فلسفه در شبکه
بیتوجه به اینکه زندگی روزانه به عنوان یک انسان، چقدر سختی در کار میآورد، زندگی به عنوان یک انسان هوشمند در ایران، چالشی روزانه را نیز در پی دارد: چنین انسانی، هر صبح که از خواب برمیخیزد، میباید به این پرسش پاسخ دهد که در این دیوانهبازار، دقیقاً چه غلطی میکند؟ این پرسش، بر خلاف ظاهر سادهاش، پاسخی آنچنان قانعکننده ندارد تا بر پایهی آن، آرامشی درازمدت دست دهد؛ در نتیجه، این پرسش و پاسخ درونی، روزانه و به تواتر تکرار میشود و از آنجا که جانهای بیدار، تاب تکرار مکرر را نمیآورند، آرام آرام، بیخبر و بیهشدار، به محکمهای درونی تبدیل میشود که در آن، ارادهی هشیار، میباید پاسخگوی خواستههای روان ناهشیار و سرخوردهی فرد باشد. روان ناراضی، پرفشار و بیتاب، خواستار پاسخ است، و از این محمل، هر ذهن روشنی، روی به خطابهی دفاع میآورد تا از فشار جانکاه درون، بکاهد؛ و اگر انسان امروزین ایرانی را نمونه بگیریم، فشار بیشتر از آن است که درونی و پنهان بماند. مدتهاست که هر گوشهی وبلاگستان را که ورق بزنید، هر نوشتهای را بخوانید که از بیانی پَروار و فکری استوار و ذهنی پایدار برخاسته باشد، اعلامیهای شخصی بر علیه حماقت، و اعلام تبری از نمایشی است که در صحنه جریان دارد.
اینکه چنین چالشی بطور روزانه و بطور همگانی جریان دارد، از آنجا معلوم میشود، که هدف هر صاحب فکری، به سرعت از صِرف نوشتن، به بیشتر خواندهشدن و افزایش نفوذ بیان تغییر میکند تا در نهایت، پاسخی نهایی در جهت اتهام درون یافته شود. نویسنده، نه تنها به خواندهشدن و فهم نوشتهاش نیاز دارد، بلکه کمکم میخواهد بیشتر و بیشتر خوانده شود. تمامی وبلاگهای اصحاب اندیشه، توسط خدمات آمارگیرهای اینترنتی کنترل و به دقت پیگیری میشوند. ظاهراً آن نتیجه که در بالا بیبرهانی بیان کردیم، که پاسخی آنچنان قانعکننده برای پرسش بالا موجود نیست که درونی آشفته را سامان بخشد، چندان هم دور از حقیقت نیست. نیازی همگانی بر پراکندن سخن وجود دارد، و با افسوس باید گفت که این نیاز هم، چندان قابل فروکاهیدن نیست!
حقیقت این است که جامعهی ایرانی، خواندن نمیداند و یا نمیخواهد! به همین سادگی! ضریب نفوذ کلام، از تیراژ روزنامهها و کتابها پیداست! گاهی که کتابی ارزشمند را میخوانیم، با نگاه کردن به تیراژ کتاب، که جدیداً به ۱۲۰۰ و ۲۰۰۰ جلد کاهش یافته، احساس اشرافیتی دلپذیر به ما دست میدهد: اگر فرض کنیم که در هر زمان دلخواه، بخش قابل توجهی از این کتابها بر پیشخوان کتابفروشیها باقی میمانند، با خواندن چنین کتابهایی ما در تجربهای سهیم میشویم که کمتر از ۱۰۰۰ نفر دیگر در تمامی کشور در آن سهیمند! احتمالاً تیراژ کتابها در دورهی استنساخ دستی، بیش از تیراژ امروزین کتابها بوده است! از نظر من، نقطهی اوج سانسور اندیشه، آنجایی است که کتابهایی به چاپ برسند، که کسی آنها را نخواند؛ و ظاهراً ما از این نقطهی اوج، چندان دور نیستیم!
نوشتههای وبلاگهای پر خواننده را که نگاه میکنم، آن «تک جملهای»های مشهور، «یک جمله و هزار نظر»ها، «تکگوییهای اذهان پریشان» و آن «دشنامنامههای سیاسی» را، و پس از آن، نوشتههای حقیقی و افکار تازه را، تازه میفهمم که در این خانه، کسی نیست! میدانگاهی که ما در آن حرف میزنیم، خالی از جمعیت است.
تقصیر شاید از خواننده نیست. آن گونه که در آغاز نوشتم، کسی فکری را نمیپرورد و یا بر دردی مرهمی نمییابد. نوشتار روشنفکری ایرانی، خطابهای درونی برای رفع اتهام از خودِ خویشتن است. اگر این خطابهها - هر قدر عالمانه و روشنبین که میخواهند باشند - مخاطبی نمییابند عجب نیست: اینجا هر کس برای خود مینویسد...
