افسوس

توله گربهی کوچولویم، همهی حس خوشحالی سه ماه اخیرم، همهی امیدم به زیبایی زندگی و زایش و از سرگیری طبیعت خسته، موجود بازیگوشی که شکار را با یورش به انگشتهای من آغاز کرد، جلوی چشمم و در میان دستهای ناتوانم، از چیزی شبیه آنفولانزا خفه شد و مرد. همهی سه روز اخیر را برایم میو میو کرد و کمک خواست و من جدی نگرفتم. همهی امشب را که بیدار بودم و در ۵ متریش کار میکردم درست مثل یک انسان ناله کرد و نفس نفس زد. دیوارها صدایش را آنقدر خفه نکردند که بیتفاوتی من.
همهی امید یک بچه گربهی بازیگوش، آقای بلند ترسناک بود؛ و آقای بلند ترسناک نفهمید که تولهی نمکدانش به او چقدر نیاز دارد. آقای ترسناک نفهمید که تولهاش که از او میترسید، چقدر به کمک نیاز دارد که اینگونه داوطلبانه و نیازمندانه میآید و خود را به پاهایش میمالد و از ته دل میو میو میکند، آنقدر که صدایش بند بیاید و به خرخر بیفتد.
معمولاً بیماری، علت ضعف نیست؛ معلول آن است. بیماری نتیجهی تبهگنی اساسی یک بخش یا تمام وجود است. این توله ضعیف بود. هر سه خواهر و برادرش ظرف سه روز اول مرده بودند. از همان اول هم چشمش عفونت کرد و به زور دارو خوبش کردم. شادیم از وجود پرهیجان و شیرینش، از یادم برد که حیات موجودی به آن کوچکی، چقدر شکننده میتواند باشد. ایراد شادی است این، که علت خود را از یادمان میبرد. این تنها از دست شدن توله گربه نیست که اینگونه افسردهام کرده؛ یک جایی آن توها، مرگ زشت، باز با هیبت بیهمآورد خود، با بیجنبگی یادم آورده که چقدر نزدیک و شوم است.
مادرش آن بیرون صدایش میکند و ناله سر داده، هر چند گریه نمیداند. من هم اینجا قلم را آنقدر که میسزید گریاندم.
حالا من میمانم و این ناامیدی لعنتی، که باز یقهام کرده...