از خونمان سبوها آکندید. وزیرت را نشان کرده بودیم. می باید باز خون می خوردی و قلعه می رفتی. براق شدی و این غلطت، صفحه را گورت کرد. پیاله دوم را افشاندیم بر خاک. خون شهیدانمان است که دامنت را خواهد گرفت.

مرکز می خواستی، تهرانت مال ما شد. چپت را خواستی ببندی، اصفهانت را گرفتیم. خواستی تله را بار کنی، قم ات سینه زن شد. اسبانت یله و پیلانت گله، فکر کردی مهره ها را خیمه زن می کنی، بیدق می گیری و بیرق می زنی. وول نزن، لقمه خودمانی؛ لایق سوار نیستی، با همین پیادگان فکت منفک است. پیاله سوم، تاکتیک نیست؛ آتشی است که برایت اندوختیم؛

ماتت نبرد، در چند حرکت ماتی. آن شبی که پیادگانت با فانوسقه نگذاشتند بخوابیم، این پیری و قرمزیت را آرزو کرده بودم. قافیه را باختی حاجی! بی پشتیبان شاه-بازیت که تمام است هیچ، بازی را هم می بازی؛ حالا هی زور بزن که وزیرمان را بگیری. آن سربازها که آن طرف صفحه معرف حضورند، تک به تک وزیرند.

پیاله آخر را نگه می دارم. یک روزی می رویم کیش، با رفقا!



آنچه گفتیم...






در اوج چنان کز مرد می شاید





گنـجشـــگك بيـــــقرار بنشيــن
آرام در ايــن حصــــار بنشيـن
پـــرواز در اين زمانه ي سـرد
جرمي است به حكم دار بنشيـن
صيــــاد نشـســته در خفایــــش
با سنـــــگ در انـتظار بنشيــن
گنجشــك پريــد و کـــرد فریـاد
چــون باز بمير و خوار ننشين




کسی واقعا هنوز این ها را می خواند؟




بـــیا تا قدر یـــک دیگر بــــــدانــیـم
کـه تـــا نـــاگه ز یک دیگر نـــمانیم
غــــرض‌ها تیــره دارد دوسـتــی را
غــرض‌ها را چــرا از دل نـرانــیــم
گهــی خوشدل شوی از من که میرم
چـــرا مرده پــرست و خصم جـانیم
چـو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
هــمه عـمــر از غمـت در امتــحانیم
کـــــــنـون پـنـــدار مردم آشتــی کـن
که در تسلیــم ما چــون مردگانـیــــم
چو بر گورم بــخــواهی بوسه دادن
رخــــم را بــوسه ده کاکنون همانیم

- جلال الدین بلخی




زنجیر موهبتی است





کارگران و زحمت کشان جهان به پا خواهند خواست، زیرا چیزی جز زنجیر پاهایشان برای از دست دادن نخواهند داشت.

- مارکس


بنده خدا هیچ تصوری از دنیای پست مدرن نداشته!

افزایش جمعیت و جهانی شدن ارزش ها و اطلاعات و اخبار، اجزای جهان را چنان تکراری و جمعیت های انسانی را مانند گوسفندان پشم چیده، چنان از هویت مستقل محلی لخت کرده است که حتی معنی هویت خمیده شده و انسان ها سعی دارند تفاوت خود را با خرید ابزارآلاتی که تقریباً همه دیگران دارند (iPhone, iPod, ...) به نمایش بگذارند.

مسلماً مارکس کلی تعجب می کرد اگر به او می گفتند که صد و اندی سال بعد، جهانی شدن و آزادی فجیع در حق انتخاب با انسان چنان خواهد کرد که بزرگترین آرزوی او، داشتن زنجیری بر پا جهت معنی دادن و هدف گذاری در زندگی بغایت پوکشان شود.

جهان آزاد مشکلی دارد، که جمعیت های عشایری از دیرباز با آن آشنایند: دشت، دیواری ندارد که بتوان بدان تکیه کرد! وجوه نامتناهی انتخاب در لوازم مصرفی و امکانات تفریح و تجربه، انسان را به سمت نارضایتی ای عمیق سوق داده است.

انسان فرا مدرن به قدری از آزادی های گرانقیمت عصر مدرن دلزده شده است که خود در صدد محدود کردن هر چه بیشتر خود بر آمده است. با هر چه کوچکتر شدن حریم خصوصی و عدم امکان تجربه اصیل (اگر توانستید جایی بروید که حداقل یکی از آشنایانتان نرفته باشد، یا به مسأله ای بر بخورید که جوابش را روی اینترنت پیدا نکنید!) انسان فرامدرن عمیقاً افسرده شده و با وجود نهایت تلاش، دیگر نمی تواند خود را موجودی مخصوص و با ارزش فرض کند. هنر اور-دوز کرده و حتی تصور خیزش هنری در سطح هنر کلاسیک ممکن نیست. هویت انسان عصر جدید، در افسردگی ناشی از عدم احساس هویت است!

تعجبی ندارد که تروریزم و بنیادگرایی مذهبی، با چنین سرعتی رو به گسترش است. در جهانی که انسان خود را در میان جمع، برهنه می یابد، امکان کسب تجربه ای شخصی که با احراز هویت در میان جمع صورت می پذیرد خریداران بسیار دارد.

بحران هویت، بزرگترین بحران تاریخ بشر است. انسان در موقعیتی قرار گرفته است که دیگر نمی تواند حضور خود را در جریان تاریخ تشخیص بدهد. انسان معاصر با آنکه تا این لحظه، ممتازترین نسل تاریخ بشر محسوب می شود، از آنجایی که در جریان کامل اتفاقات جهانی قرار داده می شود، امکان رویاپردازی و پرورش ایده آل را از دست داده است و کاملا می داند که انسان همه جا یک چیز است!

هر چند که جان انسان بیش از هر زمان دیگری در تاریخ ارزش دارد، اما انسان احساس ارزش را از دست داده است.

***

اینجانب بدین وسیله اعلام می دارم که جهت کسب شادی، به یک زنجیر احتیاج مبرم داشته و با تأمین آن، حقیر را رهین منت خود خواهید کرد!



مونولوگ برگی که تاب می خورد



غمت سيگارها را دود کرد و تلخي قهوه را به کامم ماساند. اين آخرين پاييز چه برفي نشست زود هنگام، بر موهايم که ديرزماني است، شخم نوازشت نفشانده ميانشان، بذر محبتي.

برگ‌هاي سبک‌سر که چنان مايه خوشيمان بودند، هر يک سکوتي بيش-گريسته را با چشماني سرخ، در دل زمين جاي مي‌دهند. با خود فکر مي‌کنم که چه ريشه‌اي خواهند کرد، نهال‌هاي اين پاييز در خاطرات ما. در آن خاک که هزاران بوسه پيوندي را نمي‌گيراند، شاخه‌هاي شکسته را همان به که در آغوش تاريک ريشه‌ها نهان، سبقت اميدوارانه‌ي بنفشه‌ها را به سوي نور تشويق کنند.

***

پاييز خاکسترم خواهد کرد با اين نسيم ابله‌اش که مي‌انديشد که اين خاطرات مشتعل، از وزشش خاموش مي‌شوند. فکر کردم که از اشک انگور، آبي بر اين شعله فشانم؛ سرش گرم شد و رخش تافته، دست در گردن مستي انداخت و فواره شراره را در کومه‌ي خاطرات برانگيخت.

