مونولوگ برگی که تاب می خورد
غمت سيگارها را دود کرد و تلخي قهوه را به کامم ماساند. اين آخرين پاييز چه برفي نشست زود هنگام، بر موهايم که ديرزماني است، شخم نوازشت نفشانده ميانشان، بذر محبتي.
برگهاي سبکسر که چنان مايه خوشيمان بودند، هر يک سکوتي بيش-گريسته را با چشماني سرخ، در دل زمين جاي ميدهند. با خود فکر ميکنم که چه ريشهاي خواهند کرد، نهالهاي اين پاييز در خاطرات ما. در آن خاک که هزاران بوسه پيوندي را نميگيراند، شاخههاي شکسته را همان به که در آغوش تاريک ريشهها نهان، سبقت اميدوارانهي بنفشهها را به سوي نور تشويق کنند.
***
پاييز خاکسترم خواهد کرد با اين نسيم ابلهاش که ميانديشد که اين خاطرات مشتعل، از وزشش خاموش ميشوند. فکر کردم که از اشک انگور، آبي بر اين شعله فشانم؛ سرش گرم شد و رخش تافته، دست در گردن مستي انداخت و فواره شراره را در کومهي خاطرات برانگيخت.
سوداي رفتنم نبود، ناي ماندن نداشتم. ميبايد کوچ کرد از سرزميني که عاقد بر عاشق حکم ميراند.
***
شنيدم اين برگهاي جشنِ رنگ که اين سان شکوهمندانه بر جهان چشم ميبندند، با باد چنين نجوا ميکردند: تاب تو بي تابمان کرد که از شاخه بريديم؛ باشد که در آغوشت تردستانه بگردانيمان!
این شاخه درد ماست
بگسل از شاخه که ما
اوراق مطلاي همين پاييزيم...