Man is free at the moment he wishes to be



بی‌جنبگی



«نفهمیدن»، درک فرایند «نفهمیدن»، پذیرفتن و سر فرود آوردن در مقابل «نفهمیدن»، کاری است که هر کسی از پسش بر نمی‌آید. هر قدر که بخواهی کول باشی، وقتی در مقابل پدیده‌ای قرار می‌گیری که ریشه‌های عقلت را به سخره می‌گیرد، و از این طریق حضورت را در صحنه‌ی ماجرا نفی می‌کند، مغزت جریان زیاد می‌کشد و فیوز می‌پرانی. این جهان «برگزیده‌گرا» طوری بارمان آورد که فکر کردیم فهمیدن است که می‌باید یاد بگیریم چگونه با آن برخورد کنیم؛ فراموش کردیم که حجم «نفهمیدن» در جهان، هزاران بار بیشتر از فرآیند عجیب و غریبی است که ظاهراً توانایی پیش‌بینی و (در صورت خطا،) توجیه اتفاقات را دارد.

همیشه فکر می‌کردم که شخصیتی ساخته‌ام که می‌تواند تعادل ذهنی خودش را در مقابل پیش‌بینی نشده‌ترین و محرک‌ترین اتفاقات حفظ کند. «ندانستم که این دریا، چه موج خون‌فشان دارد»! می‌دانستم که روزی ممکن است برسد که کسی را نفهمم. می‌دانستم که پذیرفتن نفهمیدن، شجاعت می‌خواهد. فقط ندانسته بودم که نفهمیدن، «جنبه» هم لازم دارد که امروزه روز، اثبات شده است که حقیر، اساساً فاقد آن بوده‌ام!

×××

نسبت تفکر به انسان، بهتر از نسبت لجن به گلشن نیست. کدام انسان وحشی و آزادی (و کاملی!)، آنگاه که روحش را، هنوز با وردنه‌ی مسئولیت در برابر گذشتگان و آیندگان و پایندگان خرد نکرده بودند، می‌فلسفید؟ این عادت بیمار تفکر، بی آن کوفتگی عظیم غرایز، بی آن نفی مطلق لذت، پیش نمی‌آمد. ما روزی به تفکر افتادیم، که به شکرخوری افتاده بودیم. تفکر، هدفی والا برای بهتر شدن و رشد نبود: می‌باید آن تنهایی و تلخی حاصل از اجبار - آن اجبار کوبنده‌ی تشکیل تمدن که اعضایش را به سربه‌زیری وادار می‌کند - توجیه می‌شد. اینکه تفکر با همان روشی توسعه داده شده باشد که «یک قل دو قل»، یک طور نچسبی، احساس رضایتم را از مهمترین تواناییم به گند می‌کشد.

×××

«آی به قربون خم زلف سیاهت»! «جمع مستان غزل‌خوان» هم که نباشیم، به هر حال «جز این هنر نداریم، که هر چه می‌توانیم، غم از دلها براندازیم»! «موشیگی» را گوش کن، حالش را ببر، شاید زلف سیاهت را یک تابی هم دادیم! همین یک امشب را بی‌خیال تفکر! فاک ایت، بحول‌ا... تعالی!


(موسیقی را این انسان گذاشته بود، از طریق این یکی انسان؛ هر دو شادکام باشند)



خاک مادری



سکوت، بر من چنان فرود آمده که عشقی به خون در نشسته: می‌سوزد و می‌کوبد و باروهای شکیبایی را، یک به یک فرو می‌گیرد. نسیم، دست هوسناکش را بر گرده‌ی شالی‌های سبز و زرد می‌کشد و شالی‌های سرخوش، موج می‌زنند و آه می‌کشند و بهترین عطر جهان را جار می‌زنند. جنگل آن دورها، دست در گردن کوه انداخته؛ بادی می‌آید از طرف گردنه‌ی حیران، خنک و شوخ و کنجکاو؛ دست می‌کند در پیراهنم. پیام هزار بوسه‌ی کوه است و عشق چشمه‌های زلال؛ مو بر تنم راست می‌شود.