سوداي رفتنم نبود، ناي ماندن نداشتم. مي‌بايد کوچ کرد از سرزميني که عاقد بر عاشق حکم مي‌راند.

***

شنيدم اين برگهاي جشنِ رنگ که اين سان شکوهمندانه بر جهان چشم مي‌بندند، با باد چنين نجوا مي‌کردند: تاب تو بي تابمان کرد که از شاخه بريديم؛ باشد که در آغوشت تردستانه بگردانيمان!

این شاخه درد ماست
بگسل از شاخه که ما
اوراق مطلاي همين پاييزيم...



آتش درون




When there is nothing left to burn, you have to set yourself on fire.

- Stars, "Your Ex-Lover is Dead"



* In protest of the 1968 Soviet-led invasion of Czechoslovakia, Palach, a 20-year-old university student from the former Czechoslovakia, set himself on fire in Wenceslas Square in the city of Prague on January 16, 1969. His funeral turned into a major protest against the Soviet occupation.



عرض تبریک






بدین وسیله ورود سکولاریزم را به صحنه، خدمت جمیع امت تبریک عرض می کنم!


پی نوشت: اگر حوصله ندارید، مستقیماً بروید به دقیقه 1:55 حالش را ببرید



Every single time




Let me tell you this: if you meet a loner, no matter what they tell you, it’s not because they enjoy solitude. It’s because they have tried to blend into the world before, and people continue to disappoint them.




قدم آخر




We all are atheists to most of the gods that humanity has ever believed in. Some of us just go one God further!

- Richard Dawkins




کاوه ماییم




چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیــان انجمــن شد هــــــزار
نـهــــان گـشت آیـیـن فـــــرزانگان
پـراگنـده شــــد نـــــــام دیوانگـــان
هنـــر خـــوار شد، جادوی ارجمند
نهـــــان راســتــی، آشــکارا گزنـد
نـدانـســـت خــود جــز بـد آمـوختن
جـز از کـشتن و غارت و سوخـتن

- فردوسی، حکومت ضحاک

پی نوشت: خودم هم حوصله ام از این پست های بی خاصیتم سر رفته...



...



آمدم بعد از مدتها بنویسم، دیدم خبر از قتل گذشته به تجاوز کشیده؛ دیگر حرفم نیامد...



جهت فرار



ایران جهنم نیست که از ترس مار غاشیه، به عقرب جراره پناه ببریم.

از پشت بام بیا پایین بالام جان؛ و ترجیحاً سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر!



در رهگذار باد




آن کس که باد می کارد، توفان درو می کند.




یک درخت نیست و دو، جنگل که به تبر توانیش انداخت




بعضی را باید پیش پایشان را آب و جارو کرد، بعضی پس پایشان را



یکی این شعر را به کروبی یاد بدهد



خاقانی*، انوری** را هجوی گفت. انوری برآشفته و در پاسخ این نوشته فرستاد:


خـاقـانـیـا! اگـرچـه سـخــن نیــک دانیــا
پــنـدی دهـم تـو را، بـشـــــنـو رایـگانیـا
هجو کسی مکن که ز تو مِه بُوَد به سن
شــایــد تـو را پـــدر بُــوَد و تــو ندانیـا!



* شاعر معروف سده ۵ هجری
** شاعر دیگر معروف و پدر زن خاقانی




به انتخابات ربط دارد




رهبری بزرگ غالباً ایجاب می‌کند که دودلی کنار گذاشته شود، در مقابل خرد متعارف مقاومت شود و تنها به ندای درونی که می‌گوید چه چیز درست است و چه چیز اشتباه توجه شود. این‌ها جوهره‌ی یک شخصیت مقتدر را تشکیل می‌دهند. معضل اینجاست که رهبری بد هم می‌تواند از همین خصوصیات نشأت گیرد: اراده‌ی پولادین می‌تواند به خودسری تبدیل شود، میل به تحقیر خرد متعارف می تواند به مثابه فقدان عقل سلیم باشد و ندای درونی هم می‌تواند وهم‌آلود شود.

این واقعیت که کسی تحت شرایط شگفت‌آور محق به نظر آید، لزوماً بدین معنا نیست که در موارد بعدی نیز محق خواهد بود. ولی احتمالا بدین معناست که افراد، به لحاظ روانی نمی‌توانند تشخیص دهند که در موارد آتی دچار اشتباه خواهند شد.





پاچه‌خواری متقابل اجتماعی



یعنی ببینم، اگر از کسی تعریف کنید ولی تعریفتان نکند یا بدتر، خدای نکرده خدای نکرده از شما انتقاد کند، حقیقتاً احساس خیانت و غبن به شما دست می‌دهد؟! مثلاً اگر بگوید شما کم کتاب می‌خوانید، شما اول بگویید که چون کتاب نمی‌خوانید خود را از بقیه جدا نمی‌دانید و بعد بدون اینکه ربطی داشته باشد بگویید که افتخار می‌کنید که جزء فروتن و کوچکی از این اجتماع هستید، بعد طرف از شما بپرسد ۵ کتاب آخری که خوانده‌اید چه بوده و شما نتوانید جواب بدهید، برای همیشه از او متنفر خواهید شد؟ اگر طرف هزینه‌اش را تقبل کند که شما طی مشاوره‌ای پزشکی، توجیه شوید که انجام فعالیت‌های فرهنگی مثبت، خطری برای سلامتتان ندارد چطور؟ اگر دکترش برادر محمد رضا گلزار یا خواهر نیوشا ضیغمی باشد چطور؟ اگر دکترش به شما پیشنهاد ازدواج بدهد چطور؟

***

نویسنده، شرمنده‌ی چشمان و سلیقه‌ي حسنه‌ی جمیع خوانندگان این وبلاگ می‌باشد. شرمنده‌ی جمیع افکار ایده‌الیستی شخص خودش هم می‌باشد. با این وجود، از آنجا که این کشتی در حال غرق شدن است و ما هم به هر حال سوارش هستیم، و همچنین جهت حفظ سنت حسنه‌ی رأی دادن از لج یکی به آن یکی، فعلاً با کلروفیل همنشینی خواهیم کرد.

سبز رنگ جوادی است؛ در همین راستا، نویسنده‌ی این سطور، جواداً به «موسوی» رأی خواهد داد.



ماچو کباب



بر همگان روشن است که امر کباب، امری خطیر است که تنها توسط مردان و آن هم پس از سالها ممارست و کسب تجربه زیر نظر اساتید امر قابل اجراست. از آنجا که طی سال‌های اخیر، نسوان به علت حضور گسترده در دانشگاه، به این نتیجه‌ی قبیحه رسیده‌اند که در این امر سری نهفته نیست، و هر کسی نیز ممکن است که بتواند سهمی در مراسم کباب جوجه و چنجه بر عهده داشته باشد، این حقیر بر آن شد که با ارائه آخرین متدولوژی کباب، دین خود را به جامعه‌ی مردانه ادا نموده، و همچنین فاصله‌ی تکنولوژیک رجال را با نسوان، در این زمینه حفظ کند. تا که قبول افتد و چه در نظر آید.



