Man is free at the moment he wishes to be



رساله اندر کاربرد جارو و خاک‌انداز



برداشتی انسانی نیست این؛ هایزنبرگ از زبان طبیعت است که می‌گوید: هر چه بر ما می‌گذرد، با ما همراه می‌شود. بر ما بسیار گذشته، و بسیار سنگین شده‌ایم!

اشکال تاریخ ما این است که از خودآگاه ما برخاسته و در ناخودآگاه ما مسکن گزیده؛ و اشکالی دیگر دارد این تاریخ، که نیمه‌ی شکوهمند اولش، روایت ما نیست: بیشتر دانش مدون ما از آن، روایت شکست خوردگانمان است با همه‌ی غرض‌ورزی‌ها و ترس‌های فرو خورده‌شان. و اشکال دیگری دارد، آنجا که روایت ما از پیروزمندی‌هایمان، روایت مردمانی است که گویی فلک را در هم شکسته‌اند. ژاژخایی جای تفاخر را گرفته و فرومایگی، به خرد فرصت نداده تا شکوه را با بزرگمنشی آراسته سازد. ما فرصتی نداشته‌ایم تا از پیروزی‌هایمان درس بزرگواری بگیریم: شامگاه همه‌ی آنچه بر آن نام پیروزی می‌توان نهاد، ما در مجلس شراب، شوریده و بیخود، دستار از سر هشته بوده‌ایم و فلک را از خروش و صیحه‌ی شادی، بر سر گذاشته. هر پیروزی ما، چون جرعه‌ی آخر شب پیش از نبرد بوده است که ممکن بوده شبی و جرعه‌ای دیگر دست ندهد. ترس ما از غلبه‌ی وحشیان، ما را آنقدر بلند نکرد که در حیطه‌ی فلسفه جای گیریم؛ ما از سر تعجیل، در وادی وحشت و خشونت حاصل از آن فرود آمدیم.

روزی من به نرم‌افزاری محبوب و جهانی و کد‌-در-دست، قابلیت‌های فارسی و راست-به-چپ افزودم و در نهایت آن را ترجمه کردم و این تغییرات و ترجمه‌ی نهایی، در سایت مربوطه به نام من و ترجمه به نام فارسی قرار گرفت. بسیار می‌شود که برای من نامه‌ای می‌آید که چرا ترجمه را فارسی نام داده‌ای؟ چرا ننوشته‌ای پرشین؟ با نامگذاری این زبان به فارسی، ما را و زبانمان را از تاریخ شکوهمندش جدا کرده‌ای و قس علی هذا. همیشه پاسخم این بوده که من ترجیح می‌دهم مردمان معاصر ایرانی، برای یک روز هم که شده، از این تاریخ شکوهمند خون‌فشان جدا شوند، و در نبود پیشینه‌ای تاریک و مبهم و دست و پا گیر، آینده‌ای دلخواه و روشنتر برای خود ترسیم کنند.

واضح تر بگویم: من خود را در فتوحات کورش و دایوش و اردشیر و شاپور و آلب ارسلان و اسماعیل و عباس و نادر و آغا محمد خان، سهیم نمی‌بینم. حتی می‌توانم بگویم که خوشحالم که ایرانیان در نهایت از یونانیان شکست خوردند. چگونه انسانی مدرن می‌تواند از یک سوی به آزادی مفتخر باشد، و از سوی دیگر تاریخی را بستاید که از مردمان انتظار داشته تا در مقابل یک انسان، سجده کنند؟ من خوشحالم که یونانیان، تسلیم پدرانم نشدند. رک و راست بگویم، من با پدرانم مخالفم و کمال انزجارم را از رسوم خودکامه‌شان، اعلام می‌کنم.

تاریخ ما، سنگ‌هایی که فرانسویان از دشت‌های پاسارگاد بیرون کشیدند نیست. تاریخ، آنگونه که من برای خود می‌خواهم، شرح سازه‌هایی گلی نیست که در یزد می‌سازیم و یا تعمیر می‌کنیم. تاریخ ما، شرح سازه‌هایی میلیون تنی است که از بتن می‌سازیم، شرح خانه‌هایی است که در زلزله فرو نمی‌ریزند، شرح خط آهنی است که همه‌ی کشور را به هم وصل خواهد کرد، شرح ارتشی است که از مخافت آن، کسی به همسایگانمان حمله نکند، و در خبرهایش نگوید ما در مقایل ایرانیان، از سیاست «هویج و چماق» استفاده می‌کنیم! تاریخی که ما در صدد ساختن آنیم، مردمان کشورمان و همسایگانش را آنقدر سیر و سیرآب نگاه خواهد داشت تا در هم نیاویزند. شرح تاریخ ما، فهرست بیماری‌هایی است که درمان خواهیم کرد و عمر عریض و طویلی است که با آن خواهیم زیست و پایگاهی است که در ماه خواهیم ساخت و مهاجرنشین‌هایی است که در مریخ بنا خواهیم کرد. شرح تاریخ ما، کتابی است که در نقد غربزدگی‌های جلال‌آل احمدها خواهیم نوشت.

در تاریخی که بر ما تحمیل شده است، بر ما عناوینی غلط نهاده‌اند که باید از ذهن‌ها زدوده شود. بر ما نام شرقی نهاده‌اند و ما با کمال میل این عنوان را بر خویش روا دانسته‌ایم. کجای ما شرقی است؟ ما یگانه پرستیم، یا در مقابل معابد و مجسمه‌های سنگی عود روشن می‌کنیم؟ آیا جهان ما، جهانی است که در آن تناسخ جریان دارد، یا نبردی میان نیکی و بدی برپاست؟ کجای جهان‌بینی ما، به جهانبینی مردمان هندی و چینی و کره‌ای و ژاپنی شبیه است؟ ما اگر غربی هم نباشیم، بی هیچ شکی، شرقی نیستیم.
ما را مظلوم نام نهاده‌اند! کجای تاریخی که طی ۲۵۰۰ سال، به تناوب به شرق و غرب و جنوب و شمال مرزهای جغرافیایی خود دست اندازی کرده، از ما مظلوم می‌سازد؟ حمله‌ی مادی‌ها به آشور؟ حمله‌ی کورش به بابل و سارد و قبایل ماساژت شرقی؟ حمله‌ی کمبوجیه به مصر؟ حمله‌های متواتر داریوش و خشایار به یونان؟ تمامی جنگ‌های دوره‌ی اشکانی با روم و ترکان؟ حمله‌های ساسانیان به شرق و غرب و به ریسمان کشیدن اعراب؟ دقیقاً کدام؟ همین ۵۰۰ سال پیش بود که شاه اسماعیل برای روشن کردن اذهان همسایگان بدخواه، همه‌ی مرزهای ایران را دوباره با خون نشانه‌گذاری کرد. ۲۰۰ سال بعد نادر باز عراق را از عثمانیان بازپس گرفت و تمامی افغانستان و بخش عمده‌ی هند را فتح کرد. آغامحمد خان قاجار همین ۲۰۰ و اندی سال پیش بود که باز همین‌کار را تکرار کرد و کل قفقاز را پس گرفت و فقط در گرجستان چند هزار قطران (کشیش مسیحی) را دست بسته در رود انداخت و می‌خواست روسیه را فتح کند که در قلعه شوشی کشتندش. کجای چنین تاریخی از ما مظلوم می‌سازد؟

