Man is free at the moment he wishes to be



دو کلمه غرغر سنتی




اولين غرنويس امشب:


آقا چي بگم از بحران هويت؟ هر جا ميري اين جملات رو مي‌خوني: "آمريکايي ها..."، "انگليسي ها..."، "سوئدي ها..."، "اروپايي‌ها..."، ...، "ما ايراني‌ها..."

هميشه هم تهِ تهِ غرهاي ايراني‌هاي دپشاد غربت رفته، اينه که ايراني‌ها جواتن و اينجا ايراني‌ها همديگه رو تحويل نمي‌گيرند و با هم خوب نيستند و ...! (همه هم مقصر رو "ايراني‌هاي ديگه" معرفي مي‌کنن! خودشون اصلا اينطور نيستن ها!)

اولا: عزيز دل! شما ايران که بودي، سوار مترو مي‌شدي هر کسي رو مي‌ديدي سلام احوال پرسي مي‌کردي و روبوسي؟ اگه خيلي دلت براي ايراني‌ها تنگه، ۷۰ ميليون ايراني توي اين کشور هست، تشريفتو برگردون، بيا حالشو ببر! از سوپور تا دانشمند هسته‌اي و پوسته‌اي، همه جورش هست! آما به شرط اينکه موقع رانندگي فحش ندي!
اصولا کسي که از ايران ميره، يکي از دلايل اصليش اينه که از دست ايراني‌ها فرار مي‌کنه. ايران به عنوان يه کشور، يه مفهوم جغرافيايي سياسي اقتصاديه، وگرنه در واقع ايران جز محل زندگي ايراني‌ها چيز ديگه‌اي نيست. وقتي از ايران مي‌نالي، از ايراني‌ها مي‌نالي. در نتيجه احتمال اينکه يک ايراني در خارج از ايران چشم نداشته باشه يه ايراني (ديگه) رو ببينه، بيشتر از ميزان همون احتمال در خود ايرانه! انتظار ديگه‌اي داشتي؟! طرف از ايران رفته که ايراني‌ها رو نبينه! نکته رو بگير، اينقدرم غر نزن!

ثانيا: وقتي به خاطر دنبال کردن اهداف متعالي (يا غيره...!) از ايران رفتي که يک جاي ديگه دنيا، فرصت بهتري به دست بياري، بايد سعي کني محيط رو بپذيري. اين جمله که "ما ايراني‌ها... [در مقايسه با فلاني‌ها]... [به فلان دليل خوب نيستيم]" تهش چند پيام داره:

۱- من خودم رو نماينده ملت ايران در کائنات مي‌دونم، و ايراني يعني من! (قياس به نفس و بعد Steriotyping)
۲- حس حقارت و خود کم‌بيني داري، ولي روت نميشه بگي من، مي‌گي ما! (فرافکني)
۳- فکر مي‌کني چون به يک نکته‌اي پي بردي، پس پيشرو هستي و بهتر هستي و فهیم هستي و در اشتباه ديگران سهيم نيستی، در نتيجه حس خود کم‌بينيت ارضاء مي‌شه و حالشو مي‌بري. (نوع پيشرفته‌اش ميشه عقده‌گشايي؟)

بابا رفتين يه جاي بهتر، اينقدر تو زندگي ايراني و غيرايراني فضولي نکنين! ياد بگيرين، هماهنگ شين و سطح زندگيتونو ببرين بالا. غم غربت هم چاره‌يي نداره، جز قبول قانون بازي و صد البته استفاده کافي از تلفن‌هاي رايگان و ارزان قيمت اينترنتي.


دومين غرنويس امشب:

ما مرديم از اين کل‌کل‌های جماعت متجدد! يکي ميگه ولنتاين، اون يکي مي‌گه اسپندارمذگان (یه عده هم فکر می‌کنن فارسی باستان مثل انگلیسی بوده، الف اولشو می‌ندازن میگن سپندارمذگان! او لا لا!) يکي اينو تبريک مي‌گه، اون يکي سه روز بعد اونو! کلي هم بحث و حديث که اسپندارمذگان قديمي‌تره و وقتي ما اسپندارمذگان داشتيم، اونا کک و شيپيش داشتن و از اين حرفا! (اين جدل به Wikipedia هم کشيده!)

