Man is free at the moment he wishes to be



گاهی که لذت را به خودم راه می‌دهم



با خودم فکر کرده بودم که بی برو برگرد عروسی می‌کنیم. باغ را خوشگل می کنیم و یک مراسم مکش مرگ منی می‌گیریم، با دامبال فراوان. تو از آن ور با دوستان به همچشمی مشغول و ما این ور با رفقای جانی مرتکب حال و هول. سیرکی به پا می‌کنیم و کولی‌وار چند شبانه روز می‌رقصیم و عیش می‌کنیم، بعدش هم می‌رویم سر خانه زندگیمان. فکر کرده بودم ماه عسل را می‌رویم هند و تو بالاخره یک عکس با عشق قدیمت آیشواریا رای می‌گیری و روحت تازه می‌شود. می‌رویم سری به زیباترین سواحل دنیا می‌زنیم و من پاهای کشیده‌ی زن خودم را دید می‌زنم و عشق دنیا را می‌کنم. وقتی هم که بالاخره حوصله‌مان سر رفت، یک چند تا توله تولید می‌کنیم و من مادربازی‌های تو را نگاه می‌کنم و تفریحاتم روحانی می‌شود. بی‌خیال تحصیل و دکترا و کوفت و زهرمار می‌شوم و مانند انسان، به گشادی ذاتی میدان می‌دهم که زندگیم را از خودپسندی و رضایت پر کند تا دیگر نیازی به اثبات برتری و قدرت نداشته باشم. می‌روم پشت بازو را تپل می‌کنم با خودم حال بی حد می‌کنم، با این خیال که خیلی خفنم؛ گاهی هم یک گیر سه پیچی بهت می‌دهم بفهمی چقدر دوستت دارم - البته این تیریپ با من سازگار نبود، ولی خوب تو به گیر عاشقانه معتقدی! فکر کرده بودم یک زندگی نرمی راه میندازیم برای خودمان، دختر لِنگ‌درازت را بزرگ می‌کنیم و حسابی لوسش می‌کنیم. شیفته‌ی این فکر بودم که دخترک را تو چنان تربیتی می‌کنی که جد من هم نتواند جمع و جورش کند. از تو چه پنهان بدم هم نمی‌آمد سر دخترک گاهی دعوا کنیم! آخرش هم بیاید زبان بریزد و من هم بی رد خور، فی‌المجلس، خر بشوم. می‌دانی، واقعاً دلم اینها را می‌خواست. اینکه با خیال راحت، دستم را بیندازم دور شانه‌ات، از دامن مادرانه‌ات مایه بگذارم و عموی بچه‌های پویان باشم و دایی بچه‌های نازلی. با خودم می‌گفتم گاهی هم حسادتت را قلمبه می‌کنم و آن پیشانی خوشگلت را که وقتی غضب می‌زنی قرمز می‌شود و رگش می‌زند بیرون نگاه می‌کنم. می‌دانم که درک می‌کنی اینها عاشقانه می‌بود، نه بدخواهانه. فکر می‌کردم بیست-سی سالی با هم زندگی می‌کنیم و من شکمم را آنقدر تقویت می‌کنم که جزو علمای برجسته به حساب بیایم. و راستش را اگر بخواهی، هر چند ممکن بود حتی قولش را هم به تو بدهم، باز آن پشت‌ها، وقتی که نبودی و سرت جای دیگری گرم بود، به توصیه‌ی بَکس خیامی، بقدر کفایت خمره خالی می‌کردم که تا قبل از اینکه زشت و غیر قابل تحمل و سیاه شوم، این سکته‌ی قلبی ارثی یک راست و بدون اینکه خجالتم بدهد، بفرستدم در آن قاب زیبای طلاییت روی میزعسلی کنار تخت، آنجا که بتوانی حس نوستالژیک همسری داغدیده و مادری فداکار را هم تجربه کنی با بچه‌ها. می‌دانی، برایت همه‌ی چیزهای عاشقانه‌ی دنیا را خواسته بودم. همه چیز. هیجان، آرامش، دیوانگی، جدایی‌های گاه گاهی، اطمینان، عشقبازی‌های نامنتظره‌ی لحظه‌های بیداری ناگهانی شبانه، پیاده‌رویهای زیر نم نم باران شمال، بوی نارنج؛ واقعاً همه چیز را خواسته بودم، حتی چیزهایی را که نمی‌دانستم و ایمان داشتم که کشف خواهم کرد؛ حتی برای موقعی که تو باشی و من خودم نباشم...

