Man is free at the moment he wishes to be



داستان ما؛ داستان بهرام؛ داستان افرا



شايد روزهايي بود که اگر جهان بهشت نبود، باري اميدکي بود، آسماني بود که گاهي آبي بود، قناري داشت و اگر نداشت، شمار گنجشکانش از کلاغانش بيشتر بود. اگر همه قهرمان نبودند، قهرمانانش جوان بودند و جوانبخت بودند و شيرين بودند و زيبا بودند و صدايي بم داشتند و بلند بودند و سخنور بودند و هنر رفتارشان بود و عشق‌ورزي کردارشان و آزادي نفسشان؛ و اگر همگردي همه خوبي‌ها و کمال صفات نبودند، دست کم بر بدي چير بودند و اگر راستِ راست نبودند، کجي را نمي‌پسنديدند و کج‌رفتاري را نمي‌ستودند. نامشان به ننگ در نمی‌آمد و جز به زيبايي راضي نمي‌شدند و زيبايي زنانشان، جرم نبود. روزهايي که کلماتي مانند «تبرج» و امثالهم جز در ميان وحشيان بر زبان جاري نمي‌شد. شرمي بود در دل آدميان و مهري بود در چشمان و مرگ پايان خوبيها نبود. شايد روزي بود که کسي عجله نداشت و کسي يک‌بند براي ديوار بوق نمي‌زد. کسي در تصادف رانندگي نمي‌مرد و مردماني که به پيري مي‌رسيدند، اگر در جواني هم پند ناصحان را ننيوشيده بودند، باري زمان را فرصت داده بودند که تيزخويي‌هايشان را بسايد و الماس خردشان را بدرخشاند. روزي که جوانان پليد نبوده‌اند در چشمان مردمان؛ روزي که جوانان نام خود را به جوانمردي وام داده بوده‌اند. آسمان، آسمان کدر ما نبوده‌است و وزن گُل، از وزن سرب بيشتر بوده است.

×××

اگر آن روز هزار سال هم بود، چون باد گذشت و خوبي همچون گلي که معشوق بي‌حوصله، در گوشه‌اي بحال خود مي‌گذارد، پلاسيد. بدي چير شد و جوانان پير شدند. چرخ گِرد، بي‌دريغ گرياند و گرداند و گَرد از گُرده مردمان افشاند، گذشت و گذشت، تا رسيد به دور ما، دور پيري نوزادان و خُردي و بي‌خِرَدي انسان...

بدي بر دل‌ها نشست و نيکي تعجب‌آور شد! اميد از دست رفت و يقين ما گم شد. گرگ‌ها شهرنشين شدند، شهرنشينان گرگ. کلاغ بيش از قناري، قصاب بيشتر از شبان، جلادي شغل شريف شد؛ مردم شریف از ترس جلاد، جلاد شدند! گلوله حجت شد و تاريخ از نو نوشته شد.

خميديم و غرورمان اگر نشکست و شوري خونمان را نچشيديم، تلخي بغضمان تلخکاممان که کرد و اگر نگرييديم، چشمان سفيدمان سرخ شد و گونه سرخمان سفيد. دي آمد و برف، باز، بس اميدوارانه باريد و باز چون پارين سال، سپيدي آسمان، حريف سياهي آسفالت و آهن نشد. اين بار البته تقريباً!

×××

افرا نمايش قهرمانان نبود. نمايشي بود از تعامل گرگ‌ها و انسان‌ها، در جهاني که زيستن گرگينه‌ها در شهر، نيازي به تهيه پوستين بره ندارد. نمايشي که عاشق، عاشقي نياموخته است. نمايشي که قهرمانش هر چند بي‌نقص بود، اما مرکز قصه نبود. ضد قهرمان قصه افرا هم، گويي خود من بودم. جالب اين است که ضدقهرمان هم کاملاً قابل درک بود برايم! عجب!

حقيقتش را بخواهيد، داستان افرا، آنچنان تکانم نداد. قهرماني افرا را، زمينه‌اي مي‌آفريد که در آن مي‌زيست. من با بسي بهتر از افرا زيسته‌ام. روزهاي فراوان در او نگريسته‌ام. او را سالهاست که پرستيده‌ام. سالها پيش سارا آفريده شده بود و بيضايي براي سرودن قصه افرا دير در رسيده بود.

با اين وجود، داستان آفريننده افرا، داستاني بس دلپذيرتر بود! فريادي که بيضايي سرداد، سرود تسليم‌نا‌پذيري مردي است که خود يکي از قهرمانان قصه نمايش زندگي ماست. قهرماني که هرگز نمي‌خواهد دل بر پيري نهد. مردي که نه با مرگ، که با زشتي مرگ طاس مي‌اندازد و همچنان با دلگرمي جوانان سرخوش قهقهه مي‌زند. زشتي‌اي که جز براي پيرمردان رخ نمي‌دهد. زشتي تسليم. چه لذتي از اين بزرگتر؟ نمايشي در نمايشي، و بالاخره اين بار، آني که واقعي‌تر است، ديدني‌تر هم هست.

×××

اميدم را بازيافتم! نفسم را که مدت‌ها بود حبس کرده بودم، دادم بيرون. غم چند ماهه چند ساعتي امانم داد. چه شبي هم بود! برف و سرما و چاي سبز(!) و شکلات تلخ و ويگن و دو يار موافق. از اين شب‌ها اگر باز هم ميسر شود زهي توفيق! سبک شدم.

فرصت بود که بروم و از بيضايي تشکر کنم. تشکر از اينکه تصميم ندارد پير شود. ولي ديدم هم مي‌داند و هم خودش همينگونه مي‌خواهد! حرف نو بايد زد به اينگونه مردم. علاوه بر اينکه من هميشه ترجيح مي‌دهم هنر را ببينم و هنرمند را به حال خود بگذارم.

اين نمايش را ببينيد. هرچند شرايط خاص من و ديشب، در قضاوت من تأثير عميقي گذاشته، اما شايد شما هم پسنديديد. اگر رفتيد، حتماً تا آخر نمايش بنشينيد.


نقل مطالب با ذکر مأخذ آزاد است.