Man is free at the moment he wishes to be



رؤیت ماه




میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است!




شبانه



در جشن برگریزی
می‌شکوفد عشق پاییزی
در دلِ سردِ نهان از دردِ بی‌باکم

باز در پاییز
بوته‌ی احساس من گل داده بس زیبا؛
می‌توانم باز
در نهفت سایه‌ی سردش
بر دشت خالی از حیات صورتم
جاودان الماس‌هایی از فروغ اشک سوزانم بکارم
- اشک یا الماس -
آذرخشی از دلِ چشمانِ همچون ابرها پاکم

- ۲ آبان ۷۸


پی‌نوشت: در نهایت تعجب، یک روزهایی بوده که حتی من هم به انسان شباهت داشته‌ام!



مسأله شماره ...، در باب عدم الزام امر مستحب



می‌نویسم: :)
می‌نویسد: سلام (علیکم و رحمة الله و برکاته! و السلام والصلاة علی ...!)
می‌گویم: مثل یک مسلمان فول پکیج سلام می‌کنی!
می‌خندد! و باز هر بار که لبخنده مذکور را ارسال می‌کنم که یعنی «حاجی! انی حاضر و اینویز ایضاً»، باز آن سلام غلیظ بطور خودکار روی مانیتور ظاهر می‌شود. آن قدر این واکنش تکرار شده، که اگر دانشمندان زیست-روان‌شناس، ذهن «ایرانین پلاتو هوموساپینس» را جراحی کنند، خواهند دید که سلام کردن و جواب آن را دادن، نه در بخش مذهب و اجتماع، که در رجیسترهای مخچه قرار گرفته‌اند و از آنجا بطور رفلکسیو تریگر می‌شوند. اگر به یک ایرانی سلام کنید، و بخواهد جواب سلام بدهد ولی نگذارید، ممکن است کارش از شدت افسردگی به جنون آنی بکشد. شایع است که در سیا هم، یکی از راه‌های اقرار گرفتن از امت ایرانی، همین روشی است که عرض شد.

حالا نه اینکه «سلام کردن» و آرزوی بهروزی و تندرستی داشتن بد باشد،‌ یا من مخالفش باشم. نکته اینجاست که من فکر می‌کنم خودآگاهی و نکته‌سنجی، یکی از کارهای بدیعی است که می‌تواند از انسان متعقل سر بزند. همین!

کبلایی آسِد مارشال‌آقا مک‌لوهان یک جایی می‌فرمایند: «رسانه، خود، پیام است» و در و گهر بذل می‌فرمایند. دنیای یاهو مسنجر و امثاله، و اس.ام.اس و کذالک، دنیایی است که برای آغاز تماس، نیازی به حاشیه رفتن و آرزوی بهروزی کردن و چشم و ابرو آمدن نیست. یک علامتی می‌زنید و از آن ور خط، یک لبخند استاندارد دَر می‌شود و «یا علی گفتیم و عشق آغاز شد» را اجرا می‌کند. دیگر لازم نیست آتی‌سازهای یک اخموی ناشناس را برای شروع صحبت برق بیندازیم. کارَت را می‌نویسی، نوشته‌ات را می‌فرستی، جواب می‌گیری و خلاص! حالا گیرم که با تعداد غلط‌های املایی در یک نوشته‌ی ۲۰ کلمه‌ای، شخصیت انسان هم محک بخورد؛ دیگر ربطی به نحوه‌ی تبادل پیام ندارد.

به قول بکس معنوی، منبر را کم‌کم جمع کنیم که پست بعدی روضه داریم: ای انسان! در فضای مجازی، لبخند و سلام و تسبیحات اربعه، بطور هیروگلیف هم می‌تواند نوشته شود که به قولی می‌شود: :)

حالا اگر چیز دیگری تایپ نکردی هم نکردی! دیگر بزرگ شده‌ای، و احتمال دارد بزرگتر‌ها بابت سلام نکردن، دعوایت نکنند. در حقیقت، بزرگترها اصلاً بلد نیستند با کامپیوتر کار کنند! به کار بردن این اسمایلی‌ها، واجب کفایی است! خود دانید! فقط جان مادرتان تایپش کنید این «D:» لامصب را، فارسی ننویسید «دو نقطه دی»!