آقا جان! اگه يه زماني يه آدمايي تو ايران اسپندارمذگان مي‌گرفتن و اين حرفا (که البته به اين شکل هم نبوده و مراسم مذهبي بوده) ما اون آدما نيستيم. اون آدما رو عرب و ملخ تخمشونو از دنيا ور انداخت. از ۱۴۰۰ سال پيش تا حالا هم اسپندارمذگاني در کار نبوده. ما هم اگه ولنتاين غربي در کار نبود، نمي‌گشتيم دنبال اسپندارمذگان و تاريخ ازدواج اولياي مذهبي تا يه چيزي جلوش علم کنيم. بگذريم که خود ولنتاين رو هم دوستان کاپيتاليست و سرمايه‌دار ما در هال‌مارک و ... به اينصورت امروزيش علم کردند. خود ماجراي ولنتاين به مراسم مذهبي پاگاني بسيار قديمي (احتمالا با منشا بابلي يا سوري) مربوط ميشه که هممون هم از همونجا کپي زديم در اصل و صد البته پدر مقدس در واتيکان يه توجيه مسيحي پيدا کرده براش، وصلش کرده به پدر والنتين عاقد، همه طرف‌هاي درگير هم راضي شدن و حالشو مي‌برن!

اگه بُعد مصرفيشو ناديده بگيريم، خيلي هم رسم پسنديده‌ايه، حيف که اکثريت خانم‌ها حاضر نيستن از اين بعد خداپسندانه چشم‌پوشي کنن!

از دلايل اينکه دنيا اينقدر با ما بد شده، يکيش اينه که حاضر نيستيم تو بازي تمدن شرکت کنيم. دما... ببخشيد بيني‌مونو گرفتيم بالا، هر چيز زيبايي که باب ميشه، ما فوري مي‌گرديم نمونه و مثالشو در تمدن درخشان ۲۵۰۰ ساله (و با کشفيات جديد، کم‌کم داريم مي‌کنيمش ۷۰۰۰ ساله!) پيدا مي‌کنيم و اگه پيدا نکرديم، نفي مي‌کنيمش! حالا اگه ما اسپندارمذگان نداشتيم، ولنتاين بد مي‌شد؟ يا ما بد مي‌شديم؟

بابا بي‌خيال شين اين کل‌کل رو جون مادرتون بذارين از ولنتاينمون (ببخشيد اسپندارمذگانمون) لذت ببريم.

تازه يه عده‌اي هم که مسخره مي‌کنن هر چيزي رو که به عشق و محبت و هر مفهوم ديگه‌اي که به چيزي غير از پشم شتر و شمشير آخته مربوط بشه!

عجب غرغر خشني شد! بگذريم!




مرثیه برای عاشقای گلوله



اين شعر رو در وبلاگ شيخنا و مولانا صفرزاده ديدم. بغايت زيبا و دلپذير از هوشنگ ابتهاج که شجریان هم به زیباترین وجهی خونده. آما شديداً باهاش مخالفم! (اگر به وبلاگ شيخ ما سر زديد، حتماً کامنت‌ها را بخوانيد که فيهم خير عظيما!)

شب است و چهره‌ي ميهن سياهه
نشستن در سياهي‌ها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجويم
که هرکه عاشقه پايش به راهه
برادر بيقراره
برادر شعله واره
برادر دشت سينه‌اش لاله زاره

شب و درياي خوف انگيز و طوفان
من و انديشه‌هاي پاک پويان
برايم خلعت و خنجر بياور
که خون مي بارد از دلهاي سوزان
برادر نوجوونه
برادر غرق خونه
برادر کاکلش آتش فشونه

تو که با عاشقان درد آشنايي
تو که همدرد و هم زنجير مايي
ببين خون عزيزان را به ديوار
بزن شيپور صبح روشنايي