در این تاریخ، فراموش شده که سلجوقیان چه امپراتوری‌ای بنا گذاشتند که تا بسفور را برای اولین بار پس از هخامنشیان فتح کردند و چگونه خوارزمشاهیان فرهنگ ایرانی را گسترش دادند. می‌دانید چرا؟ چون نسب ترک داشتند، ما نامشان را از تاریخمان پاک کردیم! فراموش کردیم که شاهنامه‌ی فردوسی و نبوغ ابوریحان بیرونی، نتیجه‌ی امنیت سیاسی و اقتصادی دوره‌ی محمود غزنوی است، فراموش کردیم که حافظ و سعدی، نتیجه فرهنگ‌پروری ترکان مظفری و اتابکی است! ما دوست نداریم همه‌ی آنچه را که بر ما گذشته است بدانیم. افیون نادانی، بر ما خوشایندتر از دانستن و پذیرش واقعیت است. تاریخی که نمی‌توانیم همه‌ی واقعیتش را بپذیریم، به چه کارمان می‌آید؟

باید فراموشش کنیم. بالاخره باید با خودمان کنار بیاییم و برویم داخل آینه را نگاه کنیم. باید هر چه را که فرستاده‌ایم در ناخودآگاهمان، بیاوریم این رو ها، جلوی چشم؛ و اگر به دنبال بهتر زیستنیم، باید بالاخره همت کنیم و جلوی آنچه که تا امروز تاریخمان بوده، یک نقطه و حتی از آن بهتر، یک علامت سوال و پشت آن یک علامت تعجب بزرگ بگذاریم. ما هنوز فکر می‌کنیم ایرانیان باستانی‌ایم. باید ولش کنیم برود، تا مجبور نباشیم به قول دوستی، همچنان نام خیابان‌های ۳۰ سال پیش را در پرانتز انتهای نام‌های جدید بنویسیم.

اگر می‌خواهیم مدرن باشیم، باید فکری به حال دکترین اردشیر ساسانی کنیم که جامعه را به چهار طبقه‌ی اشرافی و روحانی و سپاهی و رعیت تقسیم کرده، و در نهایت، باید فکری به حال قزلباش‌های شاه اسماعیل عزیزمان کنیم. افتخار ما، در تمام آن چیزی است که به آن دست خواهیم یافت. تکیه بر افتخار گذشتگان، هر چقدر هم که بر آن اصرار کنیم، جز با تمسخر و استهزاء ملل دیگر روبرو نخواهد شد.

ملتی که آرزوهایش از خاطراتش کمتر باشد، در سراشیب مرگ است. آقایان و خانم‌های روشنفکر که هر روز لطایف رییس جمهور عزیزمان را تحلیل می‌کنید و دلخوشید که فلسفیده‌اید! خودتان را تحلیل کنید ببینیم دقیقاً چه می‌گویید. کمی هم از رویاهای خودتان بنویسید. از آنچه که اگر تصادف ژنتیک، شما را در انتخاب سرنوشتتان مخیر می‌ساخت، می‌خواستید باشید. اینکه چه را نمی‌خواهید، دیگر قشنگ ملتفت شده‌ایم، جارو خاک انداز دستتان بگیرید ببینیم در این میدان دیده‌بانی، چند مرده حلاجید! وقتش است که بسنجیم و ببینیم چقدر آرزوی دور و دراز داریم، تا در خون این جامعه‌ی بی‌انگیزه تزریق کنیم.



افسوس




توله گربه‌ی کوچولویم، همه‌ی حس خوشحالی سه ماه اخیرم، همه‌ی امیدم به زیبایی زندگی و زایش و از سرگیری طبیعت خسته، موجود بازیگوشی که شکار را با یورش به انگشت‌های من آغاز کرد، جلوی چشمم و در میان دست‌های ناتوانم، از چیزی شبیه آنفولانزا خفه شد و مرد. همه‌ی سه روز اخیر را برایم میو میو کرد و کمک خواست و من جدی نگرفتم. همه‌ی امشب را که بیدار بودم و در ۵ متریش کار می‌کردم درست مثل یک انسان ناله کرد و نفس نفس زد. دیوارها صدایش را آنقدر خفه نکردند که بی‌تفاوتی من.

همه‌ی امید یک بچه گربه‌ی بازیگوش، آقای بلند ترسناک بود؛ و آقای بلند ترسناک نفهمید که توله‌ی نمکدانش به او چقدر نیاز دارد. آقای ترسناک نفهمید که توله‌اش که از او می‌ترسید، چقدر به کمک نیاز دارد که اینگونه داوطلبانه و نیازمندانه می‌آید و خود را به پاهایش می‌مالد و از ته دل میو میو می‌کند، آنقدر که صدایش بند بیاید و به خرخر بیفتد.

معمولاً بیماری، علت ضعف نیست؛ معلول آن است. بیماری نتیجه‌ی تبهگنی اساسی یک بخش یا تمام وجود است. این توله ضعیف بود. هر سه خواهر و برادرش ظرف سه روز اول مرده بودند. از همان اول هم چشمش عفونت کرد و به زور دارو خوبش کردم. شادیم از وجود پرهیجان و شیرینش، از یادم برد که حیات موجودی به آن کوچکی، چقدر شکننده می‌تواند باشد. ایراد شادی است این، که علت خود را از یادمان می‌برد. این تنها از دست شدن توله گربه نیست که اینگونه افسرده‌ام کرده؛ یک جایی آن توها، مرگ زشت، باز با هیبت بی‌همآورد خود، با بی‌جنبگی یادم آورده که چقدر نزدیک و شوم است.

مادرش آن بیرون صدایش می‌کند و ناله سر داده، هر چند گریه نمی‌داند. من هم اینجا قلم را آنقدر که می‌سزید گریاندم.

حالا من می‌مانم و این ناامیدی لعنتی، که باز یقه‌ام کرده...



غرنوشت



اپیزود یک: از مرگ و دستیارانش

پسر عمه برای دومین بار در عمرش از اروپا تشریف آورده ایران. حتی الفبای فارسی/عربی را بلد نیست. نیمی فارسی/نیمی ترکی/نیمی انگلیسی (من درصد مرصد بلد نیستم، خودتان حساب کنید!) منظورش را می‌رساند. به دلیلی که نمی‌دانیم، همان شب اول پایش ضربه دیده و تاندونش کشیده شده، طوری که شب دوم از درد خوابش نمی‌برد. نزدیک صبح بیدارم می‌کند و می‌گوید اخوی، درد می‌کند! یک استامینوفن می‌دهم می‌خورد و ژل پیروکسیکام می‌مالم، طاقت نمی‌آورد، می‌گوید الا و بلا باید برویم بیمارستان. نمی‌داند می‌خواهد چه ریسک بزرگی را در زندگیش مرتکب شود، من هم دم به دمش نمی‌دهم.