- بریزم؟
- بریز

×××

بوی نمک و ریزه‌ی گوش ماهی و هق‌هقِ دریاچه‌ی تنها. شب است و شب و شب. مسافران، بالاخره، همه در چادرها خوابیده‌اند. نسیم خنک دریا، آهِ آبگیر بزرگی است که یتیم مانده است. سر آشتی دارد و بوسه و نوازش، با جنگل نازنینش، با جنگل عزیزش؛ دست‌های لرزان دریا، شانه‌ی موج را بر دامن شنی جنگل می‌کشند. دریای عاشق، نمی‌داند که نمک با سبزه بیگانه است. دریای بی‌نوا...

- بریزم؟
- بریز

×××

این رود نیست؛ مرز است؛ دیوار است. نرم و آهسته، گه خرامان و گاه پای‌کشان، پای این تپه‌های تب‌زده را آبشویه می‌کند؛ کافه بالای رود است، سر در دامن یک کشتگاه خرم و سبز. میز را از تنه‌ی درختان سرهم کرده‌اند. اینجا مسافری نمي‌آید؛ میزهای اینجا «شیک» نیست! نشسته‌ام و شیر و خامه و عسل طبیعی را نگاه می‌کنم؛ قر و قاطی و خوشمزه! رود، با حوصله و بداندیشی کمونیست‌های سابق آن ور مرز، دارد پای سنگی گردنه را می‌تراشد و می‌برد. جنگل از تعجب خشکش زده: ندیده بوده کسی چند ساعت در کنارش بنشیند و شعله‌ی شهوت سرخش از گریبان سبزه‌اش نیاویزد. جنگل زیبا، جنگل دلربا...

- بریزم؟
- بریز

×××

در این خلوت دنج جهان، میان جنگل و گردنه و رود و دریا و کوه، گوشه‌ای یافته‌ام، فارغ از هیاهو؛ اگر که جهان دندان‌گرد، بگذارد. زنجره حنجره می‌درد. گرمای نم‌گین، یاد خوشایندی را در دل زنده می‌کند. خون تمشک، لب‌ها را وسوسه می‌کند. اشتباه می‌کردم اگر فکر می‌کردم پیر می‌شوم. اینجا که می‌آیم، در این آینه‌بندی‌های تردستانه‌ی آستارا، می‌فهمم که از تب و هیجان است که زبانه می‌کشم! اینجا هر لبخند، برق یک قلب مذاب است.

اما، چرا هرگز، شکوه سخن من، در تو چنان اثر نکرد که شکوه نگاه تو در من؟ بخت تو بلند بود و بخت من ناساز: جهان مردم‌سالار، ناچندان شده بود (و از آن گزیرش نبود) وقتی که ما در رسیدیم. سخن، در ذات نمی‌توانست شکوهش را از سوراخ می‌نیمالیزم بگذراند. خوشا بخت تو، که نگاه از همان اول، ذاتاً می‌نیمال بود!

- بریزم؟
- بریز
- سیگار؟
- پسر نفس ما الآن سوخت موشک است. فندک بزنی، جسدمان را باید از روی کره‌ی ماه جمع کنند!
می‌خندد. خوشی‌های می‌نیمال!



دلیل سقوط



یکی از نشانه‌های زوال اجتماعی ایران، این است که برای بسیاری از ما، «موفقیت» و «خوشبختی»، تبدیل به اهدافی مانعة‌الجمع شده‌اند.



آرزو



حالا از چه کسی چه چیزی کم می‌شد اگر ما می‌رفتیم در پیاده‌رو، دور یک میز چوبی پدر و مادر دار لهستانی می‌نشستیم، یک قهوه‌ی خوبی کوفت می‌کردیم، یک اهل ذوقی هم ویولون می‌زد کاسبی خوبی می‌کرد برای خودش؟ چه می‌شد یک هنری می‌زدیم به رگ، زنده و تازه؟ بیرون که می‌روم، قشنگ حس می‌کنم در قلب دنیای الیور توییستم!

چه می‌شد مثل این داستان‌ها یا سریال‌های آب دوغ خیاری، ما هم یک شبی می‌خوابیدیم، طی یک رویای صادقه، بر می‌گشتیم صد، صد و پنجاه سالی قبل‌تر، خدمت بَکس مورد علاقه‌مان، یک چند سالی فلسفاً می‌پاشیدیم به هم، یک حال مبسوطی می‌کردیم؟ دیگر بیدار هم نمی‌شدیم، نمی‌شدیم، خیالیمان نبود!