پی‌نوشت: از ملتی که داخل اتاق چت عمومی، با همه‌ی حاضران تک تک سلام و چاق سلامتی می‌کنند، صرف نظر و اظهار ناامیدی می‌کنم!



بدون شرح




فقیه شهر به رفع حجاب مایل نیست / چرا که هر چه کند حیله، در حجاب کند
بلی نقاب بُوَد کاین گروه مفتی را / به نصـف مردم مـا مـالـک‌الرقـاب کند
ز من مترس که خانم تو را خطاب کنم / از او بترس که «دوشیـزه»ات خطـاب کند

- ایرج میرزا



پی‌نوشت: نفهمیدند و مرد. نخواهند فهمید و خواهیم مرد! بدبختی از این بزرگ‌تر که من هنوز شعر ۱۰۰ سال پیش را باید بگذارم اینجا، بدون اینکه در موضوعیت‌اش کوچکترین تغییری حاصل شده باشد؟ (شعر ۱۰۰۰ سال پیش هم هنوز موضوعیت تام دارد؛ به خیام مراجعه شود!)



قهوه‌ی دبشی تو ای رفیق تلخ




چند شب پیش [یکی] از دوستانم تذکری جدی بهم داد و تلنگر محکمی بهم زد. او گفت من خیلی تلخ شده‌ام، آنقدر تلخ که دیگر کسی رغبت نمی کند باهام هم‌کلام شود. البته اگر شما از آن...

دوستم در لفافه گفت که اگر همینطور ادامه بدهم نه فقط کسی دور و برم نمی‌ماند؛ که خودم را هم نابود می کنم. معتاد خواهم شد و در تنهایی خودکشی خواهم کرد. او می‌پرسید چرا وقتی همدیگر را می‌بینیم...


نوشته‌های بالا از وبلاگی است که از نویسنده‌اش خوشم می‌آید. یکی از آن آتشفشان‌هایی است که کمتر بین وبلاگ‌ها دیده‌ام. وقتی رفتم این پستش را دیدم، دردم گرفت. بخصوص وقتی کار به اینجا رسید:

دوستم ‌گفت حساس باش ولی خودت را نخور. حرفش حساب بود و من قبول کردم.

نمی‌شود حساس بود و تأثیر نپذیرفت. به همین سادگی! اصلاً نکته‌ی حساسیت، در انگیزشی است که در نتیجه‌ی عدم تحمل موقعیت خاص ایجاد می‌شود. حرف رفیقش حسابی نبود؛ حسابی‌نما بود. عرفانی بود؛ سرابی که به باتلاق منتهی می‌شود. نمی‌شود حساس بود و در این افتضاح ملی، حداقل «تلخ» نبود!

دلیلی برای شرح و اطناب نمی‌بینم. فروپاشی ذهنی اجتماعی به جایی رسیده، که دیگر روشنفکران مذابی مثل این رفیق ما - به غلط - حس می‌کنند یک جای کار خودشان اشکال دارد! فکر می‌کنند بی‌دلیل و غیرعادی تلخ‌اند، فکر می‌کنند دلقک‌اند، فکر می‌کنند تک افتاده‌اند، فکر می‌کنند شاید قسمتی از درک اجتماعی‌شان می‌لنگد، فکر می‌کنند «Over React» می‌کنند؛ شاید حسی نزدیک به این که جامعه، به آنها مانند بچگانی نگاه می‌کند که هنوز بالغ نشده‌اند!

راه دیگری نیست: یا می‌باید حساس بود و تأثیرپذیر، یا می‌باید تسلیم جاذبه‌ی افیونی جامعه شد و آسان گرفت، و یا رفت. جوشش، خماری، فرار؛ چهاری در کار نیست! کسی نگوید طنز! نگوید استهزاء، خنده؛ آنکه می‌خنداند، خود از درد فریاد می‌کشد.

جا دارد که با استعانت از قائم آل انگشت، همان شستِ ایستاده بر مشت، با این جامعه و افیونی که برای اعضای آرامش‌ناپذیر و نکته‌بینش تجویز می‌کند روبرو شد.

