غرنوشت
اپیزود یک: از مرگ و دستیارانش
پسر عمه برای دومین بار در عمرش از اروپا تشریف آورده ایران. حتی الفبای فارسی/عربی را بلد نیست. نیمی فارسی/نیمی ترکی/نیمی انگلیسی (من درصد مرصد بلد نیستم، خودتان حساب کنید!) منظورش را میرساند. به دلیلی که نمیدانیم، همان شب اول پایش ضربه دیده و تاندونش کشیده شده، طوری که شب دوم از درد خوابش نمیبرد. نزدیک صبح بیدارم میکند و میگوید اخوی، درد میکند! یک استامینوفن میدهم میخورد و ژل پیروکسیکام میمالم، طاقت نمیآورد، میگوید الا و بلا باید برویم بیمارستان. نمیداند میخواهد چه ریسک بزرگی را در زندگیش مرتکب شود، من هم دم به دمش نمیدهم.
میرسیم اورژانس، دم در ۱۰ تا تخت هست، بخاطر غافلگیر کردن من هم که شده، یک صندلی چرخدار نیست! پسر عمهی خجالتی را با سلام و صلوات میخوابانیم روی تخت، میگازیم داخل اورژانس. پرستار دم در، شخص آقای تریاک است که در هیبت انسانی مجسم شده است. میپرسد مرگتان؟ عرض میکنیم درد پا؛ مرحمت فرموده بفرستیدمان پیش اورتوپد! میگوید اورتپد فقط برای شکستگیهای زیر شش ساعت است، بروید پیش جراح عمومی. پسر عمه جا میخورد؛ یک جوری به من نگاه میکند که یعنی فهمیدم چرا میگفتی صبر کن تا بعد از ظهر ببرمت مطب یک «دوختور حیسابی». میرویم خدمت آقای جراح عمومی که... تشریف ندارند! ۶ نفر هم در صف پیش از ما سبد گذاشتهاند. تقریباً ۲۰ دقیقه صبر میکنیم تا حضرت طبیب تشریف میآورند. ظاهراً آقای دکتر نسخ از پیش آماده شده دارند (فرض بفرمایید تمپلیت نسخه) ۶ نفر قبل از ما را در سه دقیقه راضی و راهی میفرمایند، نوبت ما که میشود، میپرسند امر؟ شرحی میدهیم، بجای پای بیمار، چهرهی ملیح بیمار را نگاه میکنند، فوراً عکس مینویسند. در حالی که تخت را به سمت رادیولوژی میتازانیم، میاندیشیم آیا آقای دکتر اهل قزوین نبودند؟ عکس را میگیریم و برمیگردیم، آقای دکتر باز نیستند! هر بار هم که میروند، کیف و بند و بساطشان را هم با خودشان میبرند. احتمالاً میز اطباء هم در بیمارستان، به همان اندازه بیوفاست، که میز مدیران دولتی. آقای دکتر روپوش سفید هم نمیپوشند، احتمالاً کسر شأنشان میشود؛ شاید هم به علت سوابق ارزشی، فکر میکنند کلاس فرماندهی به لباس شخصی پوشیدنش است. القصه، باز انتظار میکشیم، پسر عمه روی تخت خوابش میبرد. بنده با دقت و پشتکار به خاراندن پاچهی ائمه و معصومین مشغولم که این بندهی خدا زنده به دیار کفر بازگردد، مبادا که مدیون پدر و مادر مهربانش بشویم. در این حین بندهی خدای دیگری میرسد، دست به شکم و اشک به چشم؛ نه میتواند بایستد، نه راه برود، نه بنشیند. دکتر اتاق بغلی هم که متخصص داخلی باشند، تشریف ندارند. بیتاب پشت سر هم میرود اعتراض میکند، خودش و زنش چند بار میروند دنبال دکتر میگردند، اما «نو ریسپانس تو پیجینگ!» به ساعت این حقیر، ۱۷ دقیقه طول میکشد که دکتر میآید، میگوید چرا شلوغش کردهاید، چیزی که نشده! از نظر آقای دکتر، فقط امر خطیر موت، اتفاق چشمگیری به حساب میآید. دکتر خودمان آمد، باز بدون معاینهی بیمار فقط عکس را دید، نه پرسید چه دارویی مصرف میکند، نه پرسید به چه داروهایی حساسیت دارد، نه پرسید مشکل جسمانی و روحانی خاصی دارد یا نه. یک ضرب یک نسخهی ژنریک نوشت، داد دستمان. نسخهای را هم که نوشتند، داروخانه دو بار اشتباه داد و حاجیتان تصحیح کرد تا بالاخره آن چیزی گیرمان آمد که منظور نظر دکتر ماجرا بود؛ حساب کنید که اگر حالیمان نبود، داروی دیگری به نشیمنگاه پسر عمهی گرامیمان تزریق میشد. آخرش هم پیش خودمان حساب میکنیم و از بیمار هم بازخورد میگیریم که همان داروهایی که خودمان منزل تجویز کردیم، خوب اثر کرده است. صبر میکنیم تا عصر برویم مطب یک دکتر قابل اطمینان.
