Man is free at the moment he wishes to be



هرگز نمی کنم سر خود را به زیر، خوار



- مانا نیستانی


نه سجادیم و نه زینب: نه افسوس می خوریم و نه گریه می کنیم؛ و نه هرگز ایران چون شب صحرای کربلا، بی ستاره ماند. مگر از ابتدا نمی دانستیم که بهای آزادی، این چهار لیتر خونی است که از این خاک به عاریت داریم؟ این راه صد ساله، از سرهای کوفته و لبهای دوخته و مجالس به توپ بسته و عربده و خرافه گذشته تا بر دلهای ما پل بسته. در آن پنج آوای صفت «ایرانی»، سرو آزادگی ملتی سرکشیده است که تسلیم تلخی شکست و جبر تاریخ نمی شود.

من و تو دوریم برادر. نه هرگز زخمی بر تنمان از این قیام به یادگار خواهد نشست، و نه قطره ای از آن خونها که بر خیابانهای میهن خشک می شود، از رگ ما سرچشمه خواهد گرفت. افسوس که راهمان از فریاد قیام نگذشت و کارمان به خلوت کتابخانه های غریب افتاد؛ اما آسمانی را که ستم به سیاهی کشید، می باید که روزی باز به حضور آفتابی درخشان آراست. ما رویای فردای ایران را می باید بیندیشیم. این است سونوشت ما...

پی نوشت: نه خوابم می برد، نه از این دورها کار مفیدی از دستم بر می آید. گفتم مویه نمی کنیم، عجب کار سختی از آب درآمد؛ لعنت...



دیگر تمام شد



سفید پوشیدی و سرباز اول را دادی جلو. فکر کردی ما را سیاه کرده ای. سیاه بازی در آوردی و هل من مبارزت، تاریخ را شرمنده کرد. فکر کردیم هزار حرکت نکرده را خوانده ای از عمق روحمان. ما که چیزی برای باختن نداشتیم. سرباز اول را دادیم جلو، پیاله اول را رفتیم بالا؛

پیاده ات بیجا بازی کرد، میدان دادی. گفتیم اسبت جفتک می اندازد، شانه بالا انداختی. فیلت جای اسلحه، قاچاق بار زد، فرمانده اش کردی. کشتیدمان و به دروغ از رخ خون باریدید و در قلعه نشستید و از خونمان سبوها آکندید. وزیرت را نشان کرده بودیم. می باید باز خون می خوردی و قلعه می رفتی. براق شدی و این غلطت، صفحه را گورت کرد. پیاله دوم را افشاندیم بر خاک. خون شهیدانمان است که دامنت را خواهد گرفت.

مرکز می خواستی، تهرانت مال ما شد. چپت را خواستی ببندی، اصفهانت را گرفتیم. خواستی تله را بار کنی، قم ات سینه زن شد. اسبانت یله و پیلانت گله، فکر کردی مهره ها را خیمه زن می کنی، بیدق می گیری و بیرق می زنی. وول نزن، لقمه خودمانی؛ لایق سوار نیستی، با همین پیادگان فکت منفک است. پیاله سوم، تاکتیک نیست؛ آتشی است که برایت اندوختیم؛

ماتت نبرد، در چند حرکت ماتی. آن شبی که پیادگانت با فانوسقه نگذاشتند بخوابیم، این پیری و قرمزیت را آرزو کرده بودم. قافیه را باختی حاجی! بی پشتیبان شاه-بازیت که تمام است هیچ، بازی را هم می بازی؛ حالا هی زور بزن که وزیرمان را بگیری. آن سربازها که آن طرف صفحه معرف حضورند، تک به تک وزیرند.

پیاله آخر را نگه می دارم. یک روزی می رویم کیش، با رفقا!



آنچه گفتیم...






در اوج چنان کز مرد می شاید





گنـجشـــگك بيـــــقرار بنشيــن
آرام در ايــن حصــــار بنشيـن
پـــرواز در اين زمانه ي سـرد
جرمي است به حكم دار بنشيـن
صيــــاد نشـســته در خفایــــش
با سنـــــگ در انـتظار بنشيــن
گنجشــك پريــد و کـــرد فریـاد
چــون باز بمير و خوار ننشين


نقل مطالب با ذکر مأخذ آزاد است.