نميدانم تا به حال شده کسي جملهاي قصار يا دلنشين و يا نکتهبينانه براي شما بگويد و شما در نهايت لذت، از ته دل گوينده را تحسين کرده باشيد، آنقدر که پرسيده باشيد «اين جمله مال کيه؟» و طرف صحبت با نگاهي جاخورده و منزجر و يا عاقل اندر سفيه به شما گفته باشد: «خودت»؟
اگر فکر میکنید خیلی حال میدهد، بهتان بگويم: اصلاً حس خوبي نيست؛ اصلاً! بخصوص اگر طرف اين جمله را عمداً از خودتان بياد خودتان آورده باشد تا شما خودِ حاضرتان را با گذشتهتان بسنجيد، و ناگهان در کمال نااميدي ببيند شما ديگر حتي سايهاي هم از آنچه بودهايد نيستيد. نگاهي که در اين مواقع به شما مياندازند، نگاهي ناباور و مشمئزکننده است. نگاهي که وزنش، نفس را بند ميآورد. طي ماجراهاي اخيرم تا دلتان بخواهد اين وضعيت پيش آمد: چه مواقعي که کسي دلداريمان داد، و چه مواقعي که کار به سرکوفت کشيد! تا دلتان بخواهد بور شديم و عرق ريختيم و بر روح پر فتوحمان لعنت فرستاديم که چرا به حرفهاي سابقش گوش نکرده و جميعاً اجمعين فراموششان کرده!
×××
چقدر ديدهايد کساني را که به موقعيتهايي مينازند که از دست دادهاند؟
بخصوص نسل پيشين ما بخاطر آنچه بر سرش رفت، تمامي فرصتهاي جوانيش را از کف هِشت و اسلحه به دست گرفت و هم روياهايش را کشت و هم دشمنانش را؛ بسيار ميشود که پدران و مادران ما حرف که ميزنند، بيشتر از کارهايي ميگويند و فرصتهايي، که نکردند و از دست رفت. و گاهي خون انسان را ميجوشانند از بس که اين فرصتها بزرگ بوده و از بس که حتي يکيشان انجام نگرفته!
×××
تازگيها در وبلاگها نوشتن از ماجراهاي ج.ن.س.ي بسيار رواج پيدا کرد و ظاهراً خانمهايي در اين مورد قلم فرسودند و بقيه – که اکثراً مرد ولي عده قابل توجهي هم زن بودند – سرکوفت زدند که خفه؛ و خانمهاي وبلاگنويسي هم عَلَم فمينيزم برداشتند که تا کی مردسالاري و کوتهفکری؟ و چرا نبايد زني از همخوابگيهايش بنويسد و تجربيات و خاطرات و تمايلاتش را ثبت کند؟ دعوا شد و هر چند اول کار به ناسزاگويي کشيد، کمکم که هيجان فرو نشست و باسوادترها وارد گود شدند، بحث خردمندانهتر و منطقيتر شد و آرام آرام گروههاي دعوا تبديل به گروه مذهبي در مقابل گروه ليبرال (به معني فلسفي آن، نه معني سياسي) شدند (و دعوا همچنان ادامه دارد، به اين دليل اساسي که در مورد چيزي مجادله ميکنند که به آنها ارتباطي ندارد!)
من در مورد اصل مسئله چيز مهمي ننوشتم و شايد باز هم ننويسم، چون از يک طرف به هر کسي حق ميدهم هر چيزي را که ميخواهد آزادانه بيان کند و از نظر من هيچ کدام از تجربيات انساني شرمآور نيست؛ از طرفي هم هر چند معتقدم راهِ کار اين نيست، ولي چون ممکن است به شکستن تابوي مسايل ج.ن.س.ي در ايران کمک کند – که جواني ما را سوزاند و ريخت سطل آشغال – بگويي نگويي استقبال هم ميکنم از اين سنت شکنيها! و صد البته از همه مهمتر اينکه بنده نه سر پيازم و نه ته پياز!
چيزي که نظر مرا جلب کرد اين بود که اکثر گروه مذهبي مخالف، ساکن ايران بودند و اکثريت گروه ليبرال موافق يا مدافع، در خارج از ايران. اين مسأله از آنجا برايم جلب نظر کرد که بسياري از ملت ايراننشين طوري در مورد محيط و فرهنگ جهاني – و بخصوص غربي - صحبت ميکنند که گويي خود به چشم ديدهاند و به چشم خرد دريافتهاند و چند سالی در آنجا زیستهاند، در حالي که هرگز چنين تجربهاي نداشتهاند. بعضی مواقع هم غیرمستقیم اینطور القاء میکنند که کسی که در ایران زندگی نمیکند، حق ندارد در کار ایرانیان (چه ساکن ایران چه غیره!) نظر بدهد، و این یعنی خودشان هم به ضعف تجربی خود آگاهند و با این کار در واقع تقلب میکنند! وقتي هم کسي اين نکته را برايشان گوشزد ميکند که «داداش چرا در مورد «فلان جا/فلان چيز» چيزي مينويسي که آنطور نيست و تو هم به چشم نديدهاي» يا «مگر تو آزادي غربي را ديدهاي که از آن انتقاد ميکني» طرف اعصابش مگسي ميشود و فوراً شمشير ميکشد که من هم ميتوانستم مثل شما وطنفروشها بروم و اگر نمیدانید بدانید از فلان جا و فلان جا پذيرش داشتم و همين الآن هم بياطلاع نيستم و ماندم که به این خاک خدمت کنم و قس علیهذا! خيلي مواقع هم راست ميگويند بندههای خدا! ولي در هر حال همان طور که مستحضريد «ميتوانستم باشم» با «هستم و تجربه کردم»، توماني هفت صنار توفير دارد. حالا اينکه رفتن و نرفتن کدام بهتر است و چه کسي حق دارد، بماند؛ وگرنه کار به آنجا ميرسد که يکي از رفتهها دليل ميآورد که «تو که مسلماني بايد بداني که پيغمبر اسلام هم وقتي فشار کفار و منافقين(!) در مکه از حد گذشت، هجرت کرد، ما چرا نکنيم؟» و آن یکی از قرآن مثال میآورد که «بگردید در جهان، و عبرت بگیرید» و آخرش دعوا سياسي ميشود و جدلي در ميگيرد بيانتهاتر از جدل اصلي!
هرگز «ميتوانستم انجام بدهم»، جاي «انجام دادم» را نميگيرد؛ هر قدر هم که موفق و قوي باشيد، هر قدر هم که باتجربه باشيد، تنها تواناييتان را در کارهايي ميتوانيد اثبات کنيد که انجام دادهايد، نه آنچه را که نکردهايد و يا از دست دادهايد. بايد بترسيم از روزي که ببينيم چيزي نداريم براي آرامش فکر و یا نازيدن و تفاخر، جز خاکستر روياهاي بزرگي که کافي بود – مثل زبل خان - دست دراز کنيم تا حقيقت زندگيمان باشند. میباید خطر کنيم و تجربه! ببينيم و آگاه شويم، تا روزي نرسد که با هر بادي که ميوزد، از «خوشبختانه ايراني» به «متأسفانه ايراني» تبديل شويم!
اينها را نوشتم تا يادم نرود و روزي نرسد که کسي دوباره حرفم را به خودم بزند که «به فرصتي که از دست دادهاي نناز دادا!»