// ***********************************************************

// License: GPL v.2 or v.3 (Script Kiddo)
//
// Use of this software is prohibited for women by law,
// in all and every single corner of the universe.
// No woman is allowed to participate in any form or any way,
// in this sacred activity, except if she's single and hot.
// ***********************************************************

Program machoKabaab;

Uses
Sikh, //Shish, Baabzan, Whatever you call it
Meat, //Can be Joojz, Barre, Goosaale, ...
Manghal, //Try not to use it for purposes other than Kabaab
Zoghal, //-e khoob, but notice above
machoMen, //Of utmost importance
Aragh, //Preferably Doggy Spirit Manual, at least 300g per man
Estekan, //Container for the aforementioned item
KSher, //Don't hesitate to use this ingredient excessively
Namak //Salt
;

procedure SayKSher;
begin
HaveASipOfAragh;
ForgetMorality; // Morality is for wusses
TellADegradingJoke; // Be macho, don't be afraid!
end;

procedure IgniteManghal;
begin
UseZoghal; // Always joke about refighe khoob, ...
InviteOthersToDoIt; // Play a sucker

if TheyShowedAnyWeakness then
begin
// You've got the sucker, so:
Say('Agha joon zoghal rooshan kardan raa daare, ' +
'bezaa yaadet bedam!'); //You are so happy
DoItYourselfExactlyLikeTheFailedMan; //Now you have fire
//your own way
end;
end;

procedure RotateSikhs;
begin
// To Make sure you do not forget it, repeat this
// statement in your head:
// *** Kabaab pokhte nagardad magar be gardidan ***

for each Sikh in SikhCollection do
Rotate180Degrees; // Use mitti common style
end;

procedure BadBezan;
begin
// Please pay attention: This procedure uses a highly
// advanced technique to Make sure Kabaab doesn't burn

while not Bored do
begin
TurnFanLeft;
SayKSher;
TurnFanRight;
SayKSher;
end;
end;

procedure BekeshBeSikh(AType: TKabaabType);
begin
case AType of
ktBark: DoItSlowly;
ktJoojz: BragAboutYourSelf;
ktKoobide: KeepYourNoseOutOfIt;
//Don't hesitate to tell others that you make
// the best koobide in this corner of the universe
ktGowje: TellAJoke; // The worst jokes ever
end;
end;

begin
// Init the procedure
AskWomenForMeat; //They have already processed meat with
//Piaz, Zafaroon, and Namak
if PoorWomenHaveForgottenSalt then
//You got lucky! Nag, nag, nag!
raise Exception.Create('Gofte boodam ke gooshto' +
'nabas daad daste zan...');

// Start the procedure
SayKSher;
HaveAnEstekOfAragh; // Essential!

BekeshBeSikh(ktBark);

SayKSher;
IgniteManghal;

SetSikhsOnManghal; // It's bound to be an argument;
// Every man has his own style
// but your's is the best!

while not KabaabIsReady do
begin
BadBezan; // All men around will mention the critical role
// of Fanning on the quality of Kabaab
SayKSher;
RotateSikhs;

BottomsUp; // Arrrrrrrghhhhhhh! Bah bah ajab kooftie!

GiveASikhToEachMan; // Bardar mammad agha, bi kabaab ke nemishe

if KabaabIsAlmostReady then
begin
BekeshBeSikh(ktGowje);
SetSikhsOnManghal;
end;
end;

// All is ready, go give women the half burned Kabaab
// Don't forget to mention that you are the best
// You also are KHARAB, and are walking ZigZags
end.




موش ها و پرنده ها



فرمود «حاج آقا دلگرم؛ ماشالله ماشالله کم نمی خوابی‌ها!»
عرض کردم که این حقیر، شب‌ها اگر پای نماز و ادعیه نباشم، حکماً تا صبح مشغول خدمت به خلق خدا و نتیجتاً در حال عبادتم. و مگر نشنیده‌ای که گفته‌اند: «برنامه‌نویس سحرخیر نداریم، این مادر مرده شب نخوابیده»؟
پوزخندی به لب، با لحن پدرانه‌ای فرمود: «صد آفرین! اما فراموش نکنید که همانطور که شما امریکایی ها می‌گویید، پرنده‌ی اولی کرم را قاپ می‌زند و سر بقیه بی کلاه می‌ماند»

بنده‌ی خدا فکر می‌کند که با این «اشعار» انگیزشی، با یک تیر دو نشان زده: هم بابت استفاده از کلمات انگلیسی سر به سرم گذاشته، و هم درس دیسیپلین داده. بال ندارد و خودش را با پرنده‌ها مقایسه می‌کند!

عرض کردم: «شما هم فراموش نکنید که پنیر را، موش دومی می‌برد!»

ده ثانیه طول کشید تا فهمید!



نوروز




چون ابــــر به نـوروز رخ لاله بشسـت
برخـيز و به جام بـاده كـن عزم درسـت
كـين سبـزه كه امروز تماشـا گه توسـت
فــردا همه از خاك تو بر خواهد رســت





غرنوشت



داری به این فکر می‌کنی که «ع» را چقدر غلیظ بگویی که با موج برخورد می‌کنی. نفر اول خانمی محجبه است. مثل ژاپنی‌ها خبردار سلام می کنی و کمی خم می‌شوی، می‌بینی دستش را جلو می‌آورد. آرام دست می‌دهی و نفس راحتی می‌کشی که بابا این‌ها مردم رله‌ای هستند که می‌رسی به خانم دوم. از سینه‌های این خانم، بیش از آنچه انتظار می‌رود در دید قرار دارد (بعضی خانم‌ها به تفاوت قد در انتخاب لباس توجه نمی‌کنند) چشمانت را درویش می‌کنی و دستت را دراز می‌کنی که زودتر شر ماجرا را بکنی و رد بشوی، که خودش را و دستش را عقب مي‌کشد! شاخ از نهادت جوانه می‌زند! با نفر سوم، که آقای جا افتاده‌ای است دست می‌دهی و دیده بوسی می‌کنی، می‌روی برای روبوسی سوم که آقا خودش را عقب می‌کشد، ضایع می‌شوی و تو هم عقب می‌کشی، حالا او جلو می‌آید، داری با خودت فکر می‌کنی که این صحنه را در کدام فیلم لورل و هاردی دیده بودی که حاج آقا می‌گوید «[دلگرم] جان حزبول می‌زنی!» بعد از عمری مغزت آژیر خطر می‌کشد که حاجی آلرت! این یارو می‌خواهد وصلت کند به اهل ارزش! نوامیسش را وصلت کن! با احتیاط می‌پرسی چطور مگر؟ می گوید «خوب حزبول‌ها سه بار ماچ می‌کنند» جل الخالق! این جاروکش‌ها روبوسی را هم سیاسی کرده‌اند. بی‌خیالی طی می‌کنی با نفر بعدی دست می‌دهی، می‌گوید «بابا تو چقدر سوسولی، مرد که شل دست نمی‌ده!» اعصابت می‌گوید حاجی اگر گاز ماز خواستی بزنی ما در خدمتیم. می‌رسی به بانوی بعدی، می‌آیی احتیاط به خرج دهی و دستت را دیر می‌بری جلو، بانوی زیبا در آغوشت می‌کشد! بالاخره که می‌آیی و می‌نشینی، احساس می‌کنی از جنگ برگشته‌ای!