برادر بيقراره
برادر نوجوونه
برادر شعله واره
برادر غرق خونه
برادر کاکلش آتش فشونه


علت مخالفت:
۱- اگر چهره ميهن سياهه، بايد با تفنگ سفيدش کرد؟ اصولاً تفنگ پاک‌کن و مداد رنگي نيست، و فقط بلده يا باروتي کنه، يا سرخ خوني!
۲- والله، بالله! عاشقي ربطي به حق‌طلبي و آزادگي و آزادي‌خواهي نداره، و حتي بالعکس! انقلاب احساسي رو بيخيال! يک بار کردند رفت به پاچه خودشان و ما!
۳- برايم خلعت و خنجر بياور؟ خلعت لباس فاخري بوده که رسماً به نشانه تشويق و يا نصب در سمتي خاص، به کسي داده مي‌شده! ته مايه اين جمله يعني اينکه: اي ملت! دوباره اختياراتتون رو و اسلحه‌تون رو بدين به من! مي‌زنم اين يارو ظالمه رو ميارم پايين، خودم مي‌شينم جاش (و روز از نو، روزي از نو!)
۴- با عاشقان درد آشنايي/هم‌درد و هم‌زنجير مايي؟ چه ربطي داره؟ اين يعني گوسفند انگاري از طريق تداعي معاني و تحريک احساسات افکار کشاورزان روستايي و يا تازه شهرنشين شده. عاشقي از جنس گل و شرابه، گلوله بر خلاف قيافه قشنگ اسمش، سربيه! چون يکي درد عاشقي کشيده (که همه کشيدن تو اين خراب شده!) بايد تفنگ برداره انتقام عشقشو از حاکم - که برادرو کشته - بگيره؟ به من نگين منظور عشق برادره، که قبول نمي‌کنم؛ شعر هم اينو نمي‌گه!

جان جدتون ملت! رزم و بزم از هم جدان! اگه مي‌خواين آتيش‌بازي کنين، مثل مرد بکنين! و ايندفعه لطفاً بدون احساسات! اينقدر پاي گل و بلبل رو وسط سياست سرد ايراني نکشين.

برادر خيلي خامه
برادر تنده و خونش حرامه
...





هجویه بر دانشگو



سال اول که رفتيم دانشگاه، ما را براي آشنايي با هم و سيستم دانشگاهي، اردو بردند. بد نبود، هر چند از بدشانسي ما برف شديدي آمد و نتوانستيم از امکانات جايي که ما را برده بودند (اسب‌سواري، زمين‌هاي فوتبال عالي، زمين‌هاي تنيس و ...) استفاده کنيم. در عوض، وقتي برگشتيم، يکي از بچه‌هاي بسيجي دانشکده، در يک نوشته طنزآميز، از اين اردوي مختلط انتقاد کرده بود و از جمله گفته بود که: "ظاهرا در کرج باد صباي حافظانه مي‌وزيده و ريش همه را برده و تسامحاً مردان ...!" و کلي پندهاي اسلامي داده بودمان و زير نوشته را با عنوان "دانشگو" امضا کرده بود (آن کلمه تسامح در آن روزها شعار سياسي خاتمي بود! سه نقطه هم از من نيست، خودش گذاشته بود!)

من هم يک جلسه کلاس رياضي ۱ را نشستم اين شعر را نوشتم و رفتم دادم به دبیر شورای صنفی که بزند به بورد! ظاهراً آنها هم منتظر بودند! نتيجه اينکه طرف همان روز نوشته خودش را برداشت!

اي باد صبا! رسان بدان دانشگو / كاين لَغْو و لُغُز براي ما كمتر گو
ما پند نمي خواهيم بشنيد، نشين / تا ‏پند دهم تو را چو هستي حق جو
چون ما نَبُود يك مرد اندر همه دهر / مردي تو ‏است بسته بر تاري مو
آن باد بِبُرد ريش ما و آورد / از بهر تو اين سرخ زبان پرگو
ما صورتمان چو قلبمان صافي شد / وان سيرت ‏تو مانده چو صورت پر مو
از در به درون نيامده گفتي هجو / بر ‏هفتي و هشتِ ‏ آمده در اين كو
من مي گذرم از گنهت اين يك بار / چون دل خنك ‏است و حال و روزم نيكو
گر هزل كني براي ما ديگر بار / كوبَمْت چنان به قدرتِ هجوِ نكو
خندند به تو به مجلس خنده و انس / نام تو ‏رونده بر زبان از هر سو
آنگاه نشيني و بگريي چون شمع / از اشك ‏تو سيلها روان از سر جو
وانگاه چو كودكان نشانمْت به خاك / مشغول ‏شوي به كار و لعب گردو
چون طبع روان نداري و ذوق سخن / هان دشمني ‏اهل سخن كمتر جو
ما دوست نمي خواهيم؛ دشمن بِمَشو / با ‏تيغ سخن كنيم انجام عدو
وان طنز كه گريه آورد مردم را / بردار و گذار بر سر كهنه سبو
وانگاه بنوش آبش شايد بشود / طبع تو رونده همچو طبع خسرو