همنشین خوب حکم کیمیا پیدا کرده، آن چند تای معدودی را هم که داریم، زیاد مصرف نمی‌کنیم مبادا مستهلک بشوند داغ افکار ظریفشان به دلمان بماند. کمبود خلاقیت و افکار جدید، به مرز خطرناکی رسیده! انسان آزاد دیگر پیدا نمی‌شود. با مغز خورده‌ایم به دیوار تمدن؛ دیواری که ما را به آن ورش راه نمی‌دهند...




نکته



انتقاد می‌باید روشنگر باشد. کوبندگی و یا سازندگی آن، بیشتر ناشی از حد تحمل شنونده است تا انتخاب گوینده.



دَدِ بیمار




در هر روزگاری، خواسته‌اند بشر را بهبود بخشند. اخلاق، پیش از هر چیز، نام همین کار است. اما در زیر همین یک کلمه، چه همه گرایش‌های گوناگون که نهفته نیست. هم «رام کردن» دَدِ بشری را«بهبود بخشیدن» نامیده‌اند، و هم «پرورش نوع خاص»ی از بشر را. این عناوین جانورشناسی، بیانگر واقعیت‌هایی هستند - واقعیت‌هایی که نمونه‌ی سنخ «بهبودبخش»، یعنی حاج آقای سر کوچه، به راستی چیزی از آن نمی‌داند - و نمی‌خواهد هم بداند. رام کردن جانور را «بهبود بخشیدن» آن نامیدن، در گوش ما بیشتر به شوخی می‌ماند. کسی که بداند در جانورخان چه می‌گذرد، هرگز گمان نمی‌کند که در آنجا دَد را بهبود می‌بخشند، بلکه می‌داند که او را ناتوان می‌کنند، بی آزار می‌کنند، با عاطفه‌های افسردگی‌آور ترس، با درد، با زخم زدن، با گرسنگی، او را به دَدِ بیمار بدل می‌کنند. در مورد بشر رام شده‌ای که حاج آقا او را بهبود بخشیده است نیز جز این نیست. تلاش در جهت بهبود انسان به این شکل، او را به شکلک یک انسان بدل ساخته است؛ یک «دُژزاد»: او را به آدم گناهکار بدل کرده‌اند؛ او را در قفس کرده‌اند و در چنبره‌ی مفهوم‌های دینی هولناک سراپا به کُند و زنجیر کشیده‌اند و ... اکنون آنجا افتاده است، بیمار و درمانده و بیزار از خویش؛ آکنده از نفرت از رانه‌های حیاتی و غرایز؛ آکنده از بدبینی نسبت به هر چه که توانی داشته باشد و شادمانی‌ای؛ کوتاه سخن: به یک «دیندار»...

برای از پا در انداختن دَد در این نبرد، تنها راه، ناتوان کردن اوست و بیمار کردنش. مرد کنترلچی این نکته را خوب می‌فهمید: حاجی سر کوچه بشر را ویران کرد و کم‌توان کرد - اما بر آن بود که او را «بهبود» بخشیده است...

- از مجموعه‌ی بیانات گهربار حاجی ما




دارک لرد



صبح که از خواب بیدار شدیم، حسی عظیم بر ما مستولی شده بود؛ همچین بگویی نگویی در مایه‌های حسی که روزهای استیک‌خوران به ما دست می‌دهد!

پا شدیم رفتیم دفترمان یک کاری به رگ بزنیم، که... برق رفت! خوشحال شدیم، گفتیم می‌رویم دانشگاه، کار اداریمان را انجام می‌دهیم. سر خیابان دانشگاه که پیاده شدیم، تصمیم گرفتیم سر راه یک کار بانکی کوچک هم در این بانکهای مرکز شهری خلوت انجام بدهیم، که دیدیم آن داخل‌ها ظلمات است و دم در یکی تسبیح می‌گرداند و زیر لب می‌گوید «السلام و علیک ایتها ام و اخت...» بعله! خلاصه نتوانستیم!
رفتیم وارد دانشگاه شدیم، هنوز به ساختمان آموزش نرسیده، یکی از کارگران خدماتی چنان سلام بلندی خدمت خواهر مادر یکی از خدماتی‌های ارشد کشوری عرض کرد که فوراً فهمیدیم برق به لقا ا... رفته است! دیگر ورود نکردیم و همانطور مستقیم ادامه دادیم و از این یکی در خارج شدیم. گفتیم سری به بازار کامپیوتر بزنیم، که هنوز پا به درون نگذاشته، بانگ «السلام، السلام...» به هوا خاست!