×××

یکی آرام و دزدکی می‌گوید «پسسست، شعر جدید برای خاتمی را شنیده‌ای؟» هنوز جوابت را نشنیده، گوشی را مثل «جنس» از جیبش در می‌آورد و صدایش را کم می‌کند و یک فایل را ردیف می‌کند و می‌دهد دستت می‌گوید گوش کن حالش را ببر! با خجالت تمام صدای گوشی را کمتر می‌کنی و گوش می‌کنی و گوش می‌کنی، حتی یک «کاف» هم ندارد. می‌گویی پس چرا اینقدر دزدکی؟ این که خیلی باحال بود؛ می‌گوید «خوب آخه سیاسی بود!» ظاهرا در این کشور مشاغلی مانند سیاست و فروش مواد، در یک رده قرار گرفته‌اند!

×××

تنگی را می‌آورند، می‌دهند حاجیتان جهت کنترل کیفیت بو کند. می‌گویم بالام جان، من فکر می‌کردم نتیجه‌ی تقطیر نفت خام، بنزین و گازوییل می‌شود، این چرا بوی آب شنگولی و روغن ترمز را با هم می‌دهد؟ می‌گوید حاجی اشکال نتراش، کار کار خود ذکریاست! می‌گویم اگر حضرت ذکریا بجای الکحول این را نوش می‌کرد، بجای این که نور چشمش کم بشود، چشمانش مشتعل می‌شد که! در میان نارضایتی حضار و اظهار ندامت‌های آشکار از اینکه از این حاج نظرخواهی شده است، عصاره سگ از مجلس خارج، و دختر رز به زیباترین وجهی وارد می‌شود. می‌ریزی و دست به دست می‌دهی که یکی از آن ور غر می‌زند «ای بابا! آخه این به کجامون می‌رسه؟» بالاخره عنان اعصاب را باز می‌گذاری که خم را بگذارد جلوی طرف و بگوید «شما از شیر نوش جان کنید». منتظری که ظریفی پیدا بشود و «نوش باد» را بگوید، می‌بینی همه خاموشند. سرت را می‌گیری این ور مجلس ببینی این ور چه خبر است که می‌بینی خبری نیست. با خودت می‌گویی خوب ظاهرا باز خودمان باید دست به کار شویم. سرت را بر می‌گردانی که... ای بر مذهب جمیع شیاطین! این ها همه را یک ضرب بالا کشیده‌اند، و تازه یکی دو نفر آنچنان «اااااه» می‌گویند و دهانشان را کج می‌کنند که انگار لب بر لب افعی گذاشته و زهرمار را مستقیما دندان به دندان کرده‌اند! دیگر بی خیال می‌شوی، بر می‌گردی به بانوی زیبای این وری شادباش بگویی که می‌بینی مثل چای نبات دو طرف لیوان را گرفته و قلپ قلپ نوش می‌کند! پس از سال‌ها کم می‌آوری! یک مزمزه‌ای می‌کنی و جامت را یک جور مظلومی می‌گذاری روی میز. حسش پرید!

×××

شام را گذاشته‌اند روی میز، می‌روی و می‌بینی عشقت روی میز چشمک می‌زند. یکی دو ملاقه می‌ریزی که فورا بغل دستی می‌گوید «اینطوری سرت کلاه می‌ره ها! مرغ بردار!» می‌خواهی بگویی که عرض ارادت خدمت معشوق واجب‌تر است و با سوپ جو به اندازه مجموعه‌ی مرغ‌های هستی حال می‌کنی، که از آن‌ور یکی بشقاب را می‌دهد دستت و می‌گوید بسم‌الله! تا می‌آیی بشقاب را بپیچانی، از چند طرف کفگیر غافلگیرت می‌کند. چشمت به بشقابت می‌افتد، بازار مکاره: قرمه‌سبزی و فسنجان همسایه، مرغ و ماهی همپایه! هراسان نگاه می‌کنی مبادا سوگلی رنجیده باشد. چشمکی می‌زند و لبخندی، و به خلوت می‌خواندت…

×××

۱۵ دقیقه از وقت خداحافظی گذشته، به تعداد جایگشت‌های ممکن، همه با همه خداحافظی کرده‌اند، اما خانه خالی نمی‌شود؛ مشکل ریاضی‌ای که جلوی در به وجود آمده، بغرنج‌تر از آن است که کسی قادر به حل آن باشد: چه کسی باید اول بیرون برود؟ وقتی ایرانیان به در می‌رسند، حل مسأله نیاز به یک سوپرکامپیوتر، پیشرفته‌ترین نرم‌افزار برنامه‌ریزی خطی و دانشمندان کنجکاوی دارد تا مسأله را مدل کرده و حل کنند. حالا حالاها منتظریم!

×××

محض رضای جناب باری تعالی، جز دروغ و دو رویی و دزدی، معیار اخلاقی یا اجتماعی دیگری در این کشور باقی مانده که بیشتر از ۱۰ نفر بتوانند در مورد آن به اجماع برسند؟

×××

البته خیلی خوش گذشت!



مجموعه‌ی همه‌ی قلب‌ها




هرقدر هم که فرار کنی، بالأخره در یکی از میلیاردها «ایتریشن» یک تابع منطقی گیر می‌افتی!
به سلامتی حاج آقا «مندل بروت»، و کلیه‌ی بکس همدل!



تغییر زاویه‌ی دید، یا وقتی بابا کوچک بود



قدیم که عکس‌های دوره‌ی نوباوگی را نگاه می‌کردم (و نه فقط عکس‌های جوجگی خودم را)، قاب نگاه من را بچه‌های عکس می‌ساختند. اتفاق اخیر این است که به تازگی، پدران و مادرها را نگاه می کنم و دست خودم نیست وقتی با خودم می‌گویم «پسر این‌ها چقدر بچه‌اند! چطور در این سن بچه‌دار شدند؟»

در عکس‌های تولد پنج و شش سالگی ملت، ناخودآگاه بجای حالت چهره‌ی بچه، مدل سبیل بابای ماجرا را نگاه می‌کنم و در دلم هوس سبیل چپی می‌کنم! مادرک جوان عکس را نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم این‌ها چطور در این سن بچه بزرگ کردند؟ من امروز، از آن روز آن‌ها سنم بیشتر است و حقیقتش را بخواهید، خودم را هم زن دیگری جمع و جور می‌کند؛ حال فرض کنید که بخواهم یک دماغ روان را سفارش داده و پس از دریافت، تربیت کنم! بگذریم از این که حداکثر تا ۱۰ سال دیگر، اکثریت بکس مزدوج هم‌دوره هم، چند تایی از این عکس‌های تولدی (مادر و پدری، پشت میز و کیک، با یچه‌های نیم وجبی که مادرک کوچکتره را نگه داشته تا انگشت در کیک نکند!) خواهند داشت.