دانشجوي ورودی ۷۸‏


(شعر بندتنباني است، اشکال عروضي نگيريد!)



پیشی‌های ملوس احمدی‌نژاد






پارسال يک گربه سياهي حياط ما رو کرده بود ستاد جمع خودش. اين گربه خانم خشن، کل محله رو قرق ‏کرده بود و تنها دليل اينکه من مي‌گم گربه بود اينه که ميدونم يوزپلنگ تو شهر زندگي نمي‌کنه، وگرنه ‏ابعادش از يه گربه عادي جداً خيلي بزرگتر بود طوري که چند بار ناچار شدم بيفتم دنبالش تا معلوم شه رییس کیه! اين حضرت گربه، بالاخره بعد از ماجراهاي شبانه طولاني - که در طولش خواب خوش به چشم ما ‏حروم شده بود – از يک آقاي گربه بي‌اعصاب لات‌تر از خودش بعله و خلاصه ته داستان در باغچه ما و زير ‏درخت خرمالوي عزيزم زايمان فرمودند. نتيجه سه تا توله بود: يکي سياه مثل خودش، يکي خيلي روشن که ‏احتمالاً به دَديش رفته بوده، و يک توله گربه ميانگين که از هر کدوم يک قسمت تيريپ رو به ارث برده بود!‏

اين توله سوم، طي تابستان امسال جلوي در اينوري ما رو کرده بود مَقَر و جم نمي‌خورد و با مهمونها و ‏اعضاي خانواده ما بازي‌اي نموند که نکردند. ناگفته نمونه که اين گربه جان، دروس و اصول عشوه‌گري رو در ‏حضور مجموع بانوان خيابونهاي تهران تلمذ کرده و تودل بروي خوفناکي از آب دراومد. از اونجا که ما خانوادتاً ‏وسواسي تشريف داريم، از همون اول معلوم بود که جميع استعدادهاي اين گربه حروم خواهد شد و داخل خونه ‏نخواهد آمد؛ و حقيقتش رو بخواهيد ته دلمون حسابي از اينکه اين گربه رو خونه راه نمي‌ديم شرمنده بوديم!‏

روابط ما با اين گربه به همين ترتيب ادامه داشت تا اينکه پاييز رفت و زمستون شد و برف باريد، باريدني! هوا ‏که سرد شد، گربه خانم ديدند که ديگه شايسته نيست شبا رو تنها تو خيابون بمونن، و هر وقت که ما ‏مي‌خواستيم بيرون بريم، تلاش فراواني مي‌کردند که بيان تو! تا اينکه يک روز که داشتيم مي‌رفتيم بيرون، ‏وقتي سوار شديم، ديديم روي دو پا ايستادن و دارن پنجه به در مي‌کشن و ميوي سوزناکي راه انداختن! ‏خلاصه دلمون کباب شد و با وجود عدم رضايت قلبي مادرمون، درو باز کرديم راهش داديم راهرو. ولي براي ‏اينکه پررو نشه و جا خوش نکنه، بهش غذا نمي‌داديم. گربه عزيز سر ساعت ۷ صبح ميو مي‌کرد و جلوي در ‏مي‌ايستاد تا مادر ما، در رو براش باز کنه بره بيرون دنبال معاش، و سر ساعت ۹ شب که آشغال‌ها رو ‏مي‌گذاشتيم بيرون، دم در منتظر بود که بياد داخل! خلاصه کم‌کم کار گربه به پارکينگ کشيد و .... دردسرتون ‏ندم، تقريباً گربه‌باز شديم!‏