می‌رسیم اورژانس، دم در ۱۰ تا تخت هست، بخاطر غافلگیر کردن من هم که شده، یک صندلی چرخدار نیست! پسر عمه‌ی خجالتی را با سلام و صلوات می‌خوابانیم روی تخت، می‌گازیم داخل اورژانس. پرستار دم در، شخص آقای تریاک است که در هیبت انسانی مجسم شده است. می‌پرسد مرگتان؟ عرض می‌کنیم درد پا؛ مرحمت فرموده بفرستیدمان پیش اورتوپد! می‌گوید اورتپد فقط برای شکستگی‌های زیر شش ساعت است، بروید پیش جراح عمومی. پسر عمه جا می‌خورد؛ یک جوری به من نگاه می‌کند که یعنی فهمیدم چرا می‌گفتی صبر کن تا بعد از ظهر ببرمت مطب یک «دوختور حیسابی». می‌رویم خدمت آقای جراح عمومی که... تشریف ندارند! ۶ نفر هم در صف پیش از ما سبد گذاشته‌اند. تقریباً ۲۰ دقیقه صبر می‌کنیم تا حضرت طبیب تشریف می‌آورند. ظاهراً آقای دکتر نسخ از پیش آماده شده دارند (فرض بفرمایید تمپلیت نسخه) ۶ نفر قبل از ما را در سه دقیقه راضی و راهی می‌فرمایند، نوبت ما که می‌شود، می‌پرسند امر؟ شرحی می‌دهیم، بجای پای بیمار، چهره‌ی ملیح بیمار را نگاه می‌کنند، فوراً عکس می‌نویسند. در حالی که تخت را به سمت رادیولوژی می‌تازانیم، می‌اندیشیم آیا آقای دکتر اهل قزوین نبودند؟ عکس را می‌گیریم و برمی‌گردیم، آقای دکتر باز نیستند! هر بار هم که می‌روند، کیف و بند و بساطشان را هم با خودشان می‌برند. احتمالاً میز اطباء هم در بیمارستان، به همان اندازه بی‌وفاست، که میز مدیران دولتی. آقای دکتر روپوش سفید هم نمی‌پوشند، احتمالاً کسر شأنشان می‌شود؛ شاید هم به علت سوابق ارزشی، فکر می‌کنند کلاس فرماندهی به لباس شخصی پوشیدنش است. القصه، باز انتظار می‌کشیم، پسر عمه روی تخت خوابش می‌برد. بنده با دقت و پشتکار به خاراندن پاچه‌ی ائمه و معصومین مشغولم که این بنده‌ی خدا زنده به دیار کفر بازگردد، مبادا که مدیون پدر و مادر مهربانش بشویم. در این حین بنده‌ی خدای دیگری می‌رسد، دست به شکم و اشک به چشم؛ نه می‌تواند بایستد، نه راه برود، نه بنشیند. دکتر اتاق بغلی هم که متخصص داخلی باشند، تشریف ندارند. بی‌تاب پشت سر هم می‌رود اعتراض می‌کند، خودش و زنش چند بار می‌روند دنبال دکتر می‌گردند، اما «نو ریسپانس تو پیجینگ!» به ساعت این حقیر، ۱۷ دقیقه طول می‌کشد که دکتر می‌آید، می‌گوید چرا شلوغش کرده‌اید، چیزی که نشده! از نظر آقای دکتر، فقط امر خطیر موت، اتفاق چشمگیری به حساب می‌آید. دکتر خودمان آمد، باز بدون معاینه‌ی بیمار فقط عکس را دید، نه پرسید چه دارویی مصرف می‌کند، نه پرسید به چه داروهایی حساسیت دارد، نه پرسید مشکل جسمانی و روحانی خاصی دارد یا نه. یک ضرب یک نسخه‌ی ژنریک نوشت، داد دستمان. نسخه‌ای را هم که نوشتند، داروخانه دو بار اشتباه داد و حاجیتان تصحیح کرد تا بالاخره آن چیزی گیرمان آمد که منظور نظر دکتر ماجرا بود؛ حساب کنید که اگر حالیمان نبود، داروی دیگری به نشیمنگاه پسر عمه‌ی گرامیمان تزریق می‌شد. آخرش هم پیش خودمان حساب می‌کنیم و از بیمار هم بازخورد می‌گیریم که همان داروهایی که خودمان منزل تجویز کردیم، خوب اثر کرده است. صبر می‌کنیم تا عصر برویم مطب یک دکتر قابل اطمینان.

هر دو دکتر، صورتی با پوست سوخته، و دستانی پینه‌بسته داشتند. مشخصاً بچه‌های مستعدی بوده‌اند که پیش از قبولی در کنکور، کرت‌های آباء و اجدادی را آب می‌داده‌اند. حالا ما چطور حالی اهل تصمیم کنیم که هنرها و فنون ظریفه، شهری هستند. برای انجام کارهایی که نیازمند مهارت و مسئولیت‌‍پذیری بالا هستند، فقط ایمان و تقوی و عمل صالح به همراه چاشنی کنکور کافی نیست. باید انسان‌پروری کرد. اگر هدفی والا دارید و می‌خواهید به روستانشینان هم فرصتی برابر با شهرنشینان اعطا کنید، قبل و حین آموزش فنون ظریفه، بورژوازی و اتیکت شهری را هم با مهمانی گرفتن و سایر اقدامات قبیحه فرو کنید در خون نوجوان دانشجو. هواپیما و قلب و مغز، گندم نیستند که بشود بجای امروز، فردا آبش داد. های‌تک، ریل تایم عمل می‌کند، اعتمادپذیری بالا می‌خواهد، اینطور نیست که هواپیما را سر راه بزنند کنار روی یک ابر، پنچریش را بگیرند.

یک شماره‌ی تلفنی از بازرسی کل کشور داده بودند، جهت تماس برای اعلام شکایات. اول خواستیم تماس بگیریم، بعد به خودمان گفتیم حاجی تو خودت طراح سیستمی، دیگر بهتر می‌دانی که تا یک سیستمی تا فیها خالدون مفکوک نباشد، پزشکش اینطور بی‌مسئولیت نمی‌شود. فقط وقتی یک سیستم نسبت به جان انسان تا این حد بی‌تفاوت می‌شود که کارش از بیخ خراب است. در نتیجه بی‌خیال تماس شدیم و طبق عادات الدیرینة الایرانیة، یک «امهاتهم جمیعاً اجمعین تک تک»ی گفتیم و آمدیم بیرون.

من همیشه متعجب بودم که چرا هم در ادبیات رسمی و هم در ادبیات کوچه بازاری ما، همیشه به دلبر طبیب می‌گویند؟ تجربه‌ی تاریخی و اجتماعی ما که از زنان دوا و مرهمی ندیده (و آنها هم از ما به همچنین)! حالا دانستم که با این طبیبان، آن خطاب یک چیزی در مایه‌های «بر عکس نهند نام زنگی کافور» بوده. عجب پدر بزرگ‌های بلا سوخته‌ای داشته‌ایم!

سفارش اکید شد خدمت اهل منزل، که اگر روزی روزگاری حادثه‌ای ما را رخ نمود، یا یک ضرب ببرندمان خیاطی، و یا در صورت رفوناپذیری، ببرندمان فرحزادی، باغی، جایی، که تحت سایه و کنار گل و همراه غلغل انهار و صوت بلبل فوت کنیم، نه در کنار سپیدپوشان لکه‌دار، و تازه مغزمان هم بجای ریلکسیشن قبل از موت، در حال تحلیل سیستم باشد، آنهم در حالی که سیستم به «جاست»!



اپیزود دو: از مرگ و مصونیت

چند روز پیش، در کمتر از ۲۵ ثانیه، ۷ پیامک آمد برای موبایل کویرمان که هفته‌ای یک پیامک هم ندارد. شلوار عوض کردیم از شدت استرس، به این خیال که پیامک اول و دوم خبر جنگ است و سومی فراخوان به پادگان و چهارمی شهادتین و بقیه هم احتمالاً عرض تهنیت و تسلیت بابت شهادت قریب‌الوقوع. معاینه به عمل آمد، دیدیم که نخیر، هر هفت پیامک دقیقاً با یک متن نوشته‌اند: «khosro shakibayi raft» حقیقتش را بخواهید ما هم می‌دانستیم که خسرو شکیبایی خواهد رفت، ولی مقصد دیگری را انتظار می‌کشیدیم!

در دوره‌ای شکیبایی را خیلی دوست داشتم، هامون که حال بی‌حد داده بود و خانه‌ي سبز و غیره هم در آن وانفسا جواب می‌داد. بعدها بود که فهمیدم خسرو، با آقای ابو تل، رفاقت نزدیکی به هم زده؛ حقیقتش هم دلم گرفت، و هم باعث دوریمان شد. وقتی مرد، غمگین شدم از کم شدن استعدادی درخشان، و انسانی دوست داشتنی. گفتم خدا رحمتش کند. فاتحه، و همین!

و اما، این چند روز هر جا رفتیم، از خسرو نوشته بودند، تا جایی که ما را به شکرخوری وادار فرمودند. در وبلاگ حاج آقا مِشَدی دیدیم که به مقاله‌ی پرویز جاهد لینک داده‌اند و فحش و ناسزا را مثل صابون، مالیده‌اند به تن نویسنده، که چرا نوشته‌ای شکیبایی معتاد بود؟ به تو چه مربوط؟ چرا پرده‌دری و آبروریزی می‌کنی و ....

