ملاقات با بانوی سالخورده
چند شب پیش باز هم رفتیم تئاتر...
×
برایم عجیب شده: سابقاً بیشتر میرفتم کوه، یخنوردی و سنگنوردی میکردم، دوست داشتم گلی و برفی و خیس و خسته و جوات(!) برگردم خانه! درب و داغان و پر از انرژی! اساساً متحرک بودم و یا قدم میزدم و فکر میکردم (و راستش را بخواهید سالهاست دیگر کم راه میروم، در ماشین هم موسیقی تقریباً مبتذل جای تفکر را گرفته!) و یا مینشستم و کتاب میخواندم. و از همه عجیبتر اینکه اصلاً عکس ندارم از آن دوران پرتحرک و پرحادثه و ماجرا!
چرا عجیب؟ چون جدیداً تفریحات روشنفکرنمایانه و پر دود و پر حرف و پر بو، جای آن ورزش تعطیلیناپذیر را گرفته. چندین شیشه عطر آنچنانی جای عرقريزيهای روزانه و هفتگی را گرفته، و کمکم دارم از بوی سیگار برگ ملت لذت نامنتظری میبرم، قهوهخور شدهام و کتاب کمتر میخوانم. موقع کتاب خواندن هم خوابم میبرد (احوال بابابزرگ؟)
اصولاً دورهای بود که – هر چند تعبیر عجیبی است – آماتور زندگی میکردم. پیش داوری جدیای در مورد کسی و چیزی نداشتم، و از هر موقعیتی برای تجربههای جدید استفاده میکردم. فلسفه نفس میکشیدم و هنر میآشامیدم و جهان عجب جای سبز و امیدبخشی بود (البته جایش هم بود، هنوز احمدینژاد جان را نمیشناختیم و گلهایش را در تپههای چشمانداز زندگی ما نکاشته بود!) مینوشتم و میخواندم و برو بیایم زیاد بود. شاید بخشی از ماجرا مربوط به بیکاری دوره دانشجویی بود، ولی خوب به نظرم میرسد که نه همهاش.
نمیدانم چه روزی رسید که این حرفهای زندگی کردن هجوم آورد. کار خیلی زیاد 14 ساعته، شبهای کوتاه و کم خواب و کم کتاب و بی موسیقی خوب، ملاقاتهای کم و دوستانی که مانند برگهای پاییزی، باد از درخت ما برد و انداختشان پای آنیکی درختهای بهتر از این یکی. کم نوشتم و کمتر اندیشیدم و ورزش و گردش فراموش شد و پوشش و خرامش و نگاه و نوازش جایگزین.
آنشب که در سرما منتظر بودیم، هوس کامهای داغ سیگار برگ دستپیچ هندوراسی کردم و یک قهوه داغ ایتالیایی تلخ تلخ؛ و از شوخیهای ساده و مبتذل و بیظرافتم، هر چند گاهی کسانی هم خندیدند، خودم رنجیدم! و از رنجشم فهمیدم که هر چند ریهها و عضلات و حواس و پنجهها، هنوز نوَند و پُرند و سالمند و بظاهر راست ایستادهام، روحم خمیده و توقعم از دنیا، بیهوده و حریصانه بیشتر شده و گنج سینهام از هر چه که سابقاً پرش میکرد، خالیتر. جوانی معصومم بی بار و برگ میگذرد و جوانیِ شیاد و کامطلب دهه چهارم زندگی، پرشتاب و بیتاب، با چشمان سرخش دارد از افق خود را مینمایاند...
×
ماجرای نمایش جالب بود. قصه انتقام یک عشق تحقیر شده و فرو کوفته بود. و داستان هراس انگیز وسوسه یک جمع سرخورده، برای چشیدن طعم سبز یک جنایت خونین.