ما دقیقاً از چه سنی با پدران و مادران عکس‌ها، سمپات می‌شویم و کودکان را از قاب خارج می کنیم؟ نمی‌دانم فقط منم، یا دیگران هم در این تغییر زاویه نگاه، عمیقترین اضطراب ممکن را حس می‌کنند؟ حقیقتاً چه واقعه‌ای در زندگی لازم است تا انسان از رضایتی سرشار شود، که سخاوت لازم برای صرف وقت عمده برای انسان دیگری را به دست آورد؟

می‌گویند حجت الاسلام نصرالدین در کوچه بچه‌ها را با چوب دنبال می‌کرد. پرسیدند «حاجی چته؟» گفت «مگر نمی‌دانید؟ این پدر سوخته‌ها که آمده‌اند، یعنی که ما باید برویم!»

گورخماخ، گورخماخ، گورخماخ! من از عکس‌های بچگی، یعنی آن‌هایی که پدران و مادران جوان سی سال پیش در آنها حضور دارند، می گورخم! اگر خیلی وقت است که آلبوم عکس نوباوگی را نگاه نکرده‌اید، پیشنهاد جالبی برایتان دارم...!



بدی از جانب نیکان



از نیکان نیکی سر می‌زند و از بدان بدی. سر زدن بدی از نیکان، چه می‌طلبد؟ مذهب!



صداقت



«فاکتوریل» راستگوترین کلمه‌ی دنیای ریاضی است: هم «فاک» دارد، هم «تو»، هم «ریل»!

کسانی که با احتمالات کشتی گرفته باشند، بخصوص معادلات دیفرانسیل احتمالی، احتمالاً با موضوع بحث آشنایی بیشتری دارند!

پی نوشت: تازه یادم افتاد که اسم استاد احتمالات ما دکتر «گائینی» بود! من با چه رویی برای مادر و پدرم توضیح می‌دادم که چرا از کلاس احتمالات جواب نمی‌گیرم؟



«شرافت»



نوشته‌ی زیر برگردان مقاله‌ای است از «یوری آونری» یکی از بنیان‌گذاران و فعالین جنبش صلح اسرائیل. برگردان مطلب از من (آقای دلگرم) نیست و در این سایت (+) دیدم. نشانی مطلب توسط چریک تنها برایم ارسال شده است. یکی دو جای متن را ویرایش انشایی کرده‌ام و به مطلب دست نزده‌ام.

هفتادسال پیش در طول جنگ‌جهانی دوم جنایت نفرت‌انگیزی در لنینگراد رخ داد. یک گروه تندرو بیشتر از هزار روز میلیون‌ها شهروند غیرنظامی را به گروگان گرفته و از میان آن‌ها٬ ارتش آلمان را تحریک می‌کردند. طوری که برای ارتش آلمان راهی جز بمباران مردم غیرنظامی و محاصره کامل شهر که به کشته‌شدن صدهاهزار نفر منجر شد٬ نماند. گروه تندروی یادشده ارتش سرخ نام داشت.

هنوز مدت زیادی نگذشته است که در انگستان نیز یک چنین جنایتی رخ داد. اعضای باند چرچیل خود را میان ساکنین لندن مخفی کرده و به این وسیله میلیون‌ها شهروند را به سپر دفاعی خود تبدیل کرده بودند. و آلمان‌ها مجبور شدند با استفاده از نیروی هوایی خود لندن را به تلی از خاکستر تبدیل کنند.

این‌ها حکایاتی هستند که امروز در کتاب‌های تاریخ جای داشتند٬ در صورتی که هیتلر در جنگ پیروز شده بود.

این پوچ و عبث نیست؟

نه پوچ‌تر و عبث‌تر از چیزی که رسانه‌ها آن را این‌روزها آنقدر تکرار می‌کنند که به آدم حالت تهوع دست می‌دهد: تروریست‌های حماس از ساکنان غزه به عنوان «گروگان» استفاده می‌کنند٬ و زنان و کودکان را به «سپرانسانی» تبدیل کرده‌اند. آن‌ها راه دیگر برای ما نمی‌گذارند٬ جز بمباران شدیدی که متأسفانه هزاران زن و کودک و مردان غیرمسلح زخمی یا حتی کشته می‌شوند.

پروپاگاندا در این جنگ مانند همه‌ی جنگ‌های مدرن نقش بزرگی بازی می‌کند. تناسب بین نیروهای ارتش اسرائیل با جنگنده‌ها٬ هواپیماهای بی‌سرنشین٬ کشتی‌های جنگی٬ تانک‌ها و توپ‌خانه در یک طرف٬ و یکی‌دوهزارنفر مبارزین حماس که به سلاح سبک مسلح هستند در طرف دیگر٬ هزار به یک است. حتی بیشتر یک‌میلیون به یک است. در عرصه‌ی سیاسی این تفاوت شاید حتی بزرگتر باشد٬ اما در عرصه‌ی جنگ تبلیغاتی بی‌حدونهایت است.

تقریبا کلیه رسانه‌های غربی در ابتدا خط تبلیغاتی اسرائیل را تکرار می‌کردند. آن‌ها جانب فلسطینی‌ها٬ و همین‌طور تظاهرات هرروزه‌ی جنبش صلح اسرائیل را کاملا به فراموشی می‌سپردند. استدلال اسرائیل (دولت موظف است که در مقابل راکت‌های قسام از شهروندان خود حفاظت کند) مانند حقیقت ناب مورد پذیرش واقع شده بود. به طرف دیگر ماجرا٬ که موشک‌های قسام فقط جوابی به محاصره‌ی میلیون‌ها انسان تا مرز گرسنگی بود٬ اصلا توجه‌ی نمی‌شد. اما وقتی که تصاویر وحشت‌ناک در تلوزیون‌ها ظاهر شدند٬ افکار عمومی جهانی تازه آهسته شروع به تغییر کرد. انال‌های تلوزیونی غرب و اسرائیل تنها بخش کوچکی از رویداد مخوفی را که می‌شد آن را روزی بیست‌وچهار ساعت در الجزیره دید پخش کردند. اما تصویر کودکی بی‌جان در آغوش پدری که چهره‌اش از ترس و وحشت کج‌وکوله شده است٬ از هزاران عبارت‌بندی شیک سخنگوی ارتش اسرئیل قدرتمندتر است. و این تعیین کننده است.

جنگ٬ هرجنگی عرصه‌ی دروغ است. به هر صورت اگر اسم آن پروپاگاندا یا جنگ روانی باشد٬ هر کسی می‌پذیرد که دروغ‌گفتن برای کشور خود عمل درستی است٬ و هر کس که راست بگوید٬ ریسک ممهور شدن به «خیانت» را به جان می‌خرد.

مشکل این است که خود تبلیغات‌چی‌ها بایستی که در ابتدا از پروپاگاندای خود قانع شوند٬ و پس از این‌که خود را قانع کردند که دروغ حقیقت٬ و جعل همان واقعیت است٬ دیگر قادر نیستند تصمیمی عقلانی بگیرند. حمله به مدرسه‌ی سازمان ملل که تا امروز مخوف‌ترین جنایت جنگ حاضر به شمار می‌رود مثال مناسبی است: پس از این‌که خبر واقعه در سراسر جهان پخش شد٬ ارتش "افشا" کرد که مبارزان حماس از حیاط مدرسه موشک شلیک کرده‌اند. و به عنوان سند٬ فیلم‌هایی را نشان دادند که در آن واقعا مدرسه‌ی مذکور و موشک‌ها دیده می‌شدند. اما در عرض مدت کوتاهی سخنگوی دروغ‌گوی ارتش مجبور شد اعتراف کند که این فیلم یک سال قدیمی است. یعنی جعلی است.