از مجموعه‌ی نظراتی که در وبلاگ آقای جاهد و رفیق مشهدی خودمان داده شده، چند چیز دستگیرم شد:

۱- عده‌ی زیادی فکر می‌کنند که مرگ مصونیت می‌آورد! حالا چرا، ما هم نمی‌دانیم؛ شاید بازمانده‌ی دوره‌ی مرده‌پرستی قدیم است. فکر می‌کنند اگر کسی مرد، باید فقط خوبی‌هایش را گفت. من در جوابشان می‌گویم بروند تاریخ روم را بخوانند تا مثلاً به این رسم بر بخورند که هر شخص مشهوری از جمله امپراتور که می‌مرد، در کاروان تدفینش عده‌ای جوکر و دلقک راه می‌افتادند و اشتباهات و بدیهایش را با طنز و بطور مسخره بصورت شعر و نمایش اجرا می‌کردند که بازماندگان عبرت بگیرند. چنین رسمی حتی در مورد امپراتوران معروف و قدرتمندی مانند یولیوس کایزر (همان ژول سزار خودمان)، اوگوستوس، هادریان‌ها و ... هم اجرا شده است. بدی‌های انسان‌ها هم باید در تاریخ ثبت بشود تا درس عبرت آیندگان باشد. اعتیاد شکست اراده‌ی انسانی است، و مادون شأن انسان. نمی‌توان به بهانه‌ی شخصی بودن، آن را ندیده گرفت. دلیل دارد که آن ور دنیا سینه نمی‌زنند، عوضش بلایی هم اتفاق نیفتاده است. آنها از تاریخ «درس» می‌گیرند. به مرده‌پرستان نوین هم پیشنهاد می‌کنیم جهت حفظ رسوم، مرده‌ها را هم همان وسط هال منزل به خاک بسپارند که دم دست باشند.
۲- عده‌ای به بهانه‌ی خصوصی بودن مسأله، به نویسنده اعتراض کرده‌اند. یک ستاره‌ی سینما که زیر «اسپات لایت» زندگی می‌کند، زندگی‌ای عمومی هم دارد. خسرو شکیبایی ستاره‌ی محبوبی بود و ناگزیر، الگوی جوانان بسیار. حتی سیگار کشیدن او هم بدآموزی داشت، چه برسد به اعتیاد. اگر اعتیاد خصوصی باشد، پس اشکالی نخواهد داشت که رییس جمهور معتاد انتخاب کنیم، معلم خصوصی معتاد برای فرزندمان بگیریم، با یک معتاد ازدواج کنیم و ....
۳- عده‌ی زیادی عمیقاً عقده‌ی حقارت دارند. چقدر من در کامنت‌های بحث‌های اجتماعی می‌خوانم که «پس کی ما ایرانی‌ها می‌خواهیم آدم شویم» و غیرمستقیم القاء می‌کنند که فکر می‌کنند آدم نیستند. چه می‌دانم، شاید حق با آنها باشد؛ داوری در این مسأله کار من نیست!
۴- راستش را بخواهید، ناامید شدم. ما هر سال کلی هزینه و ده‌ها نفر کشته می‌دهیم (همه آشخور کشور، یعنی رفقای کوچه و بازار) تا با قاچاق و پخش مواد مخدر مبارزه کنیم (حالا اینکه چقدر موفقیم، و اینکه آیا اراده‌ی کافی برای به نتیجه رساندن این مبارزه وجود دارد یا نه بماند) به هر حال، از نظر ما اعتیاد یک «بد»، یک «شر» اخلاقی است، تا جایی که مبارزه با آن، ارزش خون سربازان ایرانی را دارد. وقتی مردم بخاطر اینکه یک هنرپیشه‌ی سینما که محبوبشان است، حاضر هستند معیارهای اخلاقی را خم کنند، دیگر ببینید چکار نمی‌کنند. من همچنان عقیده دارم که وقتی قهرمانمان بد است، باید قهرمانمان را عوض کنیم، نه معیارهای اخلاقیمان را.
۵- اگر یک هنرپیشه‌ی معتاد سینما تا این حد بزرگ می‌شود که از ضعف اخلاقیش تا این حد دفاع می‌شود، دیگر وای به حال اهل قدرت...

خوشحالم که جنگ نشد، ولی می‌دانم که بدون جنگ هم، با این اخلاق اجتماعی خودخواه و فاسد، این کشور رو به ویرانی دارد.

خدمت برادر مشهدی و سایر دوستان هم نظر ایشان هم عرض می‌شود که شما با این همه ادعای آزادی و دموکراسی، ظاهراً بهتر از آنچه هست نیستید. به همین دلیل هم آنچه هست، هست!

پی‌نوشت: حالا مرد می‌خواهد که یک نفر بنویسد چه شد که حسین رضازاده «نرفت»



ماچیسمو



باید استراحت کرد. باید این حس تن‌آسانی را مثل سیگارهای هندوراسی، با ولع و حرص پک زد و دودش را فرو داد پایین. خسته شدیم از این کشاکش روزگار. عطر باید زد به خود از این گند اجتماع. امیدمان فرسود و پشتمان خمید از این بار هستی ویران‌گر. این قوم سوختندمان و پیرمان کردند. جوانیمان تباه شد و فرصتهایمان سوخت. دیگر باید نشست. باید نشست و نگریست و غم‌ها را گریست و راحت جهان را اختیار کرد. تاریک شده زمانه از بدی انسان. دیگر روزنه‌ای نیست؛ نوری نیست. باید حذر کرد از این گردنه‌ی ناامن و شب تاریک. باید فرار کرد. به هر جا؛ به درون؛ به عرفان؛ به خرافه؛ حتی شاید به آغوش گرم ابو تل...

×××

خیالتان برندارد! حتی به یک کلمه‌اش اعتقاد ندارم! آن جملات بالا را نوشتم برای آنها که چند قطره خون و دو شب سردرد و سه کلمه‌ی درشت و چهار بار سرخوردن و پنج کلمه انتقاد و یک بار شکست، کامشان را تلخ می‌کند و سقفشان را فرو می‌ریزد. نوشتم برای آنهایی که روان فرسوده‌شان، به محرک‌های قویتری نیاز دارد تا لذت را تجربه کند. نوشتم برای پیرمردهای بیست ساله؛ برای آن ارواحی که می‌خواهند با کلمات زیبا، به ضعف پل بزنند. آنهایی که بجای خشمگین شدن، سرخورده می‌شوند. آنهایی که زندگی عرصه‌ی تاختشان نیست، جلادشان است.

برای ما اما، شرکت در این تجربه‌ی عظیم انسانیت، نیاز به دلیل و انگیزه ندارد. ما آن جوانان بی‌راحتیم که ستون‌های جهان را می‌لرزانیم و دامن می‌گیریم تا ستاره جمع کنیم. جهان برای ما همیشه بهار است و جز از ساتگین، نمی‌نوشیم. عشق ما با گلی شکفته می‌شود؛ زیبایی ما از برق جواهر نیست، لبخند ماست که خورشید طالع است. روح ما خود به خود سرشار است، گدایی چیزی را نمی‌کند که به دست‌مایه‌ی آن لبریز شود. داس مرگ، از گردنکشی نمی‌ترساندمان. ما آن رُستگان دِیمیم که در انتظار کشاورز و رهاننده، سر به زیر نیفکنده‌ایم. اگر بسوزانندمان، ققنوسیم و اگر بچینندمان، شاه دانه‌ایم و اگر بگیرندمان، گرگیم: از خاکستر سر بر می‌داریم و در باد دانه می‌افشانیم و در بند، سر فرو نمی‌آوریم. نور در چشمان ماست، وسعت جهان در اذهان ماست، گرمی در آغوشهای ماست. ماییم معنی زیبایی!

