یک زمانهایی در جوانی، آن اواخر دانشجویی که بالاخره بَکس شروع میکنند که همدیگر را مهندس صدا بزنند، شانسمان زد و در شرکتی مشاور سیستم شدیم. در آن شکوفایی اواخر خاتمی، که کمکم شرکتهای متوسط خصوصی هم میتوانستند خواب بازارهای جهانی را ببینند، و در نتیجه سعی میکردند خود را از لحاظ دانش مدیریت و بهرهوری، به سطح سایر تولیدکنندگان جهانی نزدیک کنند، ما رفتیم و یک پروژهی تپل گرفتیم (در واقع، مشاور اصلی پروژه با مدیرعامل سر تملک رئیسهی آزمایشگاه معاملهشان نشد و چنان متواری شد که تا امروز هم من خبری از او ندارم، و در نتیجه ما شدیم جانشین!) در آن زمان مطابق اصل صفر سیستم در ایران که حاجیتان فرموله کرده بود، ما میدانستیم که به طور دیفالت، «سیستم به جاست!» پس برای آنچه که قرار بود با آن روبرو شویم آماده بودیم و در همان ابتدای پروژه، یک فاک-او-میتر (FCK-O-METER) مبسوطی برای شرکت تعریف کردیم که نشاندهندهی عمق فاجعهای بود که شرکت با آن دست به گریبان بود و تلاش این حقیر و شیخنا و شریکنا خالقی، این بود که درجهی افتکاک سیستم را با انواع کلکها، پایین کشیده، و سیستم را به سطوح کاری و فکری استاندارد جهانی نزدیکتر کنیم! حالا بگذریم که مدیرعامل خانمباز در آمد و زن یکی دیگر از اعضای هیأت مدیره فرار کرد و چکهای چند صد میلیونی آن حاجی محترم را برگشت زد و انداختش زندان، و یکی دیگر از اعضای هیأت مدیره در منزل یکی از خانمهای شوهردار کارمند بازداشت شد، بیایید فرض کنیم که این حاج و آن شیخ، تازه کار بودند و نادانسته و خامدستانه پروژه را زدند زمین! اما در نتیجهی آن شکست و مطالعات سیستمی طی آن دوره، و تجربیات هولناک پس از آن، نویسنده نه تنها اطمینان یافت که اصل صفر سیستم را خوب فرموله کرده بوده است، بلکه نکتهای را هم در مورد سیستمهای انسانی دریافته، و آن اینکه از دلایل شکست اکثر پروژههای سیستم و بهرهوری در ایران (و احتمالاً سایر کشورهای عقبمانده) نوعی از تفکر است که بطور خلاصه عبارت است از این که انسانهای با کالیبر خَلفی بالا، همیشه از «سیستم» یا «راه حل» به عنوان یک موجودیت هوشمند، انتظار دارند که بجای آن حضرات مطالعه، تفکر و تصمیمگیری قاطع کرده، و با سختکوشیای مثالزدنی به بهترین نتیجهی ممکن دست یابد، و گزارش موفقیت را حتیالمقدور به همراه یک لیوان آب انار و یا چند سیر سنجد اعلی، در پایان به حضورشان تقدیم کند. در حقیقت، انتظار دارند که با اجرای پروژههای سیستم و بهرهوری و یا هر «راه حل» دیگری، ضعف ناشی از کیفیت پایین آموزش و ضریب پایین قابلیت اعتماد و تواناییهای *بسیار پایین* افراد سازمان در برقراری ارتباطات مؤثر با یکدیگر را، توسط روشی که حتیالمقدور انسان در آن نقشی کمینه و حاشیهای داشته باشد، جبران کنند.
این که چگونه در جهان در حال توسعه، این تصور به وجود آمده است، جای بسی بحث و گفتگو دارد، که این حقیر اصولاً افسردهتر از آن است که بخواهد آن مقولات را در ذهن خود بارگذاری کند، هر چند که مایل است که به عنوان دلایلی دم دستی، به ناکارآمدی افراد (نه فقط به علت آموزش، که به علل متنوع بسیار) و بیاعتمادی عمیق افراد جامعه به یکدیگر بطور اعم، و بیاعتمادی مدیران به زیردستان و کارشناسان بطور اخص اشاره کند. این نوع تفکر، که تصور میکند راهی هست که از آن طریق میتوان به بهترین نتیجه دست یافت، و به آن راه حل، نام «سیستم» میدهد و انتظار دارد که آن راه حل، بدون دخالت انسان و بطور خودکار، با درجهی اطمینان بالا، انسانهای درگیر را، با حداکثر بهرهوری، به سمت هدف مشخصی راهبری کند، بزرگترین خطری است که که ممکن است در میان یک جامعه بروز کند.