تلخی یک فکر نورافکن، بر شیرینی تمامی افکار لمپن این جامعه، برای من ارزش دارد. گفتم که اگر خواند، بداند...



حرف منطقی



بعد از عرض چِکارَت، خدمت ساحتت عرض می‌شود که خودت هم خوب می‌دانی که فجیعاً دست به یقه‌ایم؛ من یکی دو تا «تاون سنتر»ات را گرفته‌ام، تو هم شترهایت را ریخته‌ای داخل «بِیٔس» ما، مشغول کشتن «ویلِجِر»های مایی. یکی دو تا مجیک «ترِیٔتور» هم زده‌ای روی بکس مخلص ما؛ که هر چند عَر-صِیحه‌مان را درآورده‌ای، ولی چون وضع اقتصادمان خوب است، به هر حال تحمل در کار می‌آوریم. خلاصه بازیمان به مدد زیاده‌خواهی هر دومان، خیلی گرم است.

این وسط می‌بخشی اگر یک مجیک «پیس» می‌زنم که ۳ دقیقه‌ای صلح کنیم، می‌خواهم خدمتت چیزی عرض کنم خارج دعوای معمولمان.

آقا جان! شما برو یک سری به چند تایی از این وبلاگ‌های مدعیان فم.ینیزم بزن، بیا با هم ببینیم هم عقیده‌ایم که بخش تندرو این عزیزان، زن جماعت به هیچ کجایشان نیست که هیچ، همچین رگه‌های نرینه می‌زنند به کار؟ نمی‌دانم چرا، ولی شدیداً حس می‌کنم پشت این همه عربده‌کشی و بحث سر «جدایی مفهومی زایندگی و زنانگی» و این جور «اشعار» بد آهنگ، یک علاقه‌ی خیلی عمیقی به بیلیارد جیبی هم هست، که مسلماً نکته را می‌گیری و جسارت مرا می‌بخشی! برای من خیلی هم عجیب است که این انسان‌ها، همه از دم «آته‌ایست» هستند؛ اما بگویی نگویی انگار به تناسخ هم اعتقادکی دارند، چون اطمینانی درونی دارند به اینکه فرصت زندگی دومی هم هست، که این‌طور از چیزی که هستند، ناراضی‌اند و فرصت «بودن» را هدر می‌دهند.

حالا چرا یخه‌کشی دلپذیرمان را نگه داشتم و صفحه‌ی چت تو را باز کردم؟ حقیقتش گفتم شاید توی دست و بالت، چند دستگاه سنبل زن‌پسند - ولو کارکرده و دست دوم - داشته باشی، حالی منفجر کنی و به قیمت مناسب در اختیار این رقیب شفیقت بگذاری، یک وقت دیدی عیدی، وقتی، هدیه فرستادم خدمت این نسوان، نصب کنند و دست از سر این سبٔک فم.ینیزم عربده‌کش و گران‌جانی دلخراششان بردارند، شاید عرصه را برای چند نفر انسان مؤدب و متین و کار درست که سودای سنبل ندارند باز گذاشتند، تا این نیمه‌ی دیگر مظلوم جامعه هم بالاخره به حق و حقوق خودشان برسند و از این زندگی، حال مورد نیاز خودشان را استخراج کنند. ایول داری اگر تخفیف مناسبی هم بدهی که بیشتر بردارم، گوشی که دستت است؛ خواهان زیاد دارد!

دیگر فرصت مجیک صلح ما هم تمام شد، یک لشگر تیرانداز فرستاده‌ام سراغ «تِمپِل»ات، بکس متعبدت را از دم تیغ بگذرانند، شاید بتوانم در فرصت مناسب یکی دیگر از «تاون سنتر»هایت را هم بگیرم، بدهم دست چهار تا «ویلجر» چیز فهم، آبادش کنند.

زیاده عرضی نیست! فقط قربان دستت، یادت نرود...

* آن قسمت‌هایی که بوی باقالی و جاده خاکی می‌دهند، مربوط به بازی «Age of Mythology» هستند که محلول حالش شده‌ام، نافرم!