ما شکست خوردگان امید نیستیم. ما لاف ارواحی را می‌زنیم که هر چند نابود می‌شوند، اما هرگز شکست نمی‌پذیرند. ارواحی عربده‌کش، که حتی وقتی نمی‌نوازند، باز از آنها صدای نویز اسپیکرهای خدا واتی، به گوش می‌رسد. «امید» ناممان نیست تا در افیون بیاویزیم و بسراییم: کاوه‌ای پیدا نخواهد شد «امید»...

کاوه
ماییم.



درد نوشتن



وبلاگ‌نویسی یکی از مخاطرات زندگی من است. تا به حال سه بار با عناوین مختلف وبلاگ ساخته‌ام و مدتی نوشته‌ام و خواننده پیدا کرده‌ام و دست آخر، طی شبی افسردگی، همه نوشته‌ها را پاک کرده‌ام. نوشتن برایم سخت و وقت‌گیر است. همیشه وسواس کلمه، طاقتم را طاق می‌کند. برای من فقط سوژه مهم نیست و اصولاً کم می‌شود سوژه‌ای را پیدا کرد که قبلاً در مورد آن صحبت نشده باشد. من به فرم نوشتار همان قدر اهمیت می‌دهم، که به موضوع آن؛ و وقتی محدودیت‌های فرمی و موضوعی خلق نوشته بیشتر می‌شوند، تازه مشکلات اصلی رو می‌نمایند.

اولین مشکل در نوشتن برای من، عوام‌زده شدن نوشته‌هاست. البته این مشکلی شخصی نیست، کاملاً عمومی است. ابزار انتقال افکار و تجارب، مشکلی اساسی دارد و آن، عقب‌ماندگی کلمه نسبت به فکر و لزوم عمومی شدن تجربه است. اصولاً ما نمی‌توانیم به درستی در مورد افکار جدید بنویسیم، چون برای مفاهیم جدید، کلمه نداریم. کلمه وسیله‌ی بیان مفاهیمی است که کاملاً آنها را تجربه کرده و آزموده‌ایم. علاوه بر این، یک تجربه یا فکر و مفهوم، نه تنها می‌باید در قالب کلمه‌ و یا ترکیبی ریخته شود، بلکه می‌باید عمومی هم بشود تا بتوان آن را با کلمه انتقال داد. حتی اگر کلمه‌ای برای بیان مفهومی وجود داشته باشد، تا زمانی که مخاطب بطور بالقوه یا بالفعل از آن تجربه بهره‌مند نشده و یا آماده درک آن مفهوم نباشد، نمی‌توان با توضیح، معنای آن کلمه را منتقل کرد. در نتیجه، نوشتن، خواهی نخواهی کاری عوام‌زده است و نویسنده با نگارش اولین کلمه، عوام‌زدگی خود را جار می‌زند. نیازی به گفتن نیست که من از عوام‌زدگی متنفرم و به همین دلیل هر چه بیشتر می‌نویسم، از نوشته‌هایم بیشتر زده می‌شوم و تحمل آنها، و قبول این حقیقت که من آنها را نوشته‌ام، سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود.

مشکل ثانوی در نوشتن، سختی انتخاب مخاطب است. اینکه نوشته کوتاه باشد یا بلند، طنز باشد یا جدی، چقدر پیچیده باشد، چقدر در لفافه پیچیده شود، تا کجای ذهن خواننده ساختارشکنی کند و غیره، مشکلی نیست که به سادگی قابل حل باشد؛ و مخاطب عام و خاص، تقریباً در همه‌ی این موارد با هم اختلاف نظر و سلیقه دارند. مخاطب عام از شکستن ساختارهای ذهنش می‌ترسد، از بهم ریخته‌شدن ذهنش و تغییر ارزش‌های حاکم بر تفکرش وحشت دارد. مخاطب خاص سلیقه‌ای کاملاً دیگرگون دارد. من هرچند خودخواهانه می‌نویسم، اما تنها برای خودم نمی‌نویسم. نوشتن من، به این علت است که به قول دوستی، هر چند داناتر از من کم نیست، اما نادان‌تر از من چه بسیار؛ صد البته حتی بدون در نظر گرفتن تضاد و تضارب آرا هم می‌باید تا حد امکان، افکار را منتشر کرد تا مخاطب، طیف وسیعی از آنچه را که بشر بدان اندیشیده، در سبد انتخاب داشته باشد. همه‌ی ما می‌نویسیم، تا نه تنها خوانده شویم، بلکه زیاد خوانده شویم. سختی کار آنجا بیشتر می‌شود که برای جذب بزرگترین مجموعه‌ی ‌‌کلاس مخاطبان، می‌باید چند لایه نوشت و این کار، نه همیشه ممکن است، و نه در همه‌ی موضوعات؛ و من هم به عنوان نویسنده، محدودیت‌های مختلفی در گستره‌ی دید و فرصت و ساختار و قالب‌های ذهنی دارم که امر را برایم در موارد فراوانی ناممکن می‌کند. بعلاوه، چند لایه‌نویسی و استفاده‌ی فراوان از نمادها و ایهام‌های مینوتوری، خطر خطای ادراک و انتقال اشتباه و یا مخدوش افکار را پیش می‌آورد که هر چند عده‌ای به خاطر هاله‌ی رمزآلودی بر گردشان فراهم می‌آورد دوستش دارند، من چون به انگیزه‌ی جفت‌یابی نمی‌نویسم، از آن گریزانم. نوشتن برای من کافی نیست، می‌خواهم درست ادراک شوم و بازخورد دریافت کنم.

مسأله‌ی دیگر، غلطیدن در ورطه رمانتیسیزم، و تباه‌شدن تدریجی اعتبار نویسنده در نتیجه‌ی ابتلای به این بلاست. مهمترین افکاری که در زندگیم به آنها اندیشیده‌ام و در مورد آنها مطالعه کرده‌ام، افکاری نبوده‌اند که مخاطب عام داشته، و یا در چارچوب سیاسی و یا اجتماعی روز، قابل گنجیدن بوده باشند. طبیعی است که من در مورد چیزی بهتر و عمیق‌تر می‌نویسم، که از آن بیشتر می‌دانم. حال از یک طرف بیان مستقیم آنها مخاطره‌آمیز است، و از طرف دیگر، عدم بیان آنها، نه تنها مرا به عنوان نویسنده وامدار مخاطب می‌کند، بلکه به دلیل تضاد درونی خواست من در بیان آنها و باور من به عدم وجود امکان بیان آنها، کم کم به رمانتیسیزم منجر شده و روحم را تباه می‌کند. (لطفاً توجه کنید که منظور من از رمانتیسیزم، معنی فلسفی آن است، نه معنی ادبی و شایع در افواه)

نوشتن مانند زایش زندگی، امری طبیعی نیست. من فکر می‌کنم که نوشته‌ای که قابل تأمل و یا کمینه قابل تحمل باشد، می‌باید راوی آن چیزی باشد که هرگز بیان نشده و یا سرانگشت انسان‌های فراوانی بدان سوده نشده باشد؛ کاری که از زادن کودک، دردناک‌تر و خطرناک‌تر است. بیان تجربه‌ای که مشترک نباشد، با کلمه ممکن نیست؛ تنها با انگیزش افکار و احساساتی که ممکن است منجر به خیزش افکار متشابه شوند، آن هم برای روان‌های مستعد، می‌توان بیان ناشده و یا بیان ناشدنی را، بیان کرد. و آنگاه، کیست که بیان ناشدنی را، بیان کند؟ کیست که کلمه‌ای جدید و مفهومی بکر، در این فاحشه‌خانه‌ای که زبانش می‌نامیم، وارد کند؟ کیست که طاقت پذیرش درد مسئولیت نوشته، و خطر بد و یا اشتباه درک شدن را بپذیرد؟

آیا وسوسه‌ی نگارش، به تنهایی می‌تواند انگیزه‌ی وبلاگ‌نویسی باشد؟



نظر شیخ ما



حاجی ما معتقد است که «قدرت احمق می‌کند» و ما هم با حاجیمان توافق نظر کلی داریم.