این روزها، روزهای اوج سخن نیست در این گوشهی جهان. اما چه بهتر از این؟ آنگاه که سخن کاستی پذیرد، اندیشه ریشه بگیرد! «من آن کسی را که چیزی برتر از خود بیافریند دوست میدارم.» شاید وقت آن گذشته باشد که فلسفه بافتن، به تنهایی ممکن باشد. شاید این امروزهایی که مکرر میکنیم، روزهایی است که ما، در میان این وزش بیامان بیتها و بایتها، نَم نَمک فلسفهی جدید اجتماعمان را میبافیم. روزهای اندیشه و سخن باز خواهند گشت: انسان به زیبایی محتاج است، و به هوای تازه هم! و در نهایت، ما نیز جز آن نمیخواهیم که زندگی را ژرفتر و تیزتر دریابیم، اگر چه به بهای درد و رنج باشد...
اینکه چنین چالشی بطور روزانه و بطور همگانی جریان دارد، از آنجا معلوم میشود، که هدف هر صاحب فکری، به سرعت از صِرف نوشتن، به بیشتر خواندهشدن و افزایش نفوذ بیان تغییر میکند تا در نهایت، پاسخی نهایی در جهت اتهام درون یافته شود. نویسنده، نه تنها به خواندهشدن و فهم نوشتهاش نیاز دارد، بلکه کمکم میخواهد بیشتر و بیشتر خوانده شود. تمامی وبلاگهای اصحاب اندیشه، توسط خدمات آمارگیرهای اینترنتی کنترل و به دقت پیگیری میشوند. ظاهراً آن نتیجه که در بالا بیبرهانی بیان کردیم، که پاسخی آنچنان قانعکننده برای پرسش بالا موجود نیست که درونی آشفته را سامان بخشد، چندان هم دور از حقیقت نیست. نیازی همگانی بر پراکندن سخن وجود دارد، و با افسوس باید گفت که این نیاز هم، چندان قابل فروکاهیدن نیست!
حقیقت این است که جامعهی ایرانی، خواندن نمیداند و یا نمیخواهد! به همین سادگی! ضریب نفوذ کلام، از تیراژ روزنامهها و کتابها پیداست! گاهی که کتابی ارزشمند را میخوانیم، با نگاه کردن به تیراژ کتاب، که جدیداً به ۱۲۰۰ و ۲۰۰۰ جلد کاهش یافته، احساس اشرافیتی دلپذیر به ما دست میدهد: اگر فرض کنیم که در هر زمان دلخواه، بخش قابل توجهی از این کتابها بر پیشخوان کتابفروشیها باقی میمانند، با خواندن چنین کتابهایی ما در تجربهای سهیم میشویم که کمتر از ۱۰۰۰ نفر دیگر در تمامی کشور در آن سهیمند! احتمالاً تیراژ کتابها در دورهی استنساخ دستی، بیش از تیراژ امروزین کتابها بوده است! از نظر من، نقطهی اوج سانسور اندیشه، آنجایی است که کتابهایی به چاپ برسند، که کسی آنها را نخواند؛ و ظاهراً ما از این نقطهی اوج، چندان دور نیستیم!
نوشتههای وبلاگهای پر خواننده را که نگاه میکنم، آن «تک جملهای»های مشهور، «یک جمله و هزار نظر»ها، «تکگوییهای اذهان پریشان» و آن «دشنامنامههای سیاسی» را، و پس از آن، نوشتههای حقیقی و افکار تازه را، تازه میفهمم که در این خانه، کسی نیست! میدانگاهی که ما در آن حرف میزنیم، خالی از جمعیت است.
تقصیر شاید از خواننده نیست. آن گونه که در آغاز نوشتم، کسی فکری را نمیپرورد و یا بر دردی مرهمی نمییابد. نوشتار روشنفکری ایرانی، خطابهای درونی برای رفع اتهام از خودِ خویشتن است. اگر این خطابهها - هر قدر عالمانه و روشنبین که میخواهند باشند - مخاطبی نمییابند عجب نیست: اینجا هر کس برای خود مینویسد...
این روزها، روزهای اوج سخن نیست در این گوشهی جهان. اما چه بهتر از این؟ آنگاه که سخن کاستی پذیرد، اندیشه ریشه بگیرد! «من آن کسی را که چیزی برتر از خود بیافریند دوست میدارم.» شاید وقت آن گذشته باشد که فلسفه بافتن، به تنهایی ممکن باشد. شاید این امروزهایی که مکرر میکنیم، روزهایی است که ما، در میان این وزش بیامان بیتها و بایتها، نَم نَمک فلسفهی جدید اجتماعمان را میبافیم. روزهای اندیشه و سخن باز خواهند گشت: انسان به زیبایی محتاج است، و به هوای تازه هم! و در نهایت، ما نیز جز آن نمیخواهیم که زندگی را ژرفتر و تیزتر دریابیم، اگر چه به بهای درد و رنج باشد...
نظر:
همه حرفات درست! اما شما بنویس. ما که میخونیمت حاجی خوش نویس
خوب، فيالواقع من از اين توجه و لطفِ شما انگشت به دهان ماندهام رفيق، و لذتِ مبسوط از کامنتتان بردم، بي تعارف -که ميشناسند مرا عدهاي از اين جماعت!
اما آن چه دربارهي حافظ گفتي هنوز پاسخِ من نيست. شايد در پستي ديگر، همين امروز و فردا واضحتر بگويم منظورم را، پرسشام را. به قولِ «حاجيمان» چون ژرفاسنجي به روانات بيفکنم... شاد باشي.
کلیک کنید و حرف دلتان را بزنید