نوروز
دوست داشتم بتوانم بگویم خوشحالم. از امید بگویم و آینده ای نزدیک که در آن خنده نه تنها ارزان، بلکه ممکن باشد و از نفرت، جز چاشنی درام و تراژدی، اثری در کاممان نماند.
دروغ نمی توان گفت.
نوروزمان پیروز نیست، اما بشادی خیمه در دل دوستان باید زد و در این جنگ مهیب که با سیاهی و تباهی درگرفته، پشت یاران همدل نگاه می باید داشت. زخم گلوله بخودی التیام میابد و داغ نفرت اگر که مرهم ننهند، تا ابد می سوزاند. سپر غم، از سپرغم و شکوفه می باید ساخت و سرود مرغ بهاری؛
فرار نمی توان کرد.
گرمی طبیعت را نمی توان دیدن و گرمی در دل خود نیافتن. مسافت های بعید، یاد یاران پنهان ندارد و زهر دوری، جز به تریاک محبت درمان نپذیرد. زمستان از درون و برون خوب کوفتمان. اینک ما و لشکر غم و خون ریخته عاشقان؛ ساقی بخوانیم و ساتگین برداریم و سرود شادی بخوانیم که چنین وقت دگر نتوان یافت.
سرافراز و عاشق می باید زیست...
دروغ نمی توان گفت.
نوروزمان پیروز نیست، اما بشادی خیمه در دل دوستان باید زد و در این جنگ مهیب که با سیاهی و تباهی درگرفته، پشت یاران همدل نگاه می باید داشت. زخم گلوله بخودی التیام میابد و داغ نفرت اگر که مرهم ننهند، تا ابد می سوزاند. سپر غم، از سپرغم و شکوفه می باید ساخت و سرود مرغ بهاری؛
فرار نمی توان کرد.
گرمی طبیعت را نمی توان دیدن و گرمی در دل خود نیافتن. مسافت های بعید، یاد یاران پنهان ندارد و زهر دوری، جز به تریاک محبت درمان نپذیرد. زمستان از درون و برون خوب کوفتمان. اینک ما و لشکر غم و خون ریخته عاشقان؛ ساقی بخوانیم و ساتگین برداریم و سرود شادی بخوانیم که چنین وقت دگر نتوان یافت.
سرافراز و عاشق می باید زیست...
شــــــــاد زی با سیــاه چشمان، شـــاد
کــه جـهان نـیـــست جز فسانه و بـــاد
ز آمـــــده تـــــنـگدل نـبــــایـــــد بــــود
وز گـذشــتــه نـکـرد بــــایـد یـــــــــــاد
نــيک بــخت آن کسی که داد و بخورد
شــوربخت آن که او نه خورد و نه داد
ابــــر و بــــاد اسـت این جهان فسوس
بـــــــــــــــاده پیش آر، هر چه بـادابـاد
کــه جـهان نـیـــست جز فسانه و بـــاد
ز آمـــــده تـــــنـگدل نـبــــایـــــد بــــود
وز گـذشــتــه نـکـرد بــــایـد یـــــــــــاد
نــيک بــخت آن کسی که داد و بخورد
شــوربخت آن که او نه خورد و نه داد
ابــــر و بــــاد اسـت این جهان فسوس
بـــــــــــــــاده پیش آر، هر چه بـادابـاد