هر دو دکتر، صورتی با پوست سوخته، و دستانی پینهبسته داشتند. مشخصاً بچههای مستعدی بودهاند که پیش از قبولی در کنکور، کرتهای آباء و اجدادی را آب میدادهاند. حالا ما چطور حالی اهل تصمیم کنیم که هنرها و فنون ظریفه، شهری هستند. برای انجام کارهایی که نیازمند مهارت و مسئولیتپذیری بالا هستند، فقط ایمان و تقوی و عمل صالح به همراه چاشنی کنکور کافی نیست. باید انسانپروری کرد. اگر هدفی والا دارید و میخواهید به روستانشینان هم فرصتی برابر با شهرنشینان اعطا کنید، قبل و حین آموزش فنون ظریفه، بورژوازی و اتیکت شهری را هم با مهمانی گرفتن و سایر اقدامات قبیحه فرو کنید در خون نوجوان دانشجو. هواپیما و قلب و مغز، گندم نیستند که بشود بجای امروز، فردا آبش داد. هایتک، ریل تایم عمل میکند، اعتمادپذیری بالا میخواهد، اینطور نیست که هواپیما را سر راه بزنند کنار روی یک ابر، پنچریش را بگیرند.
یک شمارهی تلفنی از بازرسی کل کشور داده بودند، جهت تماس برای اعلام شکایات. اول خواستیم تماس بگیریم، بعد به خودمان گفتیم حاجی تو خودت طراح سیستمی، دیگر بهتر میدانی که تا یک سیستمی تا فیها خالدون مفکوک نباشد، پزشکش اینطور بیمسئولیت نمیشود. فقط وقتی یک سیستم نسبت به جان انسان تا این حد بیتفاوت میشود که کارش از بیخ خراب است. در نتیجه بیخیال تماس شدیم و طبق عادات الدیرینة الایرانیة، یک «امهاتهم جمیعاً اجمعین تک تک»ی گفتیم و آمدیم بیرون.
من همیشه متعجب بودم که چرا هم در ادبیات رسمی و هم در ادبیات کوچه بازاری ما، همیشه به دلبر طبیب میگویند؟ تجربهی تاریخی و اجتماعی ما که از زنان دوا و مرهمی ندیده (و آنها هم از ما به همچنین)! حالا دانستم که با این طبیبان، آن خطاب یک چیزی در مایههای «بر عکس نهند نام زنگی کافور» بوده. عجب پدر بزرگهای بلا سوختهای داشتهایم!
سفارش اکید شد خدمت اهل منزل، که اگر روزی روزگاری حادثهای ما را رخ نمود، یا یک ضرب ببرندمان خیاطی، و یا در صورت رفوناپذیری، ببرندمان فرحزادی، باغی، جایی، که تحت سایه و کنار گل و همراه غلغل انهار و صوت بلبل فوت کنیم، نه در کنار سپیدپوشان لکهدار، و تازه مغزمان هم بجای ریلکسیشن قبل از موت، در حال تحلیل سیستم باشد، آنهم در حالی که سیستم به «جاست»!
اپیزود دو: از مرگ و مصونیت
چند روز پیش، در کمتر از ۲۵ ثانیه، ۷ پیامک آمد برای موبایل کویرمان که هفتهای یک پیامک هم ندارد. شلوار عوض کردیم از شدت استرس، به این خیال که پیامک اول و دوم خبر جنگ است و سومی فراخوان به پادگان و چهارمی شهادتین و بقیه هم احتمالاً عرض تهنیت و تسلیت بابت شهادت قریبالوقوع. معاینه به عمل آمد، دیدیم که نخیر، هر هفت پیامک دقیقاً با یک متن نوشتهاند: «khosro shakibayi raft» حقیقتش را بخواهید ما هم میدانستیم که خسرو شکیبایی خواهد رفت، ولی مقصد دیگری را انتظار میکشیدیم!