این حقیر عمیقاً متحیر است که اجداد ما عجب قدرت و دفتر دستکی برای خودشان به هم زده بوده‌اند که با وجود زوال، عواقب آن تا امروز هم با این شدت برای ما ادامه یافته است!



در رد تأویل



دیشب جورج بوش در CNN گفت:

ما فکر می‌کنیم که مشکلات ما با ایران بطور دیپلماتیک قابل حل نیست؛ ما ایران را کشوری عاصی و غیرقانونی می‌دانیم. هیچ مذاکره‌ای با این کشور انجام نخواهیم داد و ایران از صحنه‌ی روزگار محو خواهد شد.

خوب، در واقع هر چند جورج بوش فقط واجد ۲ رقم آی‌کیوست، این حرف‌ها حتی از او هم بعید است. این حرف‌ها را همین چیتوز خودمان سه سال پیش در مورد اسرائیل گفت و دنیا را به هم ریخت!

ما چه کردیم؟ هیچ! اول تعجبمان آمد که ای بابا! این که حرف عادی‌ای است و از وقتی یادمان می‌آید این جماعت روی منبر که می‌روند ازاین حرف‌ها می‌زنند. حالا چه کسی با اسرائیل کار دارد؟ این‌ها سیاسی‌بازی ناقابلی است که فقط مصرف داخلی دارد! بعد دیدیم نخیر، دنیا جدی گرفته و کره به دست ایستاده و بهانه کرده! پس شروع کردیم به توجیه. چگونه؟ با تأویل حرف‌های آقای پرزیدنت که «آقا! ترجمه اشتباه بوده، غرض‌ورزی شده، منظور ایشان این نبود که ما اسرائیل را نابود خواهیم کرد، منظور این بوده که اسرائیل به علت زیاده‌خواهی خود و مقاومت مردم مسلمان و توفیق الهی، خود به خود از صحنه‌ی روزگار محو خواهد شد. اصلاً مترجم غرض داشته، پدر سوخته دعوا راه انداخته»! و باور کنید اگر مترجم را در ایران گیر می‌آوردند، به جرم ترجمه‌ی مغرضانه و به خطر انداختن امنیت ملی، بَلاکُش می‌کردند! ولی می‌دانید مشکل کجا بود که کسی کوتاه نیامد؟ همانطور که من و شما حتی برای یک لحظه هم که شده نتوانستیم خشم و احساس خطر خود را از حرف کذایی بالای جورج بوش کنترل کنیم، سایر مردم دنیا هم نمی‌توانند. آنها نه می‌توانند، و نه می‌خواهند که کسی آنها و یا دیگران را به نابودی تهدید کند. به همین دلیل، هرگز نپذیرفتند که حرف آقای رییس جمهور قابل تأویل بوده است و معنی دیگری هم برای آن متصور می‌تواند باشد.

از این نمونه‌ها زیاد داریم.

[در اینجا من به مواردی در یکی از متون مذهبی اشاره کرده بودم که حسب احتیاط واجب، حذف شد!]

در شعر و ادب کلاسیک و نوین ما هم از این نمونه‌ها زیاد است. برای مثال، در شعرهای سعدی و حافظ و بسیاری از شاعران کلاسیک، کلمه‌ی «می» نمادی بنیادین است که در موارد معدودی به عنوان نمادی عرفانی و در سایر موارد به صورت نماد شادی و یا دقیقاً‌ در معنای اصلی خود به کار رفته است. یعنی وقتی یارو می‌گوید «می زدیم»، منظورش این است که ساتگینی را تا ته کشیدیم بالا، شنگول شدیم و زیگزاگ رفتیم! دقیقاً همین! و صد البته برای خواص جامعه‌ی ما همیشه سخت بوده است که چگونه این اشعار را با فرهنگ مذهبی جامعه آشتی بدهند، به همین دلیل همیشه (و گاهاً با تأویلات فجیع) سعی شده است که همه‌ی این موارد کاربرد «می»، به نماد عرفانی آن تعبیر شود! یا برای مثالی بی‌شرمانه‌تر، ما موارد زیادی از اشاره به همجنس‌بازی در ادبیاتمان داریم، که از مغ بچه، شیرین پسر و ... یاد می‌رود. باور کنید این‌ها را هم تأویل کرده‌اند! مثلاً می‌گویند که این اشارات به پسران زیبارو، به این دلیل رواج داشته که به علت غیرت و تعصب شدید عامه، اشاره به زنان زیبارو که بالاخره زن و بچه‌ی همین ملت بوده‌اند موجب شر می‌بوده است. ولی در همین ادبیات، اشاره به زنان زیبارو هم فراوان است و این تنها تأویلی برای آشتی دادن اخلاق شاعران سده‌های پیشین با اخلاق روز است وگرنه... اهم... عرض شود که... بله!

تأویل خطرناک است. ما را از حقیقت جدا می‌کند. ما را به رویا می‌کشاند. با تأویل، واقعیت دیگرگونه جلوه داده می‌شود. تأویل تمرکز ذهن را از تولید افکار و مفاهیم جدید منحرف کرده و همه‌ی انرژی را به تلاش جهت سازگار کردن تفکرات پوسیده‌ی پیشین با تفکرات جدید اختصاص می‌دهد. در واقع تأویل یک نوع دروغ منطقی و بازی‌ای جدلی است که تولید فکر محسوب نمی‌شود و باید از صرف سرمایه‌ی فکری در آن پرهیز کرد. یکی از مهمترین و به اعتقاد من شریفترین وظایف روشنفکران امروز ایران، در افتادن با تأویل و شبهه‌زدایی از مفاهیم و بازگشت به معنای اصلی کلمات و اعتقادات است و بدون شک، موجب تغییرات زیربنایی در جهان‌بینی مردم ایران خواهد شد. اینگونه است که شاید دوباره روزی برسد که دیگر اشاره به هاله‌ي نور دور سر (که حتی پیامبر اسلام هم ادعای آن را نداشت و نمادی مانوی-مسیحی است) با خنده روبرو نشده و جمله‌ی طنزآمیزی محسوب نشود و موجب استیضاح و یا کمینه معاینه در امین‌آباد باشد.



