Man is free at the moment he wishes to be



زنجیر موهبتی است





کارگران و زحمت کشان جهان به پا خواهند خواست، زیرا چیزی جز زنجیر پاهایشان برای از دست دادن نخواهند داشت.

- مارکس


بنده خدا هیچ تصوری از دنیای پست مدرن نداشته!

افزایش جمعیت و جهانی شدن ارزش ها و اطلاعات و اخبار، اجزای جهان را چنان تکراری و جمعیت های انسانی را مانند گوسفندان پشم چیده، چنان از هویت مستقل محلی لخت کرده است که حتی معنی هویت خمیده شده و انسان ها سعی دارند تفاوت خود را با خرید ابزارآلاتی که تقریباً همه دیگران دارند (iPhone, iPod, ...) به نمایش بگذارند.

مسلماً مارکس کلی تعجب می کرد اگر به او می گفتند که صد و اندی سال بعد، جهانی شدن و آزادی فجیع در حق انتخاب با انسان چنان خواهد کرد که بزرگترین آرزوی او، داشتن زنجیری بر پا جهت معنی دادن و هدف گذاری در زندگی بغایت پوکشان شود.

جهان آزاد مشکلی دارد، که جمعیت های عشایری از دیرباز با آن آشنایند: دشت، دیواری ندارد که بتوان بدان تکیه کرد! وجوه نامتناهی انتخاب در لوازم مصرفی و امکانات تفریح و تجربه، انسان را به سمت نارضایتی ای عمیق سوق داده است.

انسان فرا مدرن به قدری از آزادی های گرانقیمت عصر مدرن دلزده شده است که خود در صدد محدود کردن هر چه بیشتر خود بر آمده است. با هر چه کوچکتر شدن حریم خصوصی و عدم امکان تجربه اصیل (اگر توانستید جایی بروید که حداقل یکی از آشنایانتان نرفته باشد، یا به مسأله ای بر بخورید که جوابش را روی اینترنت پیدا نکنید!) انسان فرامدرن عمیقاً افسرده شده و با وجود نهایت تلاش، دیگر نمی تواند خود را موجودی مخصوص و با ارزش فرض کند. هنر اور-دوز کرده و حتی تصور خیزش هنری در سطح هنر کلاسیک ممکن نیست. هویت انسان عصر جدید، در افسردگی ناشی از عدم احساس هویت است!

تعجبی ندارد که تروریزم و بنیادگرایی مذهبی، با چنین سرعتی رو به گسترش است. در جهانی که انسان خود را در میان جمع، برهنه می یابد، امکان کسب تجربه ای شخصی که با احراز هویت در میان جمع صورت می پذیرد خریداران بسیار دارد.

بحران هویت، بزرگترین بحران تاریخ بشر است. انسان در موقعیتی قرار گرفته است که دیگر نمی تواند حضور خود را در جریان تاریخ تشخیص بدهد. انسان معاصر با آنکه تا این لحظه، ممتازترین نسل تاریخ بشر محسوب می شود، از آنجایی که در جریان کامل اتفاقات جهانی قرار داده می شود، امکان رویاپردازی و پرورش ایده آل را از دست داده است و کاملا می داند که انسان همه جا یک چیز است!

هر چند که جان انسان بیش از هر زمان دیگری در تاریخ ارزش دارد، اما انسان احساس ارزش را از دست داده است.

***

اینجانب بدین وسیله اعلام می دارم که جهت کسب شادی، به یک زنجیر احتیاج مبرم داشته و با تأمین آن، حقیر را رهین منت خود خواهید کرد!



مونولوگ برگی که تاب می خورد



غمت سيگارها را دود کرد و تلخي قهوه را به کامم ماساند. اين آخرين پاييز چه برفي نشست زود هنگام، بر موهايم که ديرزماني است، شخم نوازشت نفشانده ميانشان، بذر محبتي.

برگ‌هاي سبک‌سر که چنان مايه خوشيمان بودند، هر يک سکوتي بيش-گريسته را با چشماني سرخ، در دل زمين جاي مي‌دهند. با خود فکر مي‌کنم که چه ريشه‌اي خواهند کرد، نهال‌هاي اين پاييز در خاطرات ما. در آن خاک که هزاران بوسه پيوندي را نمي‌گيراند، شاخه‌هاي شکسته را همان به که در آغوش تاريک ريشه‌ها نهان، سبقت اميدوارانه‌ي بنفشه‌ها را به سوي نور تشويق کنند.

***

پاييز خاکسترم خواهد کرد با اين نسيم ابله‌اش که مي‌انديشد که اين خاطرات مشتعل، از وزشش خاموش مي‌شوند. فکر کردم که از اشک انگور، آبي بر اين شعله فشانم؛ سرش گرم شد و رخش تافته، دست در گردن مستي انداخت و فواره شراره را در کومه‌ي خاطرات برانگيخت.

سوداي رفتنم نبود، ناي ماندن نداشتم. مي‌بايد کوچ کرد از سرزميني که عاقد بر عاشق حکم مي‌راند.

***

شنيدم اين برگهاي جشنِ رنگ که اين سان شکوهمندانه بر جهان چشم مي‌بندند، با باد چنين نجوا مي‌کردند: تاب تو بي تابمان کرد که از شاخه بريديم؛ باشد که در آغوشت تردستانه بگردانيمان!

این شاخه درد ماست
بگسل از شاخه که ما
اوراق مطلاي همين پاييزيم...
نقل مطالب با ذکر مأخذ آزاد است.