خطر باور به تکرار




مادام که «گذشته»، چیزی لایقِ تقلید به شمار آید - چیزی که بتواند تقلید شود و دوباره ممکن گردد - تا آن هنگام، «گذشته» در معرض تحریف شدن است و امکان دارد که دوباره بر حسب معیارهای جدیدی تفسیر شود و به مرز افسانه نزدیک‌تر گردد. بدین ترتیب، هرگاه که جهان‌بینیِ مبتنی بر عظمتِ «گذشته»، بر سایر انحاء نگریستن به «گذشته» تفوق یابد (یعنی بر نحله‌های یادوارگی یا انتقادی)، خودِ «گذشته» آسیب می‌بیند.





فلسفه‌ در شبکه



بی‌توجه به اینکه زندگی روزانه به عنوان یک انسان، چقدر سختی در کار می‌آورد، زندگی به عنوان یک انسان هوشمند در ایران، چالشی روزانه را نیز در پی دارد: چنین انسانی، هر صبح که از خواب برمی‌خیزد، می‌باید به این پرسش پاسخ دهد که در این دیوانه‌بازار، دقیقاً چه غلطی می‌کند؟ این پرسش، بر خلاف ظاهر ساده‌اش، پاسخی آنچنان قانع‌کننده ندارد تا بر پایه‌ی آن، آرامشی درازمدت دست دهد؛ در نتیجه، این پرسش و پاسخ درونی، روزانه و به تواتر تکرار می‌شود و از آنجا که جانهای بیدار، تاب تکرار مکرر را نمی‌آورند، آرام آرام، بی‌خبر و بی‌هشدار، به محکمه‌ای درونی تبدیل می‌شود که در آن، اراده‌ی هشیار، می‌باید پاسخگوی خواسته‌های روان ناهشیار و سرخورده‌ی فرد باشد. روان ناراضی، پرفشار و بی‌تاب، خواستار پاسخ است، و از این محمل، هر ذهن روشنی، روی به خطابه‌ی دفاع می‌آورد تا از فشار جانکاه درون، بکاهد؛ و اگر انسان امروزین ایرانی را نمونه بگیریم، فشار بیشتر از آن است که درونی و پنهان بماند. مدت‌هاست که هر گوشه‌ی وبلاگستان را که ورق بزنید، هر نوشته‌ای را بخوانید که از بیانی پَروار و فکری استوار و ذهنی پایدار برخاسته باشد، اعلامیه‌ای شخصی بر علیه حماقت، و اعلام تبری از نمایشی است که در صحنه جریان دارد.

اینکه چنین چالشی بطور روزانه و بطور همگانی جریان دارد، از آنجا معلوم می‌شود، که هدف هر صاحب فکری، به سرعت از صِرف نوشتن، به بیشتر خوانده‌شدن و افزایش نفوذ بیان تغییر می‌کند تا در نهایت، پاسخی نهایی در جهت اتهام درون یافته شود. نویسنده، نه تنها به خوانده‌شدن و فهم نوشته‌اش نیاز دارد، بلکه کم‌کم می‌خواهد بیشتر و بیشتر خوانده شود. تمامی وبلاگ‌های اصحاب اندیشه، توسط خدمات آمارگیرهای اینترنتی کنترل و به دقت پیگیری می‌شوند. ظاهراً آن نتیجه که در بالا بی‌برهانی بیان کردیم، که پاسخی آنچنان قانع‌کننده برای پرسش بالا موجود نیست که درونی آشفته را سامان بخشد، چندان هم دور از حقیقت نیست. نیازی همگانی بر پراکندن سخن وجود دارد، و با افسوس باید گفت که این نیاز هم، چندان قابل فروکاهیدن نیست!

حقیقت این است که جامعه‌ی ایرانی، خواندن نمی‌داند و یا نمی‌خواهد! به همین سادگی! ضریب نفوذ کلام، از تیراژ روزنامه‌ها و کتاب‌ها پیداست! گاهی که کتابی ارزشمند را می‌خوانیم، با نگاه کردن به تیراژ کتاب، که جدیداً به ۱۲۰۰ و ۲۰۰۰ جلد کاهش یافته، احساس اشرافیتی دلپذیر به ما دست می‌دهد: اگر فرض کنیم که در هر زمان دلخواه، بخش قابل توجهی از این کتاب‌ها بر پیشخوان کتاب‌فروشی‌ها باقی می‌مانند، با خواندن چنین کتابهایی ما در تجربه‌ای سهیم می‌شویم که کمتر از ۱۰۰۰ نفر دیگر در تمامی کشور در آن سهیمند! احتمالاً تیراژ کتاب‌ها در دوره‌ی استنساخ دستی، بیش از تیراژ امروزین کتاب‌ها بوده است! از نظر من، نقطه‌ی اوج سانسور اندیشه، آنجایی است که کتابهایی به چاپ برسند، که کسی آنها را نخواند؛ و ظاهراً ما از این نقطه‌ی اوج، چندان دور نیستیم!