گاهی که لذت را به خودم راه می‌دهم



با خودم فکر کرده بودم که بی برو برگرد عروسی می‌کنیم. باغ را خوشگل می کنیم و یک مراسم مکش مرگ منی می‌گیریم، با دامبال فراوان. تو از آن ور با دوستان به همچشمی مشغول و ما این ور با رفقای جانی مرتکب حال و هول. سیرکی به پا می‌کنیم و کولی‌وار چند شبانه روز می‌رقصیم و عیش می‌کنیم، بعدش هم می‌رویم سر خانه زندگیمان. فکر کرده بودم ماه عسل را می‌رویم هند و تو بالاخره یک عکس با عشق قدیمت آیشواریا رای می‌گیری و روحت تازه می‌شود. می‌رویم سری به زیباترین سواحل دنیا می‌زنیم و من پاهای کشیده‌ی زن خودم را دید می‌زنم و عشق دنیا را می‌کنم. وقتی هم که بالاخره حوصله‌مان سر رفت، یک چند تا توله تولید می‌کنیم و من مادربازی‌های تو را نگاه می‌کنم و تفریحاتم روحانی می‌شود. بی‌خیال تحصیل و دکترا و کوفت و زهرمار می‌شوم و مانند انسان، به گشادی ذاتی میدان می‌دهم که زندگیم را از خودپسندی و رضایت پر کند تا دیگر نیازی به اثبات برتری و قدرت نداشته باشم. می‌روم پشت بازو را تپل می‌کنم با خودم حال بی حد می‌کنم، با این خیال که خیلی خفنم؛ گاهی هم یک گیر سه پیچی بهت می‌دهم بفهمی چقدر دوستت دارم - البته این تیریپ با من سازگار نبود، ولی خوب تو به گیر عاشقانه معتقدی! فکر کرده بودم یک زندگی نرمی راه میندازیم برای خودمان، دختر لِنگ‌درازت را بزرگ می‌کنیم و حسابی لوسش می‌کنیم. شیفته‌ی این فکر بودم که دخترک را تو چنان تربیتی می‌کنی که جد من هم نتواند جمع و جورش کند. از تو چه پنهان بدم هم نمی‌آمد سر دخترک گاهی دعوا کنیم! آخرش هم بیاید زبان بریزد و من هم بی رد خور، فی‌المجلس، خر بشوم. می‌دانی، واقعاً دلم اینها را می‌خواست. اینکه با خیال راحت، دستم را بیندازم دور شانه‌ات، از دامن مادرانه‌ات مایه بگذارم و عموی بچه‌های پویان باشم و دایی بچه‌های نازلی. با خودم می‌گفتم گاهی هم حسادتت را قلمبه می‌کنم و آن پیشانی خوشگلت را که وقتی غضب می‌زنی قرمز می‌شود و رگش می‌زند بیرون نگاه می‌کنم. می‌دانم که درک می‌کنی اینها عاشقانه می‌بود، نه بدخواهانه. فکر می‌کردم بیست-سی سالی با هم زندگی می‌کنیم و من شکمم را آنقدر تقویت می‌کنم که جزو علمای برجسته به حساب بیایم. و راستش را اگر بخواهی، هر چند ممکن بود حتی قولش را هم به تو بدهم، باز آن پشت‌ها، وقتی که نبودی و سرت جای دیگری گرم بود، به توصیه‌ی بَکس خیامی، بقدر کفایت خمره خالی می‌کردم که تا قبل از اینکه زشت و غیر قابل تحمل و سیاه شوم، این سکته‌ی قلبی ارثی یک راست و بدون اینکه خجالتم بدهد، بفرستدم در آن قاب زیبای طلاییت روی میزعسلی کنار تخت، آنجا که بتوانی حس نوستالژیک همسری داغدیده و مادری فداکار را هم تجربه کنی با بچه‌ها. می‌دانی، برایت همه‌ی چیزهای عاشقانه‌ی دنیا را خواسته بودم. همه چیز. هیجان، آرامش، دیوانگی، جدایی‌های گاه گاهی، اطمینان، عشقبازی‌های نامنتظره‌ی لحظه‌های بیداری ناگهانی شبانه، پیاده‌رویهای زیر نم نم باران شمال، بوی نارنج؛ واقعاً همه چیز را خواسته بودم، حتی چیزهایی را که نمی‌دانستم و ایمان داشتم که کشف خواهم کرد؛ حتی برای موقعی که تو باشی و من خودم نباشم...

نشد که نشد. البته تو اشتباه می‌کردی، تو را خوب شناخته بودم. خودم را نشناخته بودم. این دیوی را که همه‌ی انرژی سال‌های نیمه‌ی اول بیستم را کرده بودم هوارِ سرش، نمی‌شد تا ابد خواب کرد. هوای خون داشت. هوای رگ گردن، هوای توطئه و بلند پروازی. نمی‌خواست شکم گنده باشد، نمی‌خواست خمره‌هایش را از چشم کسی پنهان کند. نمی‌خواست شکار نکند، شکار نشود، بازی نکند. نمی‌خواست گیر بدهد برای اثبات دوستی، مرامش با شک جور در نمی‌آمد. نمی‌توانست ببیند از او بهتر هم هست، نمی‌توانست بنشیند و دست روی دست بگذارد و ببیند سایرین از او گذر می‌کنند. روحم، کافه‌نشینی را تاب نمی‌آورد. ازدواج به ضرب وِرد عربی حالیش نمی‌شد. تضمین در عشق برایش محال بود. نمی‌خواست مجبور باشد که با تو باشد. نمی‌خواست مجبور باشی که باشی. وحشی بود و همه چیز را وحشیانه می‌خواست؛ نتیجه نمی‌توانست غیر از این باشد. می‌دانی؟ اگر غیر از این می‌شد، من جنایتی کرده بودم که از عهده‌ام بر نمی‌آمد. تو از آن ور، آرام و متمدن و خانم، با همه‌ی بند و بست‌های اخلاق مهذبت، مته زده بودی به عمق روح پلیدم. بخاطر عشق همه کار می‌کردی، شاید حتی می‌مردی، ولی آنچه من عشق می‌نامیدم، با آنچه تو به آن علاقه داشتی، جور در نمی‌آمد. می‌دانی، عشق مذهبیت حالم را به هم می‌زد، برای من زیادی پاک بود. نمی‌شد، تو که بهتر از همه می‌دانی. مشکل این بود که تو بهترین بودی و من بقدر کافی خوب نبودم. ولی من جا داشتم و تغییر می‌کردم، تو به انتها رسیده بودی و انگیزه‌ی تغییر نداشتی. تقلای بی وقفه‌ی من، ترساندت؛ و زبان من برای آرام کردنت کافی نبود.

در تاریکی چشمانت را جستم، در تاریکی چشمانت را نیافتم و شبم تا همیشه بی‌ستاره ماند. من مانده بودم و خانه‌ای که تو را دعوت نمی‌کردم از عاری که داشتم نسبت به سقفی که خودم آقایش نباشم، و تو مانده بودی با پسرکی که در دنیای پدران، می‌خواست پسر بابا نباشد. نمی‌شد باباجان. جور نمی‌شدیم. می‌خواستم یک دهاتی مدرن باشم، با همه‌ی غریزه‌های دل به هم زنش. نشد! از من رعیت بازی و حریرپوشی و زر دوزی بر نمی‌آمد. تواضع و گردن خمیده، تیریپ من نیست. من رجزم می‌آمد و ادعایی که خلف خر را پاره می‌کرد. باید آهن می نوشیدم و زره می‌پوشیدم و کافه را به هم می‌زدم، حتی اگر شده دون کیشوت‌وار. رد خور نداشت. باید شاخ می‌بودم. و این طور شد که آخرش شاخ از جیب‌هایم جوانه زد. آخرش عصب زدم. گازت زدم. می‌دانی، ته ماجرا امیدوار بودم که برگردی یک پنجه‌ی عمیقی بکشی، یک جورِ عاشقانه‌ای، یک جورِ علاقمندانه‌ای. دریغ. هر چه زخم زدی جایش را نگه داشتم و پزش را به این و آن دادم، هر چه پنجه کشیدمت که نظرت را جلب کنم، استخوان لای زخمت گذاشتی و هر روز به رخم کشیدی. جواب نگرفتم از بودن و نبودنت؛ از خودت را گروگان گرفتن و رقیب جور کردنت؛ از حرف نزدن و میانجی طلب کردنت.

