هجویه بر دانشگو
سال اول که رفتيم دانشگاه، ما را براي آشنايي با هم و سيستم دانشگاهي، اردو بردند. بد نبود، هر چند از بدشانسي ما برف شديدي آمد و نتوانستيم از امکانات جايي که ما را برده بودند (اسبسواري، زمينهاي فوتبال عالي، زمينهاي تنيس و ...) استفاده کنيم. در عوض، وقتي برگشتيم، يکي از بچههاي بسيجي دانشکده، در يک نوشته طنزآميز، از اين اردوي مختلط انتقاد کرده بود و از جمله گفته بود که: "ظاهرا در کرج باد صباي حافظانه ميوزيده و ريش همه را برده و تسامحاً مردان ...!" و کلي پندهاي اسلامي داده بودمان و زير نوشته را با عنوان "دانشگو" امضا کرده بود (آن کلمه تسامح در آن روزها شعار سياسي خاتمي بود! سه نقطه هم از من نيست، خودش گذاشته بود!)
من هم يک جلسه کلاس رياضي ۱ را نشستم اين شعر را نوشتم و رفتم دادم به دبیر شورای صنفی که بزند به بورد! ظاهراً آنها هم منتظر بودند! نتيجه اينکه طرف همان روز نوشته خودش را برداشت!
دانشجوي ورودی ۷۸
(شعر بندتنباني است، اشکال عروضي نگيريد!)
من هم يک جلسه کلاس رياضي ۱ را نشستم اين شعر را نوشتم و رفتم دادم به دبیر شورای صنفی که بزند به بورد! ظاهراً آنها هم منتظر بودند! نتيجه اينکه طرف همان روز نوشته خودش را برداشت!
اي باد صبا! رسان بدان دانشگو / كاين لَغْو و لُغُز براي ما كمتر گو
ما پند نمي خواهيم بشنيد، نشين / تا پند دهم تو را چو هستي حق جو
چون ما نَبُود يك مرد اندر همه دهر / مردي تو است بسته بر تاري مو
آن باد بِبُرد ريش ما و آورد / از بهر تو اين سرخ زبان پرگو
ما صورتمان چو قلبمان صافي شد / وان سيرت تو مانده چو صورت پر مو
از در به درون نيامده گفتي هجو / بر هفتي و هشتِ آمده در اين كو
من مي گذرم از گنهت اين يك بار / چون دل خنك است و حال و روزم نيكو
گر هزل كني براي ما ديگر بار / كوبَمْت چنان به قدرتِ هجوِ نكو
خندند به تو به مجلس خنده و انس / نام تو رونده بر زبان از هر سو
آنگاه نشيني و بگريي چون شمع / از اشك تو سيلها روان از سر جو
وانگاه چو كودكان نشانمْت به خاك / مشغول شوي به كار و لعب گردو
چون طبع روان نداري و ذوق سخن / هان دشمني اهل سخن كمتر جو
ما دوست نمي خواهيم؛ دشمن بِمَشو / با تيغ سخن كنيم انجام عدو
وان طنز كه گريه آورد مردم را / بردار و گذار بر سر كهنه سبو
وانگاه بنوش آبش شايد بشود / طبع تو رونده همچو طبع خسرو
ما پند نمي خواهيم بشنيد، نشين / تا پند دهم تو را چو هستي حق جو
چون ما نَبُود يك مرد اندر همه دهر / مردي تو است بسته بر تاري مو
آن باد بِبُرد ريش ما و آورد / از بهر تو اين سرخ زبان پرگو
ما صورتمان چو قلبمان صافي شد / وان سيرت تو مانده چو صورت پر مو
از در به درون نيامده گفتي هجو / بر هفتي و هشتِ آمده در اين كو
من مي گذرم از گنهت اين يك بار / چون دل خنك است و حال و روزم نيكو
گر هزل كني براي ما ديگر بار / كوبَمْت چنان به قدرتِ هجوِ نكو
خندند به تو به مجلس خنده و انس / نام تو رونده بر زبان از هر سو
آنگاه نشيني و بگريي چون شمع / از اشك تو سيلها روان از سر جو
وانگاه چو كودكان نشانمْت به خاك / مشغول شوي به كار و لعب گردو
چون طبع روان نداري و ذوق سخن / هان دشمني اهل سخن كمتر جو
ما دوست نمي خواهيم؛ دشمن بِمَشو / با تيغ سخن كنيم انجام عدو
وان طنز كه گريه آورد مردم را / بردار و گذار بر سر كهنه سبو
وانگاه بنوش آبش شايد بشود / طبع تو رونده همچو طبع خسرو
دانشجوي ورودی ۷۸
(شعر بندتنباني است، اشکال عروضي نگيريد!)
نظر:
daset dorost
یادش بخیر...
کلیک کنید و حرف دلتان را بزنید