در نتیجهی چنین خطری است که جامعه، از اهمیت آموزش غافل شده، و در نتیجهی نادیده گرفته شدن استعدادهای درخشان افراد، به این نتیجهی مضحک میرسد که اصولاً استعداد وجود خارجی نداشته، و هر نوزاد آکبند انسانی، بجز ابعاد قد و دور کمر حضرت خاندایی، از لحاظ ذهنی نسخهی مشابه اصل حضرت ابالبشر، و بطور بالقوه، کیلومتر آخر انواع توانایی و استعداد میباشد. در حقیقت، با پایین آمدن کیفیت آموزش در جامعه، از آنجا که توانایی همگانی به سطح متوسطی نزدیک میشود، ماجرا شبیه به آن دوست پسری میشود که در نتیجهی حسادت ناشی از علاقهی دلبر به بازوان ستبر جَکس ولگرد، دلیل میآورد که اصولاً انبوهسازی بازو، نیازی بجز دنبل سنگین زدن با فرکانس بالا و بطور مستمر ندارد، و او هم در صورتی که مانند «آن بیکارها» فرصت داشت، به سادگی میتوانست بازوانی گرهخورده داشته باشد! به بیان دیگر، در نتیجهی عدم وجود محیط مناسب برای بروز و نمایش استعدادهای استثنایی، کمکم این تصور همگانی به وجود میآید که میتوان با آموزشی مقدماتی، هر دختر دم بختی را به دانشمندی هستهای تبدیل کرد، به گونهای که با وسایلی ابتدایی، و طی فرصتهای مردهای که در میان وظایف لایتغیر خانهداری و آشپزی پیش میآید، بتواند هسته را شکاف داده، و نشانههای باری تعالی را از آن میان استخراج نماید؛ در حالی که بکس دانشگاهی میدانند که با چنین تصوراتی، تنها میتوان دانشمندان «هستهای» تربیت کرد.
با مطالعهی
وبلاگ برادر مجید - مد ظله العالی - بود که احساس کردم نیاز شدیدی به خاطر نشان کردن نکتهای وجود دارد:
خطر اصلی و تاریخیای که ما را تهدید میکند، دست کم گرفتن و یا آماده نبودن برآمدگان جامعه در مقابل حماقت تودههای عام بشری نیست: خطر اصلی، در نادیده گرفتن ارزش آموزش، در عدم تهیه ابزار مورد نیاز برای کشف و پرورش قوای بدنی و روانی، و استریل کردن ذهنی نوباوگان یک جامعه، در مقابل احساساتی مانند خطر، ترس، بدگمانی و خشونت است که موجب میشود، فرصت کافی برای سوءاستفادهی اقلیتهای سازماندهی شدهی بدنهاد، از تودههای ناآگاه به وجود آید. وقتی که کودکان را به گونهای بار آوریم که تصور کنند، هر عقیدهای، به صرف عقیده بودن، یا پیروان زیاد داشتن، مستوجب احترام و رعایت است، و به بهانهی تربیت، نیکی خود-تعریفمان را چنان در ذهنشان سیلیکوب کنیم که به حق حذف عقیده معتقد شوند، نباید تعجب کنیم که چگونه پیادگان آشخور مقدونی و یا سواران ماستخور مغولی و یا سایر جَکس کافکشی که لذت روزمرهی امروزین خود را مدیون تأثیر تاریخیشان هستیم، بر آن جمعیت صلحطلب گوسپندی چیره شدهاند. وقتی فکر کنیم که در روزگاری زندگی میکنیم که مادران ایرانی، موی پسرکان خردسال را هایلایت میکنند و گریهی مستمر و برنامهریزی شدهی هفتگی، جهت تخلیهی استرس کارهای دفتری اداری، به مردان این کشور توصیه میشود و پسران مادرپرورد، اولین حقوق زندگیشان را - جهت فخرفروشی - به نواختن شیپور پای منقل اختصاص میدهند، و همچنان بزرگترین مشکل و برترین افتخار فردی و اجتماعی دخترکانمان، ازدواج و پا گذاشتن بر بهشت است، تازه متوجه میشویم - و احساس همدردی هم میکنیم - که چرا برادر مجید و سایر روشناندیشانمان، هر چند بطور ناخودآگاه، اما با جدیت، به دنبال راه حلهایی برای هدایت و نیکبختی انسان میگردند که در آن، نقش انسان به حداقل ممکن رسیده باشد، تا مبادا همانطور که از آنها انتظار میرود، زیست-محیط روانی و مادی خود را کود بدهند!
خطر آنگونه که برادر مجید فکر میکند، تنها در دستکم گرفته شدن، و یا چیرگی حماقت بشری بر جامعه نیست. خطر، این است که - خودآگاه و یا ناخودآگاه - فرض کنیم که انسان بطور عام، ذاتاً بدنهاد و احمق است و برای در دست گرفتن سرنوشت خود نالایق بوده، و نیاز به هدایتی خارجی دارد؛ چنین تفکری است که نهایتاً، با بیاعتمادی و بدبینی عمیقی که نسبت به انسان ایجاد میکند، به دنبال راهی میگردد که بتواند با ایجاد ساز-و-کارهایی که انسان در آن نقش هرچه کمرنگتری دارد، خوشبختی نهایی و نیکنهادی انسان را «تضمین» کند.
حیف و صد حیف! چنین راه حلی وجود ندارد و جامعه میباید با آموزش مستمر تکتک افراد خویش، لحظه به لحظه از خود در مقابل عوامل ناپایدارکننده درونی و بیرونی حفاظت کرده و خود را در مقابل محرکهای محوکنندهی خارجی، آماده و منعطف نگاه دارد. بدبینی به انسان به عنوان شکلدهندهی نهایی جامعه، به تندرویای منجر میشود، که برادر مجید، در میان مردمی آنچنانی، زندگی کرده و با آنها آشنایی کافی دارد. به عنوان راهحلی مشکلتر و البته درستتر، میباید با ناامیدی مبارزه کرده، و انسانها و مفهوم انسانیت را توسعه داده و حفاظت کرد. متأسفانه میباید به عرض برسانم راه حل اتوماتیکی برای این کار وجود ندارد؛ لااقل راه حلی که بتوانیم انسان را در آن شرکت ندهیم!
به بیان دیگر: بدجوری گیریم مجید جون، بدجور...