کمی بعد دروغ‌گوی رسمی ادعا کرد که از درون مدرسه به سوی سربازان ما تیراندازی شده است. اما هنوز یک روز نگذشته بود که ارتش در برابر کارکنان سازمان ملل اعتراف کرد که این نیز دروغ بوده است. هیچ‌کس از توی مدرسه گلوله شکلیک نکرده بود٬ هیچ یک از مبارزان حماس در مدرسه‌ای که پر از پناهندگان بود حضور نداشت. اما به ا ین اعتراف زیاد توجه‌ی نشد. در این زمان افکار عمومی اسرائیل کاملا مطمئن بود که از درون مدرسه تیراندازی شده است. و گویندگان تلوزیون این سخن را مانند یک امر واقعی نقل می‌کردند.

در مورد کلیه عملیات تبه‌کارانه دیگر نیز دقیقا همین‌طور است. هر کودکی در لحظه‌ی مرگ به یک حماسی تروریست تبدیل می‌شود٬ هر مسجد بمباران‌شده‌ای فورا به یکی از پایگاه‌های حماس٬ هر ساختمان مسکونی به انبار تسلیحات٬ هر مدرسه‌ای به یک مرکز فرماندهی تروریستی٬ هر ساختمان غیرنظامی دولتی به سمبل سلطه‌ی حماس. به این ترتیب ارتش اسرائیل «اخلاقی‌ترین ارتش جهان»* باقی می‌ماند.

حقیقت (تأکید از آونری است) این است که این جنایت‌ها نتیجه‌ی مستقیم نقشه‌ی جنگ بودند٬ و این شخصیت اهود باراک را به خوبی آشکار می‌کند. شخصیت مردی که نوع اعمال و تفکر او دلیل روشنی است برای آن‌چه «جنون اخلاقی» نامیده می‌شود. هدف واقعی او (غیر از تصاحب کرسی‌های بیشتر در انتخابات آینده) پایان دادن به سلطه‌ی حماس در غزه است. حماس در چشم طراحان نقشه‌ی جنگ یک جریان نفوذی است که سرزمین غریبه‌ای را تحت کنترل دارد. البته واقعیت چیز دیگری است.

جنبش حماس در سال ۲۰۰۶ در یک انتخابات دمکراتیک واقعی که در کرانه‌ی باختری٬ اورشلیم شرقی و نوارغزه برگزار شد٬ اکثریت آرا را به دست آورد. حماس برنده شد٬ زیرا فلسطینی‌ها به این نتیجه رسیده بودند که الفتح از طریق روش صلح و مسالمت‌آمیز موفق به کسب هیچ امتیازی از اسرائیل نشده است. نه توقف شهرک‌سازی٬ نه قدم با اهمیتی به سوی پایان‌بخشیدن به اشغال یا تأسیس یک دولت فلسطینی. حماس ریشه‌های عمیقی درمیان مردم فلسطین دارد٬ نه فقط به عنوان جنبش مقاومت که با اشغالگران همان‌طور مبارزه می‌کند که روزگاری سازمان یهودی ایرگون و گروه اشترن٬ بلکه افزون بر این به منزله‌ی یک سازمان سیاسی و مذهبی که در عرصه‌ی کار اجتماعی٬ آموزش و خدمات پزشکی فعال است. مبارزان حماس در چشم فلسطینی‌ها غریبه نیستند٬ بلکه فرزندان هر خانواده‌ای در نوارغزه و در دیگر نواحی فلسطین هستند. آن‌ها خود را در "میان مردم" پنهان نمی‌کنند٬ مردم در آن‌ها به چشم مدافعین خود می‌نگرند. به این خاطر کل عملیات اسرائیل روی حدسیات پوچ بنا شده است. جهنم‌کردن زندگی فلسطینی‌ها آن‌ها را به جایی نمی‌رساند که علیه حماس قیام کنند٬ بلکه نتیجه‌ی عکس می‌دهد. آن‌ها پشت حماس متحد شده و تصمیم خود را برای مقاومت تقویت می‌کنند. ساکنان لنینگراد نیز علیه استالین قیام نکردند و همین‌طور ساکنان لندن علیه چرچیل.

کسی که فرمان چنین جنگی را با چنین روشی در ناحیه‌ای چنین پرتراکم داده است می‌‌داند که این فرمان منجر به قصابی وحشتناکی در بین ساکنان غیرنظامی می‌گردد. ظاهرا این برای او زیاد اهمیتی نداشته است٬ یا تصور می‌کرده است که فلسطینی‌ها رفتار خود را تغییر خواهند داد٬ یا این جنگ در ذهنیت آن‌ها باعث چنان تغییری خواهد شد که در آینده دیگر جرأت مقاومت علیه اسرائیل را نداشته باشند.

اصل مسئله برای طراحان جنگ این بود که تعداد کشته‌شده‌های سربازان خود را تا حد ممکن قلیل نگه دارند٬ زیرا می‌دانستند که فضای حمایت‌گرایانه از جنگ [دراسرائیل] همین‌که اخبار قربانی‌شدن سربازان خودی پخش شود٬ تغییر می‌کند. در جنگ اول و دوم لبنان هم همین‌طور بود.

موضوع مهم در این دیدگاه این بود که کل این جنگ بخشی از مبارزه‌ی انتخاباتی اسرائیل است. اهود باراک که در همه‌پرسی‌های روزهای اول جنگ برنده بود٬ می‌دانست که این آرا را٬ به محض این‌که عکس‌هایی از سربازان کشته‌شده در تلوزیون نشان داده شود٬ از دست خواهد داد. به این خاطر دکترین جدیدی عبارت‌بندی شد: برای تقلیل شمار سربازان کشته‌شده بایستی هرچه که سر راه آن‌هاست٬ نابود شود. طراحان جنگ نه فقط آماده بودند (طوری که اتفاق افتاده بود) برای نجات جان یک سرباز ۸۰ فلسطینی را به قتل برسانند٬ بلکه حاضر بودند هشتصد فلسطینی را برای این کار نابود کنند. تقلیل کشته‌های خودی مهم‌ترین فرمانی بود که مسبب رکورد تعداد قربانیان غیرنظامی در میان فلسطینی‌ها گشت. این یعنی تصمیم آگاهانه برای یک جنگ مخوف. و همین تصمیم پاشنه‌ی آشیل جنگ نیز بود.