در گربه‌بازي فوايدي هست که من قبلا درک نکرده بودم! از جمله اينکه حيوانات خانگي پاچه‌خوارهاي عجيبي ‏هستند، بخصوص وقتي شما رو دست به غذا مي‌بينند آقا طوري مي‌رقصن که بلانسبت دخترهاي دم بخت تو ‏عروسي‌ها نمي‌رقصن! آي بالا پايين مي‌پرن، آي غلت مي‌زنن! خلاصه بايد ببينيد! کار به جايي کشيد که ‏وقتي گربه خانم مشغول مراسم نامزدي پر سر و صداشون بودند، ما با چوپ و چماق مي‌دويديم بيرون که کيه که ‏جرأت کرده به گربه ما نگاه چپ کنه!‏

من هيچوقت فکر نمي‌کردم که ناخودآگاه تا اين حد به پاچه‌خواريهاي يک پيشي‌خانم بي‌ناموس علاقمند ‏بشم! ولي دانستن اينکه موجودي هست که چشم براه شماست و بدون حضور شما ممکنه نتونه غذا پيدا کنه، ‏و حاضره بخاطر غذا و نوازش، شونصد بار سجده کنه، در کمال شرمندگي باعث احساس لذتي مي‌شه که ‏ظاهرا منحصر به بنده نيست و دوستان و اقربا هم با ديدن اين سوپر گربه‌ي اَبَر پاچه‌خوار بهش دچار شدن! (البته ‏هرکس علت علاقه خودش به گربه رو چيزي مي‌گه، يکي ميگه ملوسه دوسش دارم، يکي ميگه گناه داره، ‏يکي مي‌‌گه مي‌خواد براي رضاي پروردگار در خدمت گربهه باشه، ولي آخرش همه کم و بيش همين ‏حسي رو که عرض کردم هم دارن!)‏

حالا مي‌فهمم احمدنژاد چه عشقي مي‌کنه! و تازه فهميدم که ما ملت فهيم و نابغه و تاريخي و بزرگوار و ‏راستگو و متدين و باغيرت ايران چه پيشي‌هاي نازي بوديم و هستیم و خودمون نمي‌دونستيم!‏

پي‌نوشت: آقا کسي نمي‌دونه از کجا ميشه غذاي گربه جور کرد؟ و اصولاً غذاي گربه اصلاً چي چي هست؟! ‏لطفاً کامنت بگذاريد ثواب داره!‏
پي‌نوشت ۲: اگر با خواندن اين پست من جوگير شده‌ايد، بهتره با گربه زياد ور نريد. آنفولانزاي مرغي جديداً در ‏گربه‌سانان هم مشاهده شده!‏




رباعیات مجعول خیامی



مي گويند قالب رباعي را نخست رودكي در شعر فارسي پديد ‏آورد. در هر صورت قبل از خيام شاعراني چون عنصري و ‏فرخي و معاصران وي چون سنائي، انوري و مهستي رباعيات ‏زيادي گفته اند، اما رباعيات خيام در نمايشگاه ادب ‏فارسي سيماي مشخص و متمايزي دارد. وجه امتياز آن اين ‏است كه در مدح، تغزل، نصيحت و موضوعات ديگر كه ملك ‏مشاع شاعران است نبوده، بلكه آينه روح حكيمِ فكوري ‏است كه به راز هستي انديشيده و دچار حيرت شده است. از ‏اين حيث با گويندگان صوفيه چون سنائي يا شيخ ابوسعيد ‏وجه مشابهتي دارد ولي با يك تفاوت: در رباعيات خيام ‏دنياي پر حركت اشباح و جهان رنگارنگ روياها تمام مي ‏شود. آن فروغ نويد بخشي كه در اشعار جلال الدين موج مي ‏زند ديده نمي شود. آن وجد و شوق و شور و جهش به طرف ‏عالم مرموز بالا خاموش است. با حقايق سرد يأس انگيز ‏روبرو مي شويم. زندگي پديده زودگذري بيش نيست، امهاني ‏ميان تاريكيهاي متراكم نيستي اقيانوس بيكراني موج مي ‏زند، موجي پيدا و ناپديد مي شود؛ موج بعد ديگر آن ‏موج نخستين نيست. آن موسيقي ساحرانه اي كه آينده را ‏برنگهاي بديع منقش مي سازد در رباعيات خيام خاموش ‏است.‏
بنابراين مي توان خيام را بنيانگذار شيوه اي ‏گفت كه قبل از وي نبوده، يا اگر هم بوده تك تك ‏متفكري رباعيي يا بيتي گفته است؛ اما پس از وي پيروان ‏زيادي به تقليدش برخاسته اند.