گورخیدیم! پاقدم شنیده‌اید؟ آره خلاصه یک خوبش را ما داریم! جهت آزمایش و حصول اطمینان، یک توک پا رفتیم جمهوری جهت قیمت کردن دوربین، که هنوز از فروشنده‌ی سومی «هاو ماچ ایز ایت» را نپرسیده، برق مفکوک شد!

دیگر معطلش نکردیم، پریدیم داخل تاکسی دربست، الفرار! منزل که رسیدیم، دیدیم همه چیز سر جایش است، شکری کردیم و بعد از سال‌ها، خواب بعد از ظهری زدیم به بدن.

عصر که شد، طبق قرار قبلی، با بکس‌مان رفتیم خرید البسه. همه چیز عادی بود، کمی صبر کردیم و وقتی خیالمان راحت شد که برق نخواهد رفت، گفتیم سر سلامتیمان، برویم یک ویتامینه بزنیم به بدن، میزان باکتری خونمان تنظیم بشود. ویتامینه که تمام شد، ده قدم برنداشته، برق رفت جهت قرائت فاتحه سر قبر حاج آقا ادیسون!

خلاصه از خرید هم جواب نگرفتیم، دیگر هم به سرنوشتمان راضی شده بودیم. گفتیم لااقل برویم شامی بزنیم، جهت حفظ بنیه! رسیدیم، میزمان را دادند، رفتیم دستمان را بشوییم که باز رفت! آقا شما به روح اعتقاد دارید؟ ما که ایمان آوردیم و استفاده ابزاری هم کردیم! دیگر شاکی شدیم. به سبک موسی عرض کردیم بار الهی! ما را بی‌خیال شو که طاقت نداریم! کمی انتظار کشیدیم، جوابی باز نیامد! البته ما به حساب شرم حضور جبرئیل و وضع نامناسب خودمان گذاشتیم.

شام فجیعاً رومانتیکاً صرف شد. بازگشتیم. برق منزل که برای بار دوم، رفته بود، به میمنت ورودمان آمد!

دعایمان مستجاب شده بود. خفتیم.

پی‌نوشت: دوستانی شاکی شده‌اند که چرا نوشته‌های انتقادی من، گاهاً پیام یا پایان اخلاقی ندارند. تقصیر من نیست؛ زندگی همین است! گاهی سراپا منتظر می‌مانیم که به ما درسی بدهد، لامصب ما را و انتظارمان را به هیچ کجایش حساب نمی‌کند و ادامه می‌دهد!




کاش ناراحت بشوند این دختران ما



آنکس که قیمت دارد، ارزش ندارد؛ مگر در اسطوره‌های سامی...




غرنوشت



(نجوا می‌کند) بیا جلو... حالا بچرخ... حالا دستتو اینطوری (دستش را بحالت شاعرانه‌ای می‌گیرد بالا) ببر بالا... حالا داماد بیا... دست عروستو بگیر... حالا (کمرش را مثل حاجی فیروز در اوج مستی می‌چرخاند) بچرخید... آفرین... آفرین... حالا عروس برو دور درخت... داماد برو از آن ور... یک جوری نشان بده که پیدایش کرده‌ای... فیلمبردار بیا با من... فیلمبردار... (صدایش را بلند تر می‌کند، باز هم فیلمبردار نمی‌شنود؛ کمر شلوار فیلمبردار را می‌گیرد می‌کشد طرف خودش؛ برای یک لحظه هم که شده، همه چیز هویدا می‌شود!) آفرین حالا دراز بکشید روی زمین مثل فیلم هندی‌ها... (دختر آنچنان آیشواریا رای را میمیک می‌کند که فک پسر مثل پتک می‌خورد زمین؛ ولی کسی فرصت فکر کردن به او نمی‌دهد) ساپورتش کن داماد، پس کجاست این غیرت دلبری... آفرین... خوب دیگه تمومه، (بلند فریاد می‌زند) زوج بعدی...