یک شخص بی‌فانتزی مانند باراک (به شعار انتخاباتی او توجه کنید: باراک نه یک آدم مهربان٬ بلکه یک رهبر!) نمی‌تواند تصور کند که چگونه انسان‌های شرافت‌مند جهان نسبت به کشتن کل اعضای خانواده‌ها٬ خراب‌کردن خانه‌ها روی سر ساکنان آن٬ نسبت به ردیف دختروپسرهای جوان در کیسه‌های اجساد٬ نسبت به گزارش وضعیت انسان‌هایی که پس از روزها خونریزی٬ چون به آمبولانس‌ها اجازه‌ی رفتن به محل داده نشده است جان باخته‌اند٬ نسبت به کشتن پزشکان و پرسنل پزشکی که در راه نجات جان انسان‌ها بودند٬ یا نسبت به گزارش تیرباران راننده‌ی کامیون سازمان ملل که مواد غذایی حمل می‌کرد واکنش نشان خواهند داد. تصاویر بیمارستان‌ها و اجساد٬ بمب‌های خوشه‌‌ای و زخمی‌ها که به خاطر کمبود جا روی زمین خوابانده شده‌اند دنیا را تکان داد. نیروی هیچ استدلالی به اندازه‌ی تصویر یک دخترک زخمی که روی زمین افتاده است و از درد «مامان! مامان!» می‌کند نیست.

طراحان جنگ چنین خیال می‌‌کردند اگر با توسل به خشونت مانع حضور رسانه‌ها در میدان‌های جنگ شوند می‌توانند از پخش این تصاویر در جهان جلوگیری کنند. خبرنگاران بی‌شرم اسرائیلی موافق بودند تصاویری را منتشر کنند که سخنگوی ارتش در اختیار آن‌ها می‌گذارد٬ انگار که این تصاویر گزارش واقعی بودند٬ درحالی که خبرنگاران مذکور از محل حادثه کیلومترها دور مانده بودند. به خبرنگاران خارجی از همان اول اصلا اجازه‌ی ورود داده نشد٬ و پس از اعتراض توانستند در بعضی از عملیات تحت نظر و منتخب٬ همراه ارتشی‌ها باشند. اما در جنگ‌ها مدرن چنین دیدگاه استریل و ساختگی نمی‌تواند دیدگاه‌های دیگر را کاملا از دورخارج کند. دوربین‌ها در غزه٬ در مرکز جهنم هستند و نمی‌توان آن‌ها را کنترل کرد. تصاویری که الجزیره بیست‌وچهارساعته منتشر می‌کند٬ به هر خانه‌ای می‌رسد. جنگ سر صفحه‌ی تلوزیون یکی از تعیین‌کننده‌ترین جنگ‌هاست.

صدها میلیون عرب از موریتانی گرفته تا عراق٬ بیشتر از یک میلیارد مسلمان از نیجریه تا اندونزی از دیدن این تصاویر شوکه می‌شوند. این واقعیت روی جنگ تأثیر می‌گذارد. بسیاری از کسانی که پای تلوزیون نشسته‌اند رهبران مصر٬ اردن و تشکیلات خودگران را همکار پنهان اسرائیل می‌دانند که این جنایات را علیه برادران فلسطینی آن‌ها مرتکب می‌شود. سازمان‌های امنیتی رژیم‌های عرب بحران خطرناکی را نزد مردم کشورشان شناسایی می‌کنند. حسنی مبارک که به عنوان مسئول بستن گذرگاه رفح بر روی پناهندگان بیشتر از همه‌ی رهبران عرب در خطر است٬ فشار به تصمیم‌گیرنده‌های واشنگتون را که همه‌ی تقاضاها و آتش‌‌بس‌ها را بلوکه کرده بودند آغاز کرد. اینان کم کم خطری را که متوجه منافع آمریکا در دنیای عرب بود فهمیدند و شروع به تغییر مواضع خود کردند. تغییری که بین دیپلمات‌ی ازخودراضی اسرائیل باعث عصبانیت‌هایی شد.

آدم‌هایی که جنون اخلاقی دارند نمی‌توانند آدم‌های معمولی را بفهمند٬ بنابراین مجبورند که به حدس و گمان دست بزنند. استالین به مسخره می‌گفت: «پاپ [برای پیروزی بر ما] چند گروهان دارد؟». اهود باراک می‌تواند سؤال کند: «انسان‌های باوجدان دارای چند گروهان هستند؟».

باوجدان‌ها طوری که معلوم شد دارای گروهان‌هایی هستند. زیاد نیستند وخیلی سریع واکنش نشان نمی‌دهند٬ قدرتمند و سازمان‌دهی شده هم نیستند٬ اما در لحظه‌ای مشخص که جنایت‌ غالب می‌شود و خیل تظاهرکنندگان معترض تجمع می‌کنند٬ می‌توانند برای سرنوشت جنگ تعیین‌کننده باشند.

ناتوانی در شناخت ماهیت حماس٬ مسبب ناتوانی دیگری هم می‌گردد٬ و آن عدم توانایی درک نتایج قابل پیش‌بینی این جنگ است: نه تنها اسرئیل نمی‌تواند در جنگ برنده شود- حماس هم نمی‌تواند آن را ببازد. حتی اگر ارتش اسرائیل موفق شود تا آخرین نفرات حماس را بکشد٬ حتی در این صورت حماس پیروز خواهد بود. مبارزین حماس٬ قهرمانان ملت فلسطین برای ملت‌های عرب سرمشق خواهند شد٬ الگوهایی خواهند بود که هر جوانی در دنیای عرب می‌بایستی از آن‌ها پیروی کند. کرانه باختری رود اردن مانند میوه‌ی رسیده‌ای در دست‌های حماس خواهد افتاد. الفتح در دریایی از بیزاری غرق خواهد شد و رژیم‌های عربی در خطر فروپاشی قرارخواهند گرفت.

اگر جنگ با حماسی که سرافراز در عین حال که خون از دست می‌دهد٬ سرپا ایستاده است تمام شود٬ با توجه به ماشین نظامی قدرت‌مندی مانند ماشین جنگی اسرائیل٬ این شبیه به یک پیروزی افسانه‌ای خواهد بود. شبیه به پیروزی روح بر ماده.

آن‌چه در افکار عمومی جهان نقش خواهد بست٬ تصویر اسرائیل به منزله یک غول خونخوار خواهد بود که برای جنایت جنگی هر لحظه آماده است و حاضر نیست به هیچ قید اخلاقی گردن نهد. در درازمدت این مسئله برای ما [اسرائیلی‌ها]٬ برای موقعیت و آینده‌ی ما در جهان عواقب سنگینی خواهد داشت. همین‌طور برای شانس ما برای رسیدن به صلح و آرامش. این جنگ در نهایت جنایتی است علیه خود ما. جنایتی علیه اسرائیل.

منبع به آلمانی (+).

* توصیفی که اسرائیلی‌ها از ارتش خود می‌کنند.




تکوین اتوریته: خانواده



وقتی که اهل معنویت و ارباب قدرت و سنت از خانواده صحبت می‌کنند، انسان فکر می‌کند که موضوع بحث، موضوع زیبایی است: خانواده، عشق، امنیت، فداکاری و هزار مفهومی که پیشتر، توسط همین کانون گرم، در مغز شنونده سیلی‌کوب شده است و در نتیجه‌ی انس با چنان مفاهیمی، با یادآوری آنها احساس آرامش می‌کند. اما برای کسی که عادت دارد علاوه بر خطوط متن، نیات نهفته در لابلای خطوط را نیز بخواند، به ناگهان زیبایی بحث، به چنان لجنی کشیده می‌شود که بویش غیرقابل تحمل می‌شود!