نشد که نشد. البته تو اشتباه می‌کردی، تو را خوب شناخته بودم. خودم را نشناخته بودم. این دیوی را که همه‌ی انرژی سال‌های نیمه‌ی اول بیستم را کرده بودم هوارِ سرش، نمی‌شد تا ابد خواب کرد. هوای خون داشت. هوای رگ گردن، هوای توطئه و بلند پروازی. نمی‌خواست شکم گنده باشد، نمی‌خواست خمره‌هایش را از چشم کسی پنهان کند. نمی‌خواست شکار نکند، شکار نشود، بازی نکند. نمی‌خواست گیر بدهد برای اثبات دوستی، مرامش با شک جور در نمی‌آمد. نمی‌توانست ببیند از او بهتر هم هست، نمی‌توانست بنشیند و دست روی دست بگذارد و ببیند سایرین از او گذر می‌کنند. روحم، کافه‌نشینی را تاب نمی‌آورد. ازدواج به ضرب وِرد عربی حالیش نمی‌شد. تضمین در عشق برایش محال بود. نمی‌خواست مجبور باشد که با تو باشد. نمی‌خواست مجبور باشی که باشی. وحشی بود و همه چیز را وحشیانه می‌خواست؛ نتیجه نمی‌توانست غیر از این باشد. می‌دانی؟ اگر غیر از این می‌شد، من جنایتی کرده بودم که از عهده‌ام بر نمی‌آمد. تو از آن ور، آرام و متمدن و خانم، با همه‌ی بند و بست‌های اخلاق مهذبت، مته زده بودی به عمق روح پلیدم. بخاطر عشق همه کار می‌کردی، شاید حتی می‌مردی، ولی آنچه من عشق می‌نامیدم، با آنچه تو به آن علاقه داشتی، جور در نمی‌آمد. می‌دانی، عشق مذهبیت حالم را به هم می‌زد، برای من زیادی پاک بود. نمی‌شد، تو که بهتر از همه می‌دانی. مشکل این بود که تو بهترین بودی و من بقدر کافی خوب نبودم. ولی من جا داشتم و تغییر می‌کردم، تو به انتها رسیده بودی و انگیزه‌ی تغییر نداشتی. تقلای بی وقفه‌ی من، ترساندت؛ و زبان من برای آرام کردنت کافی نبود.

در تاریکی چشمانت را جستم، در تاریکی چشمانت را نیافتم و شبم تا همیشه بی‌ستاره ماند. من مانده بودم و خانه‌ای که تو را دعوت نمی‌کردم از عاری که داشتم نسبت به سقفی که خودم آقایش نباشم، و تو مانده بودی با پسرکی که در دنیای پدران، می‌خواست پسر بابا نباشد. نمی‌شد باباجان. جور نمی‌شدیم. می‌خواستم یک دهاتی مدرن باشم، با همه‌ی غریزه‌های دل به هم زنش. نشد! از من رعیت بازی و حریرپوشی و زر دوزی بر نمی‌آمد. تواضع و گردن خمیده، تیریپ من نیست. من رجزم می‌آمد و ادعایی که خلف خر را پاره می‌کرد. باید آهن می نوشیدم و زره می‌پوشیدم و کافه را به هم می‌زدم، حتی اگر شده دون کیشوت‌وار. رد خور نداشت. باید شاخ می‌بودم. و این طور شد که آخرش شاخ از جیب‌هایم جوانه زد. آخرش عصب زدم. گازت زدم. می‌دانی، ته ماجرا امیدوار بودم که برگردی یک پنجه‌ی عمیقی بکشی، یک جورِ عاشقانه‌ای، یک جورِ علاقمندانه‌ای. دریغ. هر چه زخم زدی جایش را نگه داشتم و پزش را به این و آن دادم، هر چه پنجه کشیدمت که نظرت را جلب کنم، استخوان لای زخمت گذاشتی و هر روز به رخم کشیدی. جواب نگرفتم از بودن و نبودنت؛ از خودت را گروگان گرفتن و رقیب جور کردنت؛ از حرف نزدن و میانجی طلب کردنت.

می‌دانی، هنوز که هنوز است، شیرجه که می‌زنم داخل خم، طینتم که مخمر می‌شود، آن لحظه هایی که حس می‌کنم دنیا گاوبازی را کنار گذاشته و سهواً دارد حال می‌دهد، آن ساعت‌هایی که لامصب اگر بمیرم هم باز با عزراییل عکس یادگاری می‌گیرم، آن دقایقی که روحم باور می‌کند که بالاخره لوطی شده، آن ثانیه‌های اندکی که مثل آدم آرام می‌گیرم و بی‌خیالِ جِزجِز کردن همیشه می‌شوم؛ وقتی که عمیقاً قانع می‌شوم که پهلوان اول شهرم، درست سر بزنگاهی که همه‌ی دنیا و مافیها جمیعاً اجمعین دایوِرت می‌شوند به آتی‌سازِ سمت چپی، در آن لحظه‌های رویایی که برای لمحه‌ای، تَوَهم برتری رهایم می‌کند، یادت خِفتَم می‌کند. وقتی که فکرم ردت را می‌گیرد و به آن صبح‌های خلوت گلابدره‌ی بیست سالگیمان می‌کشانَدَم، همه‌ی باورهای هسته‌ای مردانه هم، نمی‌توانند قانعم کنند که اشک نباید ریخت. من می‌مانم و خرابه‌ی دستهایی که قرار بود سقفی بسازند، ولی ناباورانه و نابهنگام روی سر صاحبشان خراب شدند. من می‌مانم و این هراس وحشی، که بچه‌ات مرا عمو صدا خواهد زد. من می‌مانم و این دیو زنجیر گسسته، که بالاخره تا ریشه‌ام ریشه دوانده. پافیلی ته طلایی را روی میز صیقلی، چرخ می‌دهم و چرخ می‌دهم و چرخ می‌دهم و با خودم بیهوده می‌فلسفم که نمی‌توان با خون یک شکارچی، بیل به دست زندگی کرد.
نقل مطالب با ذکر مأخذ آزاد است.