در دورهای شکیبایی را خیلی دوست داشتم، هامون که حال بیحد داده بود و خانهي سبز و غیره هم در آن وانفسا جواب میداد. بعدها بود که فهمیدم خسرو، با آقای ابو تل، رفاقت نزدیکی به هم زده؛ حقیقتش هم دلم گرفت، و هم باعث دوریمان شد. وقتی مرد، غمگین شدم از کم شدن استعدادی درخشان، و انسانی دوست داشتنی. گفتم خدا رحمتش کند. فاتحه، و همین!
و اما، این چند روز هر جا رفتیم، از خسرو نوشته بودند، تا جایی که ما را به شکرخوری وادار فرمودند. در وبلاگ حاج آقا مِشَدی دیدیم که به مقالهی پرویز جاهد لینک دادهاند و فحش و ناسزا را مثل صابون، مالیدهاند به تن نویسنده، که چرا نوشتهای شکیبایی معتاد بود؟ به تو چه مربوط؟ چرا پردهدری و آبروریزی میکنی و ....
از مجموعهی نظراتی که در وبلاگ آقای جاهد و رفیق مشهدی خودمان داده شده، چند چیز دستگیرم شد:
۱- عدهی زیادی فکر میکنند که مرگ مصونیت میآورد! حالا چرا، ما هم نمیدانیم؛ شاید بازماندهی دورهی مردهپرستی قدیم است. فکر میکنند اگر کسی مرد، باید فقط خوبیهایش را گفت. من در جوابشان میگویم بروند تاریخ روم را بخوانند تا مثلاً به این رسم بر بخورند که هر شخص مشهوری از جمله امپراتور که میمرد، در کاروان تدفینش عدهای جوکر و دلقک راه میافتادند و اشتباهات و بدیهایش را با طنز و بطور مسخره بصورت شعر و نمایش اجرا میکردند که بازماندگان عبرت بگیرند. چنین رسمی حتی در مورد امپراتوران معروف و قدرتمندی مانند یولیوس کایزر (همان ژول سزار خودمان)، اوگوستوس، هادریانها و ... هم اجرا شده است. بدیهای انسانها هم باید در تاریخ ثبت بشود تا درس عبرت آیندگان باشد. اعتیاد شکست ارادهی انسانی است، و مادون شأن انسان. نمیتوان به بهانهی شخصی بودن، آن را ندیده گرفت. دلیل دارد که آن ور دنیا سینه نمیزنند، عوضش بلایی هم اتفاق نیفتاده است. آنها از تاریخ «درس» میگیرند. به مردهپرستان نوین هم پیشنهاد میکنیم جهت حفظ رسوم، مردهها را هم همان وسط هال منزل به خاک بسپارند که دم دست باشند.
۲- عدهای به بهانهی خصوصی بودن مسأله، به نویسنده اعتراض کردهاند. یک ستارهی سینما که زیر «اسپات لایت» زندگی میکند، زندگیای عمومی هم دارد. خسرو شکیبایی ستارهی محبوبی بود و ناگزیر، الگوی جوانان بسیار. حتی سیگار کشیدن او هم بدآموزی داشت، چه برسد به اعتیاد. اگر اعتیاد خصوصی باشد، پس اشکالی نخواهد داشت که رییس جمهور معتاد انتخاب کنیم، معلم خصوصی معتاد برای فرزندمان بگیریم، با یک معتاد ازدواج کنیم و ....
۳- عدهی زیادی عمیقاً عقدهی حقارت دارند. چقدر من در کامنتهای بحثهای اجتماعی میخوانم که «پس کی ما ایرانیها میخواهیم آدم شویم» و غیرمستقیم القاء میکنند که فکر میکنند آدم نیستند. چه میدانم، شاید حق با آنها باشد؛ داوری در این مسأله کار من نیست!
۴- راستش را بخواهید، ناامید شدم. ما هر سال کلی هزینه و دهها نفر کشته میدهیم (همه آشخور کشور، یعنی رفقای کوچه و بازار) تا با قاچاق و پخش مواد مخدر مبارزه کنیم (حالا اینکه چقدر موفقیم، و اینکه آیا ارادهی کافی برای به نتیجه رساندن این مبارزه وجود دارد یا نه بماند) به هر حال، از نظر ما اعتیاد یک «بد»، یک «شر» اخلاقی است، تا جایی که مبارزه با آن، ارزش خون سربازان ایرانی را دارد. وقتی مردم بخاطر اینکه یک هنرپیشهی سینما که محبوبشان است، حاضر هستند معیارهای اخلاقی را خم کنند، دیگر ببینید چکار نمیکنند. من همچنان عقیده دارم که وقتی قهرمانمان بد است، باید قهرمانمان را عوض کنیم، نه معیارهای اخلاقیمان را.