(دو دختر و پسر دیگر از صف سیاه و سفید و تور جدا می‌شوند و جلو می‌آیند)

×××

خرت خرت. خرت خرت. می‌سابند و می‌سابند. جا عوض می‌کنند و باز می‌سابند. می‌سابند و عکس می‌گیرند. همیشه یکی هست که نگذارد بسابند، یا نگذارد آنقدر که دلشان می‌خواهد، بسابند. کم‌کم مفهوم مدیر سایشگاه شکل گرفته، ولی نامردی می‌کند و به فامیل خودش حال بیشتری می‌دهد! عجب چهره‌هایی! نگاه‌ها همه افق را دید می‌‌زند! یک عده با خودشان فکر می‌کنند مال من باید بهتر از این باشد. یک عده فکر می‌کنند که اگر مال آنها نصف این هم باشد کلاهشان را باید بالا بیندازند. یک عده هم فکر می‌کنند که اصلاً مالی خواهند داشت که اینطور باشد یا نباشد؟ یک کوه مو، ساپورت شده با یک تُن جیگز و فیکسچر فلزی، روی شانه‌های لُخت و سفیدی که از شدت هیجان، جدی جدی پتانسیل لرزیدن را دارند.

حاج آقا- ...دوشیزه خانم، وکیلم؟ (همه می‌خندند! حتی حاج آقا هم ته دلش به کلمه‌ی دوشیزه می‌خندد!)
گروه کر- عروس رفته دانشگاه شوهر پیدا کنه! (اوا آقاي داماد، ببخشید، حواسمون نبود!)
حاج آقا- ماشاا...! ماشاا...! حاجیه مکتب هم که رفته‌اند! سرکار خانم مکرمه‌ی محجبه، دوشیزه خانم تیتیش‌السلطنه، با مهریه‌ی یک جلد کلام‌ا... مجید، یک شاخه‌نبات و و شش دانگ خزانه‌ی بانک مرکزی، وکیلم؟
گروه کر- عروس رفته با دوست پسرای سابقش خداحافظی کنه
حاج آقا (با اعصاب مگسی، به داماد نگاه می‌کند که ککش نگزیده)- استغفرا...، دوشیزه خانم، برای بار شانصدم سوال می‌کنم، وکیلم؟
عروس (از پشت کوه و جنگل سفره‌ی عقد، دست دست می‌کند، دارد فکر می‌کند موژین جون بار چندم بله را گفته بود، می‌خواهد رکورد بزند که پیش فک و فامیل عزت داشته باشد) ... امممممم... با اجازه بزرگترا...

(ناگهان داماد خمیازه‌ای می‌کشد که تا سال‌ها، نخواهند گذاشت فراموشش شود!)

×××

سالن بزرگ، از وسط با یک حصار نصف شده. کل جمعیت مذکر منهای یک اینطرف مرز، کل جمعیت مؤنث بعلاوه‌ی آقای داماد که بر خلاف نقش سمبولیک‌اش، خواجه‌ی حرمسرا فرض می‌شود، آن طرف مرز. البته حصار از دو طرف نزدیک به دیوار آزاد است و در هر طرف ده صندلی مخصوص جوانان قرار داده‌اند که بهر حال، آینده‌شان را جلوی چشم داشته باشند! سالن غذاخوری آن بیرون است.

- آقایان بفرمایید شام. آقایان محترم بفرمایید شام.

ارباب تستسترون، صحنه‌ی حمله‌ی تیمور به نیشابور را دوباره با همه‌ی جزئیات ریزش، اجرا می‌کنند. در همین حین نماینده‌ی اماکن می‌آید جهت بازرسی سالن. در سالن مردی نیست. حتی مگس‌های مذکر را هم سوت کرده‌اند. سالن شرعاً و حقاً «اوکی» می‌باشد. صرف شام که تمام می‌شود و ملت بر می‌گردند سالن، می‌بینند که از حصار خبری نیست! دم تالارصاحاب گرم!