خانواده از نظر اهل عقیده و بکس معنوی، به مثابه سلول اجتماع است. نه نگرفتید: سلول اجتماع، نه به معنی کوچکترین جزء تشکیل دهنده اجتماع، بلکه به عنوان اولین زندان هر انسان! در خانواده است که کودک را با اطاعت آشنا کرده، برای اولین بار سرش را خم و شخصیتش را خنثی می‌کنند و به او می‌قبولانند که شخصیت مستقل، داشتنی نیست. برای اولین بار، هر انسان در خانواده با مفهوم جزا آشنا شده و تنبیه را - با دلیل و یا بی‌دلیل - می‌پذیرد. در خانواده است که برای اولین بار، یک سازمان اجتماعی می‌تواند ادعا کند که زندگی هر شخص، مدیون راهبر آن سازمان است و در خانواده است که برای اولین بار، احترام بی‌قید و شرط به «عامل» قدرت واجب می‌شود. و در نهایت، خانواده است که انسان را برای پذیرش بی چون و چرای قدرت بی‌امان - قدرتی که از طرف صاحب تصمیم اعمال می‌شود، و در حقیقت اتوریته (Authority) - آماده می‌کند. انسان چگونه می تواند ادعای آزادی کند، در حالی که از بدو تولد، بطور قانونی و با حمایت فعال قدرت، به مالکیت «‍پدر» درمی‌آید؟

اهل قدرت، دلایل کافی برای حمایت از خانواده دارند: چرا که نه؟ مسئولیت خطای آنان بر عهده‌ی خانواده‌ها گذاشته شده، و ثبت و اعمال هویت بر افراد اجتماع آسان‌تر می‌شود. انرژی کوبنده و خطرناک مردان فعال، در خانواده مصرف (بخوانید سرکوب) شده و مسئولیت نگهداری و آموزش مؤثر کودکان از دوش تصمیم‌گیرندگان وبرنامه‌ریزان اجتماع برداشته می‌شود. تنها با شکل‌دادن و حمایت از خانواده است که می‌توان میان کودکان نوباوه تفاوت گذاشته و طبقات اجتماعی‌ای تشکیل داد که بر اساس شایستگی نبوده و تنها بر پایه‌ی ارتباط موروثی با پیشینیان باشند. وقتی گفتم اهل قدرت از خانواده حمایت می‌کنند، نیازی به توضیح بیشتر نبود: خانواده لوله‌ای است که مانند رگ‌ها، قدرت لگام گسیخته را در بدن اجتماع جاری و ساری می‌کند.

خانواده تنها جایی است که می‌توان اتوریته را در آن به گونه‌ای نهادینه کرد که پرسش نیافریند: برای خردسالی که امنیت خود را در آغوش مادر و سایه‌ی پدر می‌یابد، پذیرش و هضم قدرتی که در خانواده اعمال می‌شود، اهمیت تکاملی دارد. هضم قدرت، تا جایی پیش می‌رود، که سازمان‌های ثانوی اجتماعی، قدرت را تا جایی از خانواده به ارث می‌برند، که کم‌کم توانایی آن را پیدا می‌کنند که فرد را به سر نهادن به قوانین ناکارآمد اجتماعی، و پذیرش حضوری نامرئی در آسمان‌ها قانع کنند، تا جایی که فرد، در راه تثبیت موقعیت اجتماعی چنین سازمان‌هایی، از بذل خون و مال دریغ نکند (و در واقع تیشه به ریشه خود بزند!)

احترام به والدین ارزشی است که اجتماعات سنتی نه تنها آن را محترم می‌شمارند، بلکه آن را اجبار می‌کنند. با این وجود، کدام خرد محترمی می‌پذیرد که احترام به والدین می‌باید خودکار و بی‌دلیل باشد؟ هر نوعی از احترام، چه در خانواده و چه در خارج از آن، نمی‌باید خودکار بوده، و باید بر پایه‌ی عملکرد اشخاص باشد. تنها حضور و حمایت قدرت از خانواده است که انسان‌ها را قانع می‌کند که ارزش‌های جاری در خانواده، با ارزش‌های جاری در اجتماع می‌تواند متفاوت بوده و حتی متناقض باشند!

اینجا می‌باید به تصویری اشاره و اعتراض کنم، که تنها مفهومی مانند خانواده می‌تواند بیافریند: تصویر «مادر فداکار»! اشتباه نکنید، من عمیقاً تحت تأثیر عظمت و شکوه مادران و زنان فداکارم و برایشان احترامی ژرف قائلم. با این وجود، فداکاری مفهومی دردناک است، زیرا بدون حضور درد و رنج و محرومیت و قربانی، فداکاری به وجود نمی‌آید. تصور شخصی من این است و بر آن پای می‌فشارم، که مردمان متمدن و عاقل، نمی‌باید از تصاویری که به درد و رنج آمیخته هستند لذت برند، مگر اینکه چنان درد و رنجی، در وضعیتی جنگی یا حفظ موجودیت صورت گرفته باشد و شامل همه اقشار اجتماع شده باشد، نه اینکه گروهی خاص از مردمان، بار رنج را به دوش کشند. من تصویر «مادر مهربان» را، بیش از تصویر «مادر فداکار» ترجیح داده و دوست می‌دارم. اجتماع، با سرکوب شرطی غریزه‌ی زنان، و گذاشتن شرط ازدواج، و پیوستن و سرسپردن به خانواده جهت بچه داشتن، عملاً زنان را به بردگی کشانده و حتی مالکیت فرزندانشان را از آنان سلب کرده است! خانواده با سرکوب زن و آفریدن الگویی از فرمانبری و بردباری، کودکان را برای یوغی که می‌باید در ابتدا داوطلبانه و در نهایت به اجبار و خشونت بر گرده حمل کنند آماده می‌سازد.

خانواده به این معنی که شرحش رفت، می‌باید از میان برود. می‌باید خانواده را دوباره تعریف کرده، و بازسازی کرد. کوچکترین جزء اجتماع خانواده نیست: انسان است! از آنجا که اتوریته از خانواده آغاز می‌شود، نمی‌توان بدون تعریف دوباره‌ی خانواده، به آزادی رسید.

سر وقت و حوصله، مطلب را ادامه خواهم داد...



چه خبر؟



خبری نیست در این دایره‌ی تنهایی / جز دمي ملتهب و شور سري سودايي /
دوستان منکسر و لشکر غم فاتح دل / «از خدا مي‌طلبم صحبت روشن‌رايي»* /
عربده چير شده بر سخن اهل نظر / خرد و نکته ندارد اثر و کارايي /
آتش کينه‌ي اين شهر جهان خواهد سوخت / چه دهم شرح مصيبت که تو خود دانايي /
همه‌ي عمر به خواندن طی و سودي حاصل / نشد و مانده به ما بغض و هوس دارايي /
خوش بود دم به دم ار باده خرابم دارد / که مرا نيست اميد بهي و فردايي /
شب کنم جامه از اين قالب افسرده تهي / صبحدم گر ندمد روح به تن سارايي /
ياد ما کردي اگر، بي مي و معشوقه مکن / لحظه لحظه همه عمرت خوشي و آقايي /

- ۱۹ دی ۱۳۸۷ برای پویان

* مصرع از حافظ



Afters.e.x




Science is like s.e.x: sometimes something useful comes out, but that is not the reason we are doing it.

- Richard Feynman


نقل مطالب با ذکر مأخذ آزاد است.