سوال عجیبی برایم پیش آمد:
عشق چرا دوام نفرت را ندارد؟ چرا نفرت اینقدر تمیز و سرحال و سرزنده و تیز، تا مرگ باقی میماند، حال آنکه اکثر عشقهای تند و داغ جوانی، ماراتن طولانی پیری را تاب نمیآورند و افتان و خیزان و عرقریزان، همراهان دلزده خود را رها میکنند؟ اصلاً چرا دلزدگی از عشق پیش میآید، ولی از نفرت نه؟ چرا عشق پیر میکند و نفرت جوان نگه میدارد؟ آیا آن حس مذهبی و اصیل و عمیق درون ما، نفرت است؟ نکند عشق حسی است که میسازیم تا از مهابت نفرت عظیممان که در خود تلنبار میکنیم گریز بزنیم؟ نفرتی چنان عظیم، که وقتی حتی فقط یک نفر را از شمول آن مستثنی میکنیم، لذتی چنان عمیق و رضایتی چنان قهرمانانه به ما دست میدهد؟
از آن جالبتر حس عجیب نوستالژیکی است که با دیدن این نمایش به من دست داد. عجیب است که من نسبت به هیچیک از بازیگران قصه، حسی بدخواهانه پیدا نکردم. فقط منتظر بودم ببینم پلیدی کی رخ میدهد. هراسان فکر کردم نکند شیطان هم با همین حس کنجکاوی شیرین، حوای تمثیلی را نگاه میکرد، وقتی خانم داشت سیب قرمزش را میبویید و روی لب میمالید؟ نکند خدای بهشت هم در همان لحظه زبانش را بر لبانش میکشیده و از رفتار آن مادینه بازیگوش دستپختش لذت میبرده؟ نکند آدم لامصب هم داشته خود را برای بازی نفرت/عشق/نفرت جاودانیش با زن آماده میکرده؟ حس کردم پاهایم در کفش خودم نیست. حس کردم اگر خدایی مجسم میشد و مینشست سمت راستم، و شیطان هم میآمد می نشست سمت چپم، دست میانداختیم دور گردن هم و بیتربیتی فیل میخوردیم و با هم و دوباره زل میزدیم به سن نمایش. فقط من اینطورم، یا همه شما هم درست همینطور از شرایط ظهور یک جنایت تمثیلی لذت میبرید؟ (میدانم که میبرید لامصب ها! خدا وکیلی حالی هم میدهد!)
این نمایش نتیجه اخلاقی نداشت، اگر هم داشت من امشب حوصله آسمان به ریسمان بافتن را نداشتم. ولی از وقتی دیدمش، دیگر مطمئن نیستم که در این برخورد عظیم نیکی و بدی، کدام طرف خط ایستادهام. و مطمئن نیستم که با عشق آتشین کامساز و دلدوز ارضاء میشوم، یا با نفرتی که هر روز خود را و عشق پیشینش را صیقل میزند و تر و تازه نگه میدارد. و واقعاً کدام يک از اين دو، شجاعانه تر است؟ و کداميک لذتبخشتر و پايدارتر؟ و کدام غریزیتر؟
برويد و ببينيد، خیلی هم بدتان نخواهد آمد: تئاتر شهر، "ملاقات با بانوی سالخورده"، عصرها ساعت ۷، به کارگردانی سمندریان (برای کسانی که اهمیت میدهند، متن نمایش کار سمندریان نیست و آلمانی است)
×
برایم عجیب شده: سابقاً بیشتر میرفتم کوه، یخنوردی و سنگنوردی میکردم، دوست داشتم گلی و برفی و خیس و خسته و جوات(!) برگردم خانه! درب و داغان و پر از انرژی! اساساً متحرک بودم و یا قدم میزدم و فکر میکردم (و راستش را بخواهید سالهاست دیگر کم راه میروم، در ماشین هم موسیقی تقریباً مبتذل جای تفکر را گرفته!) و یا مینشستم و کتاب میخواندم. و از همه عجیبتر اینکه اصلاً عکس ندارم از آن دوران پرتحرک و پرحادثه و ماجرا!
چرا عجیب؟ چون جدیداً تفریحات روشنفکرنمایانه و پر دود و پر حرف و پر بو، جای آن ورزش تعطیلیناپذیر را گرفته. چندین شیشه عطر آنچنانی جای عرقريزيهای روزانه و هفتگی را گرفته، و کمکم دارم از بوی سیگار برگ ملت لذت نامنتظری میبرم، قهوهخور شدهام و کتاب کمتر میخوانم. موقع کتاب خواندن هم خوابم میبرد (احوال بابابزرگ؟)
اصولاً دورهای بود که – هر چند تعبیر عجیبی است – آماتور زندگی میکردم. پیش داوری جدیای در مورد کسی و چیزی نداشتم، و از هر موقعیتی برای تجربههای جدید استفاده میکردم. فلسفه نفس میکشیدم و هنر میآشامیدم و جهان عجب جای سبز و امیدبخشی بود (البته جایش هم بود، هنوز احمدینژاد جان را نمیشناختیم و گلهایش را در تپههای چشمانداز زندگی ما نکاشته بود!) مینوشتم و میخواندم و برو بیایم زیاد بود. شاید بخشی از ماجرا مربوط به بیکاری دوره دانشجویی بود، ولی خوب به نظرم میرسد که نه همهاش.
نمیدانم چه روزی رسید که این حرفهای زندگی کردن هجوم آورد. کار خیلی زیاد 14 ساعته، شبهای کوتاه و کم خواب و کم کتاب و بی موسیقی خوب، ملاقاتهای کم و دوستانی که مانند برگهای پاییزی، باد از درخت ما برد و انداختشان پای آنیکی درختهای بهتر از این یکی. کم نوشتم و کمتر اندیشیدم و ورزش و گردش فراموش شد و پوشش و خرامش و نگاه و نوازش جایگزین.