×××

(قاه قاه می‌خندند. حق هم دارند. زودتر از همه، کل میز غذا را چپو کرده‌اند داخل بشقابشان. کودک درون خوشحال این سه پسر، ته دل آرزو می‌کند که کاش فقط در این صحنه هم که شده، چشمبند سیاه یک دزد دریایی روی چشم‌هایش بود)

- ایشالا خوشبخت باشن
- ایشالا، ایشالا. به به، عجب بره‌ای بریون کرده این آقای داماد. راستی شما فامیل عروسید یا داماد؟
- من فامیل نیستم. دوست عروس و دامادم. همکلاسیشان. شما چطور؟
- (سرش را پایین می‌اندازد) فامیل عروس
- من فامیل داماد (نفر سوم سرش را بالا می‌گیرد و سینه جلو می‌دهد؛ ظاهراً کاملاً قانع شده که در روابط پیچیده‌ی آن شب، او و کل جمعیت فامیلش هم بطور سمبلیک با آقای داماد شریکند!)

×××

(دیدید دید؛ دیدید دید! همه در خیابان فلاشر زده‌اند، ملت ریخته‌اند وسط اتوبان، تمرین ژیمناستیک می‌کنند؛ البته با کت و شلوار و کراوات؛ به نظر می‌رسد یک عده‌ای رهگذر هم همینطوری از این تفریح رایگان استفاده می‌کنند و حتی در آن شرکت فعال دارند!)
- همین ۶ سال پیش بودها! چقدر زود گذشت... یادش بخیر!
- (بدجور افسرده است، سر در گریبان که می‌گویند، از روی همین مدل ساخته‌اند) آره، یادته؟ مال ما از مال این‌ها بهتر بود. نبود؟ چند تا بچه‌اند که حالیشان نیست عروس را با کدام سین می‌نویسند. ببین چه مراسمی گرفته بودند. چه پسری تور کرده این تیتیش جون.
- (فوری کم می‌آورد! با خودش می‌گوید عجب غلطی کردیم سر این حرف را باز کردیم) عزیزم. عروسی ما اینقدر زرق و برق نداشت، ولی ... (تازه می‌فهمد اشاره‌ی بدی کرده به عروسیشان، آب دهانش می‌پرد به گلویش! ترجیح می‌دهد خوشمزگی کند) یادته خاله خانوم مامانت رو؟ یادته موقع دیدن فیلم عروسیمون رو که می‌گفت این‌همه میوه چایی دادین قوم و خویش خودتون، به ما یه بستنی هم ندادین که یهو همون موقع تو فیلم نشون داد خاله خانوم یه کاسه بستنی خالی رو گذاشتن زمین و یه پرشو برداشتن؟ یادته چقدر خندیدیم؟
- (می‌خندد) آره، بنده خدا! اون موقع هنوز فیلم‌برداری مُد نشده بود! (دوباره برمی‌گردد به مود سر در گریبان) فکر می‌کنی ما هنوز هم مثل روز اول همدیگه رو دوست داریم؟ یادته چطور نمی‌تونستم نخندم؟ انگار چوب لباسی کرده بودن تو دهنم!
- آره خانومم، من از روز اول هم بیشتر دوستت دارم.
- پس چرا امسال سالگرد ازدواجمون یادت رفت؟
- (ای بابا! این زن این اتفاقات را در هارد و رَم که نگه نمی‌دارد هیچ، در کَشِ سی.پی.یو هم نگه نمی‌دارد! یکراست در رجیستر ذخیره کرده که با یک سایکل آماده پروسس باشد! بهر حال وقتِ کش مکش نیست، نبضش دستم است!) عزیزم، من مثل خرس بی‌حافظه‌م! از بس که عقل ندارم! ولی به جون یاسی، به جون خودم، از روز اول هم بیشتر دوستت دارم.
- (ظاهراً سر از جیب گریبان به در آورده؛ دمش گرم! نگاه مشتاقی دارد، جداً هوس کرده عروسیشان را ری‌پلی کند) ...
- (می‌داند امشب امتحان سختی در پیش دارد!) ...