نوشته‌های وبلاگ‌های پر خواننده را که نگاه می‌کنم، آن «تک جمله‌ای»های مشهور، «یک جمله و هزار نظر»ها، «تک‌گویی‌های اذهان پریشان» و آن «دشنام‌نامه‌های سیاسی» را، و پس از آن، نوشته‌های حقیقی و افکار تازه را، تازه می‌فهمم که در این خانه، کسی نیست! میدانگاهی که ما در آن حرف می‌زنیم، خالی از جمعیت است.

تقصیر شاید از خواننده نیست. آن گونه که در آغاز نوشتم، کسی فکری را نمی‌پرورد و یا بر دردی مرهمی نمی‌یابد. نوشتار روشنفکری ایرانی، خطابه‌ای درونی برای رفع اتهام از خودِ خویشتن است. اگر این خطابه‌ها - هر قدر عالمانه و روشن‌بین که می‌خواهند باشند - مخاطبی نمی‌یابند عجب نیست: اینجا هر کس برای خود می‌نویسد...

این روزها، روزهای اوج سخن نیست در این گوشه‌ی جهان. اما چه بهتر از این؟ آنگاه که سخن کاستی پذیرد، اندیشه ریشه بگیرد! «من آن کسی را که چیزی برتر از خود بیافریند دوست می‌دارم.» شاید وقت آن گذشته باشد که فلسفه بافتن، به تنهایی ممکن باشد. شاید این امروزهایی که مکرر می‌کنیم، روزهایی است که ما، در میان این وزش بی‌امان بیت‌ها و بایت‌ها، نَم نَمک فلسفه‌ی جدید اجتماعمان را می‌بافیم. روزهای اندیشه و سخن باز خواهند گشت: انسان به زیبایی محتاج است، و به هوای تازه هم! و در نهایت، ما نیز جز آن نمی‌خواهیم که زندگی را ژرف‌تر و تیزتر دریابیم، اگر چه به بهای درد و رنج باشد...



مبادا که گفته باشی...




چنین می‌گویند: «نیکان ماییم و عادلان ما و انسان خیرخواه ما و بس.» آنان در میان ما همچون سرزنش جاندار، همچون هشداری به ما می‌گردند - گویی که سلامت و درستی و نیرومندی و غرور و حس قدرت به خودی خود گناهانی است که می‌باید روزی از برای آنها تاوانی داد و چه تلخ تاوانی! دلشان چه غنج می‌زند برای تاوان ستاندن و چه تشنه‌ی دژخیم بودندند. و در میانشان چه فراوانند انتقام‌جویان در چهره‌ی قاضی که واژه‌ی «عدالت» را همواره چون تُفی زهراگین در دهان دارند و با لبان فشرده آماده‌ی تف کردنند بر آنانی که ناخرسند نمی‌نمایند و شادمانه به راه خود می‌روند. و در میانشان کم نیستند آن نوع خودبینان دل بر هم زن و نگون‌بختان دروغزنی که دوست دارند همچون «روان‌های زیبا» نمایان شوند و شهوت‌پرستی باژگونه‌شان را در جامه‌ی شعر و لباس‌های گرم و نرم دیگر بپوشانند و نامش را پاکی دل بگذارند و به بازار آورند. و این یعنی خواست بیماران برای نشان دادن گونه‌ای فرادستی نسبت به تن‌درستان، و غریزه‌ی کژروِشان برای یافتن راه فرمان‌روایی خودکامانه بر آنان! هان کجاست که این خواست قدرت ناتوان‌ترینان را نمی‌توان دید؟


نقل مطالب با ذکر مأخذ آزاد است.