آنشب که در سرما منتظر بودیم، هوس کامهای داغ سیگار برگ دستپیچ هندوراسی کردم و یک قهوه داغ ایتالیایی تلخ تلخ؛ و از شوخیهای ساده و مبتذل و بیظرافتم، هر چند گاهی کسانی هم خندیدند، خودم رنجیدم! و از رنجشم فهمیدم که هر چند ریهها و عضلات و حواس و پنجهها، هنوز نوَند و پُرند و سالمند و بظاهر راست ایستادهام، روحم خمیده و توقعم از دنیا، بیهوده و حریصانه بیشتر شده و گنج سینهام از هر چه که سابقاً پرش میکرد، خالیتر. جوانی معصومم بی بار و برگ میگذرد و جوانیِ شیاد و کامطلب دهه چهارم زندگی، پرشتاب و بیتاب، با چشمان سرخش دارد از افق خود را مینمایاند...
×
ماجرای نمایش جالب بود. قصه انتقام یک عشق تحقیر شده و فرو کوفته بود. و داستان هراس انگیز وسوسه یک جمع سرخورده، برای چشیدن طعم سبز یک جنایت خونین.
سوال عجیبی برایم پیش آمد:
عشق چرا دوام نفرت را ندارد؟ چرا نفرت اینقدر تمیز و سرحال و سرزنده و تیز، تا مرگ باقی میماند، حال آنکه اکثر عشقهای تند و داغ جوانی، ماراتن طولانی پیری را تاب نمیآورند و افتان و خیزان و عرقریزان، همراهان دلزده خود را رها میکنند؟ اصلاً چرا دلزدگی از عشق پیش میآید، ولی از نفرت نه؟ چرا عشق پیر میکند و نفرت جوان نگه میدارد؟ آیا آن حس مذهبی و اصیل و عمیق درون ما، نفرت است؟ نکند عشق حسی است که میسازیم تا از مهابت نفرت عظیممان که در خود تلنبار میکنیم گریز بزنیم؟ نفرتی چنان عظیم، که وقتی حتی فقط یک نفر را از شمول آن مستثنی میکنیم، لذتی چنان عمیق و رضایتی چنان قهرمانانه به ما دست میدهد؟
از آن جالبتر حس عجیب نوستالژیکی است که با دیدن این نمایش به من دست داد. عجیب است که من نسبت به هیچیک از بازیگران قصه، حسی بدخواهانه پیدا نکردم. فقط منتظر بودم ببینم پلیدی کی رخ میدهد. هراسان فکر کردم نکند شیطان هم با همین حس کنجکاوی شیرین، حوای تمثیلی را نگاه میکرد، وقتی خانم داشت سیب قرمزش را میبویید و روی لب میمالید؟ نکند خدای بهشت هم در همان لحظه زبانش را بر لبانش میکشیده و از رفتار آن مادینه بازیگوش دستپختش لذت میبرده؟ نکند آدم لامصب هم داشته خود را برای بازی نفرت/عشق/نفرت جاودانیش با زن آماده میکرده؟ حس کردم پاهایم در کفش خودم نیست. حس کردم اگر خدایی مجسم میشد و مینشست سمت راستم، و شیطان هم میآمد می نشست سمت چپم، دست میانداختیم دور گردن هم و بیتربیتی فیل میخوردیم و با هم و دوباره زل میزدیم به سن نمایش. فقط من اینطورم، یا همه شما هم درست همینطور از شرایط ظهور یک جنایت تمثیلی لذت میبرید؟ (میدانم که میبرید لامصب ها! خدا وکیلی حالی هم میدهد!)
این نمایش نتیجه اخلاقی نداشت، اگر هم داشت من امشب حوصله آسمان به ریسمان بافتن را نداشتم. ولی از وقتی دیدمش، دیگر مطمئن نیستم که در این برخورد عظیم نیکی و بدی، کدام طرف خط ایستادهام. و مطمئن نیستم که با عشق آتشین کامساز و دلدوز ارضاء میشوم، یا با نفرتی که هر روز خود را و عشق پیشینش را صیقل میزند و تر و تازه نگه میدارد. و واقعاً کدام يک از اين دو، شجاعانه تر است؟ و کداميک لذتبخشتر و پايدارتر؟ و کدام غریزیتر؟
برويد و ببينيد، خیلی هم بدتان نخواهد آمد: تئاتر شهر، "ملاقات با بانوی سالخورده"، عصرها ساعت ۷، به کارگردانی سمندریان (برای کسانی که اهمیت میدهند، متن نمایش کار سمندریان نیست و آلمانی است)
نظر:
کلیک کنید و حرف دلتان را بزنید