×××

- (خیلی استرس دارد، حتی شاید عصبی است؛ تنش دارد می‌لرزد. آرایشگاه از این دختر عجب گودزیلایی ساخته! تازه خودش می‌گوید اینقدر دخالت کرده و جلو گرفته، که آرایشگر شاکی شده گفته به کسی نگویی من درستت کرده‌ام! یک پا دو پا می‌کند، بالاخره می‌گوید) شروع کنیم؟
- آره، بالاخره که باید شروع کنیم. اگه تا صبح صبر کنیم، فقط کارمون رو سخت‌تر می‌کنیم.

[چند ساعتی می گذرد، احساس می‌کنند اتاق هتل گرم‌تر و گرم‌تر می‌شود]

- آخ، یواشتر درش بیار
- اینقدر نازک نارنجی نباش عزیزم، این لامصب سیستمش یه جوریه که نمی‌شه
- خوب تو هم رعایت کن دیگه، شب اوله که با همیم، اینقدر سنگدل نباش
- خوب... اینم از این... کار من که تمومه. خوب عروس خوشگلم، بخوابیم؟ من از خستگی دارم می‌میرم.
- آآآآآآآآآآآآآآه، منم خیلی خسته شدم! نمی‌دونستم اینقدر سفت درستش کردن! واقعاً گرمه، یا منم که عرق کردم؟
- آره گرمه؛ ببخشید دردت گرفت. کاریش نمی‌شد کرد.
- نه عزیزم، امشب بهترین شب زندگیم بود. ازت ممنونم. واقعاً عجب تجربه‌ای بود.
- آره؛ یک عمر صبر کردیم، چی فکر می‌کردیم چی شد! آخه یکی نیست بگه این همه سیخ و میخ را چرا می‌کنند توی موهای ملت که اینطوری تا صبح بشینیم به در آوردنشون؟ هر یه آخی که گفتی دلم ریش شد.
- ای من فدای ...

(تلفن فرصت نمی‌دهد که این گفتگوی نه چندان عاشقانه، ولی امیدوارانه، ادامه پیدا کند)

- الو؟ سلام مادر (مکث) نه (صورتش سرخ می‌شود) نه (صورتش بیشتر سرخ می‌شود) کدام حوله؟ ندیدم (دیگر لبو شرمنده‌ی چهره‌ی داماد ماجراست) آخه مادرم این چه حرفیه؟ (دود از گوشهای داماد می‌زند بیرون) به جهنم که حرف در می‌آرن، مگه من واسه فامیل زن گرفتم؟ (مکث) باشه، باشه (مکث، کف و خون، اژدها) بااااااااشه، مادر ساعت چهار صبحه (مکث، چهره‌اش باز می‌شود) خدافظ (مکث) خدافظ فدات خدافظ (گوشی را می‌گذارد)

-مامانت بودن؟
- آره
- چرا عصبانی شدی؟ من و مامانت با هم صحبت کرده بودیم که. خوب شما رسمتونه، حرف در میآرن مردم.
- (داماد با خودش فکر می‌کند آخرالزمان شده؛ به خودش می‌گوید بی‌خیال ایده‌آلیزم، وقت مرد شدن است. دیگر حتی برایش مهم هم نیست!) بی‌خیالش، بیا بگردیم ببینیم کجا گذاشتنش...

×××

نگه دار آقا جان، نگه دار! همان‌جا نگه دار! می‌خواهم سیفون بکشم روی این نمایش! چی چی را نمی‌توانی، اینجا را دیگر کارگردان منم!



روز داوری



عارف دنیا را دشنام می‌دهد و سوسیالیست جامعه را؛ این هر دو مسبب ناتوانی ذاتی خویش در خوشبختی را، در بیرون خویش می‌جویند؛ و هر دو، در آن غریزه‌ی تبهگن انتقام که در پی شکست انسان خوارمایه روی می‌دهد، با هم یکسانند. نیاز به انتقام، که نیاز به لذت است، گریبان هر چیزی را می‌تواند بگیرد: «روز داوری» خود چیزی جز چشیدن مزه خوش و آرامبخش انتقام نیست. انقلابی که کارگر سوسیالیست به دنبال آن است، تنها کمی اندیشیده‌تر است و بس.
نقل مطالب با ذکر مأخذ آزاد است.