گفتن رباعي كه مستلزم چهار مصراع و سه قافيه ‏است، طبعا آسانتر از پرداختن قصيده و غزل است و ‏بالنتيجه اشخاص زيادي (حتي آنهايي كه شاعري را حرفه ‏خود نساخته اند) در مقام تقليد و پيروي برآمده اند، ‏مخصوصاً اگر در نظر آوريم كه تقليد چندان مايه اي نمي ‏خواهد و غالباً مقلدان همان ظاهر امر را ديده و بكار ‏بردن همان قالب و همان تعبيرات را براي ساختن رباعي كافي ‏دانسته اند.

امري كه ارباب نظر را بدين عقيده كشانده است ‏وفور رباعيهاي مشابه است در مجموعه هاي مختلف. چه با ‏اطلاعاتي كه از شخصيت خيام در دست است، او ذاتاً مردي ‏كم گوي و موجز گوي بوده، در خود فرو رفته و سرگرم ‏افكار خويش بوده و كمتر در مقام بيان آنها برآمده است. ‏شاعري حرفه و شغل او نبوده، بلكه گاهگاهي افكار و ‏ملاحظات يا انفعال روحي خود را در جملات كوتاهي ريخته ‏است كه مي توان كلمات قصارش ناميد؛ از اين رو مستبعد ‏به نظر مي رسد كه بر يك قافيه، رباعيهاي متعدد گفته ‏باشد، مخصوصاً اگر مضمونها مشابه و قريب يكديگر باشند. ‏پس طبعاً به اين نتيجه مي رسند كه يكي از آنها از خيام ‏بوده و مابقي پيروي و تقليد است. براي مثال ۱۶ رباعي ‏وجود دارد كه بر قافيه بهشت هستند و بجر چهار رباعي كه ‏مورد ترديدند، بقيه مشخصاً تقليد هستند. اينك نمونه ‏ها:‏

فصل گل و طرف جويبار و لب كشت
با يك دو سه اهل ‏و لعبتي حورسرشت‏
پيش آر قدح كه باده نوشان صبوح
آسوده ز ‏مسجدند و فارغ ز بهشت

من هيچ ندانم كه مرا آنكه سرشت
از اهل بهشت ‏كرد يا دوزخ زشت
جامي و بتي و بربطي بر لب كشت
اين هر سه مرا ‏نقد و تو را نسيه بهشت

در فصل بهار اگر بتي حور سرشت
يك جرعه مي مرا دهد ‏بر لب كشت
هر چند بنزد عامه اين باشد زشت
سگ به ز من ‏است اگر برم نام بهشت


تقليدها

ما با مي و معشوق و شما دير و كنشت
ما اهل ‏جحيميم و شما اهل بهشت
تقصير من از روز ازل چيست؟ بگو
نقاش چنين ‏به لوح تقدير نوشت

تا چند زنم بروي درياها خشت
بيزار ‏شدم ز بت پرستان كنشت
خيام كه گفت دوزخي خواهد بود؟
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟

(ذكر نام خيام نشانه و قرينه ايست كه رباعي را ديگري سروده و بخيال خود در مقام تبرئه خيام بوده؛ بعلاوه كنشت معبد جهودانست نه بت پرستان مگر اينكه با اضافه واو عاطفه جمله را «بت پرستان و كنشت» بكنند كه در اينصورت عطف مكان به اشخاص چندان پسنديده نيست.)