۵- اگر یک هنرپیشهی معتاد سینما تا این حد بزرگ میشود که از ضعف اخلاقیش تا این حد دفاع میشود، دیگر وای به حال اهل قدرت...
خوشحالم که جنگ نشد، ولی میدانم که بدون جنگ هم، با این اخلاق اجتماعی خودخواه و فاسد، این کشور رو به ویرانی دارد.
خدمت برادر مشهدی و سایر دوستان هم نظر ایشان هم عرض میشود که شما با این همه ادعای آزادی و دموکراسی، ظاهراً بهتر از آنچه هست نیستید. به همین دلیل هم آنچه هست، هست!
پینوشت: حالا مرد میخواهد که یک نفر بنویسد چه شد که حسین رضازاده «نرفت»
نظر:
حضرت عجل دلگرمی عزیز،
1-نفر اول بودن خوب است !در هر زمینه ای!
2-
اینجانب که نوازنده دوره گرد باشم ، خود ته بامزه گان میباشم!!!!!ولی اپیزود اول عالی بوده و باعث انبساط خاطر شد...جنابعالی بسیار خدا هستید!!!!
3-بنده در مورد مرحوم شکیبایی ، با جنابعالی موافقم ، ولی جرئت انشای مطالب ، به سبک حضرتعالی را نداشتم...لذا مراتب تشکر را ، پذیرا باشید که سخن از دل ما گفته اید.
4-مستدعی است موافقت فرمایید که کمترین ، نوازنده دوره گرد ، نشانی محفل دلگرمی را در لینک دانی مربوطه اضافه نماید و گاهی نیز به نگاهی مشرف فرمایید.
سلام،
من بهاره هستم و خواننده جدید وبلاگ شما، البته نه تازه تازه...دقیقاً از پست "گاهی که لذت را به خود راه می دهم"...، ولی کمی در گذاشتن کامنت تنبلم ، ناگفته هم نماند که برای همان پست مذکور در کامنت دانی پست بعدی، نظری بسیار طولانی نوشتم ولی از بخت بد به دلیلی نا معلوم پابلیش نشد...منهم کمی حرصی شدم و دیگر ننوشتم!!!!
حالا با خواندن این مطلب دیگر طاقت نیاورده و قصد کامنت گذاشتن کردم حال به هر قیمتی، حتی اگر مجبور به ده ها بار نوشتن شوم ( خدای ناکرده).
بسیار بسیار زیاد شیفته قلم شما هستم...پست "گاهی که..." را یادم نمی آید چندین بار خوانده ام...!!!
همیشه می آیم به منزل دلگرمی شما، پاینده باشید دوست ناشناس وبلاگی عزیز !
اینجا رو! شیفته گان چه میکنند :))
میخواستم بگم حاجی به نظرم با پسر عمه ات برو خارجه هر چه زودتر. میبینم با این اوضاع طرفدارا بمونی هم بد نیستاp:
بعد هم که ... کی از شما مرد تر؟؟؟
برادر جان... شفاهاً گپی زدیم درباره اش ولی کامنت کتبی را مزه ای دیگر است...
خیلی حال کردم!
اخوی گرامی،
نوازندهی دورهگرد
نیکی و پرسش؟ پیشنهاد میکنیم حتماً One Piece و Berserk را هم تماشا فرموده، از مطالعه مانغایشان غفلت نفرمایید که الحق بد کوفتی هستند. حتی میتوانم گفت که Death Note هم جواب میدهد.
از اتفاق روزگار، ما هم وبلاگ حضرت عالی را تورق میکنیم جهت انبساط خاطر و تعریف اتفاقات هندستان برای دوستان و نسوان! جسارتاً نشانیتان را پونز کردیم به اماکن حال پخش کن.
بهاره خانم؛
خوشحالم که نوشتههای من را میپسندید. از محبتتان متشکرم.
راستش رو بخوای منم هیچ حس خاصی نسبت به این خسرو خان نداشتم یادمه اون موقع ها که خانه سبز رو بازی میکرد من دبیرستانی بودم و کلی کشته مرده بین دختر بچه دبیرستانی ها داشت. هنر پیشه خوبی بود ولی حقیقتش این همه زنجموره و گریه و زاری و وای حمید هامون این صوبتا رو نمی فهمم! من هر چی این هامون بینوا رو نگاه می کنم نمی فهمم این حمید هامون چی داشت. اصلن میدونی چیه من از اولش از درک هنر عاجز بودم.
afsordeh joon
bayad khedmatet aarez sham ke be adad e 22 residam
کلیک کنید و حرف دلتان را بزنید