جامي و ميي و ساقيي بر لب كشت
اين جمله مرا نقد ‏و تو را نسيه بهشت
مشنو سخن بهشت و دوزخ ز كسي
كه رفت به دوزخ و كه ‏آمد ز بهشت

فرق رباعيات خيام از رباعيهاي تقليدي در اين نكته ‏دقيق و مهم است كه جمله هاي وي محصول بنيه ادبي استوار ‏و محكمي است كه قالب تفكرات فلسفي او قرار گرفته و ‏رباعيهاي ديگران تقليد صوري و تكرار جمله و كلمات ‏خيام است بشكل ناقص و در عباراتي نارسا و حتي گاهي ‏سست و ناموزون.‏
ارزش كار خيام در كثرت رباعيات نيست، بلكه در ‏اين است كه رباعيات او آينه تفكرات و انفعالات نفسي ‏اوست: به راز آفرينش و جهان هستي مي انديشد، در پي ‏علت غايي آن فكرش به تكافو مي افتد، فنا و نيستي ‏بصورت يك واقعيت غيرقابل انكار در برابرش مصور است و ‏از اين ساختن و انهدام سر در نمي آورد…‏

هرگز دل من ز علم محروم نشد
كم ماند ز ‏اسرار كه معلوم نشد
هفتاد و دو سال فكر كردم شب و روز
معلومم شد ‏كه هيچ معلوم نشد

يكچند بكودكي به استاد شديم
يكچند ز استادي خود ‏شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
از خاك برآمديم و ‏بر باد شديم ‏

(برگرفته از کتاب دمی با خیام اثر علی دشتی)



خاطرات بورد ادبی؛ یا وقتی می، فقط معنی شراب می‌دهد!



سال اولي که رفتم دانشگاه، دانشکده بوردهاي مختلفي در هر طبقه داشت که هر کدام مسئولي داشت و موضوعي (ادبي، علمي، کامپيوتر، ...) من هم اکس ذاتي زده بودم و بيش‌فعال بودم و در همه دستي داشتم. ولي بخصوص به علت هم مشربي با مسئول بورد ادبي (ماني الهي عزيزتر از جان)، در آنجا از همه جا فعالتر بودم. طرح‌هاي جالبي کار کرديم، بطور مرتب بورد را روزآوري مي‌کرديم و از همه مهمتر در آن روزها که در اميرکبير به خاطر ماجراي ۱۸ تير جو خفقان حاکم بود (کلي از بچه‌ها را از جمله علي افشاري معروف دانشجوي دانشکده خودمان گرفته بودند)، شروع کرديم به نشر آثار و زندگي شاعران و اهل ادب مسأله دار (بخيال خودمان!) از جمله شعرهاي سياسي شاملو، اخوان و ... را با تفسير جامع(!) نوشتيم و گذاشتيم و هر روز تذکر شنيديم و رندي تمام بجا آورديم و برنداشتيم!

در آن زمان بخصوص به ويژه‌نامه‌هاي خيام و شاملو ايرادات شديد گرفتند. يادم است که آقاي صيادپور - مسئول محبوب آموزش آن دوره که يادش بخير باد - يکبار ايستاده بود بورد را مي‌خواند. رفتم سلام کردم. مرد باحالي بود. بی‌هوا پرسيد آقا جان شما شراب دوست داري؟ جا خوردم. سوالش از ۱ کیلومتری بو می‌داد! دمم را دستم گرفتم و گفتم نخير! اصلا و ابدا! دور باد و نوشنده کور باد! گفت پس چرا شعرهايي مي‌زنيد اينجا که مي، فقط معني شراب مي‌دهد؟ و چشمکي زد و رفت!

کمي هم در مقابلمان مقاومت شد، ولي خب ما هم بخش اصلي دممان دستمان بود و به تله در نمي‌آمد! خلاصه دوره جالبي بود و جلوي بورد شلوغ مي‌شد. امروز اتفاقي بخشي از فايلهاي آن دوره را که تايپ کرده بوديم پيدا کردم. از آنجا که خاطرات خودم زنده شد، يکي دو تا از مطالب آن دوره را که دارم طي اين چند روز مي‌گذارم.


نقل مطالب با ذکر مأخذ آزاد است.