می‌دانی، هنوز که هنوز است، شیرجه که می‌زنم داخل خم، طینتم که مخمر می‌شود، آن لحظه هایی که حس می‌کنم دنیا گاوبازی را کنار گذاشته و سهواً دارد حال می‌دهد، آن ساعت‌هایی که لامصب اگر بمیرم هم باز با عزراییل عکس یادگاری می‌گیرم، آن دقایقی که روحم باور می‌کند که بالاخره لوطی شده، آن ثانیه‌های اندکی که مثل آدم آرام می‌گیرم و بی‌خیالِ جِزجِز کردن همیشه می‌شوم؛ وقتی که عمیقاً قانع می‌شوم که پهلوان اول شهرم، درست سر بزنگاهی که همه‌ی دنیا و مافیها جمیعاً اجمعین دایوِرت می‌شوند به آتی‌سازِ سمت چپی، در آن لحظه‌های رویایی که برای لمحه‌ای، تَوَهم برتری رهایم می‌کند، یادت خِفتَم می‌کند. وقتی که فکرم ردت را می‌گیرد و به آن صبح‌های خلوت گلابدره‌ی بیست سالگیمان می‌کشانَدَم، همه‌ی باورهای هسته‌ای مردانه هم، نمی‌توانند قانعم کنند که اشک نباید ریخت. من می‌مانم و خرابه‌ی دستهایی که قرار بود سقفی بسازند، ولی ناباورانه و نابهنگام روی سر صاحبشان خراب شدند. من می‌مانم و این هراس وحشی، که بچه‌ات مرا عمو صدا خواهد زد. من می‌مانم و این دیو زنجیر گسسته، که بالاخره تا ریشه‌ام ریشه دوانده. پافیلی ته طلایی را روی میز صیقلی، چرخ می‌دهم و چرخ می‌دهم و چرخ می‌دهم و با خودم بیهوده می‌فلسفم که نمی‌توان با خون یک شکارچی، بیل به دست زندگی کرد.



شبانه



جز سرود جاودانه‌ای
که از آن پیکر انسان سوم شکل گرفت
حرفی برای گفتن نماند
نت‌ها
شنگان شنگان
از میانه گریختند
و ترانه در زمینه‌ی سکوت پنهان شد
نگاه‌ها
خمار خوابی بی‌حس
به فروغی یخ‌اندود مبدل گشتند
و نفس‌ها
از تمنای بوسه‌ی آخرین
عذر خواستند؛
دروغ اگرچه گفتنی بود
به زبان برنیامد...


- ۱۶ فروردین ۸۰




منطقت رو!




وقتی علم هست، چرا چماق؟


پی‌نوشت: به این آدرس بروید و از کل ماجرا سر در بیاورید. میانمایگی دارد خفه‌مان می‌کند. حتی نویسنده هم عمیقاً میانمایه است. دیگر فقط یکجای کار نمی‌لنگد، همه جای کار می‌لنگد!
پی‌نوشت دوم: کل ماجرا خنده است، لطفاً جدی نگیرید!
پی‌نوشت سوم: اگر جدی نگیرید، همین می‌شود که الان شده است!
پی‌نوشت چهارم: انسان باید خودش عاقل باشد...



هزینه‌ی لعنتی



حتماً توجه کرده‌اید که در ایران، هزینه‌ها بالا هستند. منظورم قیمت‌ها نیستند اخوی! منظورم از هزینه‌ها، آن اعتبار یا زمان یا انرژی یا هر چیز دیگری است که صرف می‌کنید تا کاری را انجام بدهید و یا ندهید! مثال:

۱- اکثریتی از ما جوانان این قوم، جهت کسب فیض مالی - و نه علمی - در آینده‌ای نامعلوم (امروز که همیشه معلوم است که «همچین مالی هم نیست»، در نتیجه به امید زنده‌ایم) حداقل یکبار در کنکور شرکت کرده‌ایم. اگر توجه کرده باشید یکی از شرایط شرکت در کنکور این است که اگر در رشته‌ای قبول بشوید و در آن ثبت نام نکنید، سال بعد امکان شرکت در کنکور را نخواهید داشت. این یعنی اگر به هر دلیلی تصمیم بگیرید آن سال وارد دانشگاه نشوید، وزارت بی مسمای علوم، تحقیقات و فناوری (که در شعبه‌ی پلی‌تکنیک‌اش هیچ کدام از اینها را ندیدیم!) شما را برای دو سال از زندگیتان عقب خواهد انداخت. حالا اگر بخواهید بعد از قبولی در کنکور و ورود به دانشگاه رشته عوض کنید هم که دیگر توأمان وارد کمدی و تراژدی خواهید شد. شما حق ندارید در زمینه تعیین رشته به شکرخوری بیفتید، در غیر اینصورت زندگی شما شکرپاشی خواهد شد.

۲- اکثریت مطلقی از جوانان غیور این وطن، بالاخره برای یکبار هم که شده، طعم گس ازدواج را می‌چشند. ازدواج در زمره‌ی مقولات پر هزینه است. از انجام فریضه‌ی مقدس سربازی و اجرای مراسم خواستگاری (خریدن صدباره‌ی گل و شیرینی برای مراسم ورژن یک و دو و سه و گاهاً چهار و پنج مجلس انتخاب و فروش، که همان خواستگاری غیررسمی و رسمی و مهمانی فامیل بینان و بله‌برون و ... باشند) بگیرید، تا هزینه‌های مالی جشن‌های چندگانه (نامزدی و حنابندان و عروسی و پاتختی که همان بررسی اعطای گارانتی فنی عروس خانم باشد) و فراهم کردن مکان (ببخشید، منزل!) از اینکه ۱۰۰۰ نفر انسان باربط و بی‌ربط هم از شما سان می‌بینند و در مورد شما و خانم و ترکیب فیزیکی و شیمیایی و هرمنوتیک شما و خانم با هم و کیفیت منزل و شغل و سایر مسایل شما نظر می‌دهند می‌گذریم، ولی به هر حال برای خودش سیرک کاملی است (بلیط هم می‌فروشند، که همان کادوهایی است که می‌دهید!) حالا اگر شما به هر دلیلی به این فکر بیفتید که آقای منزل (یا زبانم لال خانم مربوطه) جوابگوی زندگی مشترکی که در انتظار آن بودید نیست، چه عسلی می‌باید میل بفرمایید؟ شما احتمالا تا خرخره زیر بار قرض و وام هستید، اگر آقا باشید یک مهریه‌ای بر گردن شماست، و اگر خانم باشید، ممکن است بچه‌تان را از دست بدهید و بعلاوه، یک جمعیت میلیونی آماده است که از شما حمایت کند و به شما دلداری - و احیاناً خدمات شامگاهی - بدهد! در نتیجه، ازدواج وطلاق هم از آن کارهای بی‌نهایت پر هزینه هستند و درست به همین دلیل، برای آقایان تبلیغات وسیعی در جهت استفاده از خدمات حرفه‌ای بازار آزاد می‌شود (برای نسوان نمی‌دانیم چه تبلیغی می‌شود چون این نوع تبلیغات به قول آقای اولدفشن کاملاً چریکی است و دقیقاً به مخاطب مستقیم ارائه می‌شود!)

۳- اینجا تصمیم داشتیم در مورد انتقاد از سیستم مدیریت اجتماعی و هزینه‌های آن بنویسیم، دیدیم اگر از همان اول شکر میل بفرماییم بصرفه‌تر است!

۴- من حتی به تغییر مذهب و ایمان فکر هم نکرده‌ام؛ چه برسد به هزینه‌اش!

نمونه خیلی بیشتر است، من چند تا دم دستیش را نوشتم. حتی اگر دقت بفرمایید، در این کشور به راحتی نمی‌توانید از یک اتوبان خارج شده و وارد خط مخالف بشوید، اگر سفارش ماشین داده‌اید، نمی‌توانید به سادگی مدل و یا حتی رنگ آن را تغییر بدهید، اگر از بازار چیزی خریده‌اید، نمی‌توانید به سادگی و لااقل بدون اعصاب خردی آن را تعویض کنید و یا پس بدهید، اگر تریاکی شده باشید، نمی‌توانید به سادگی جامعه را به حمایت از خود و پذیرش بازگشت خود از مصرف افیون راضی کنید، اگر با خانم بچه سفارش داده‌اید، نمی‌توانید از داشتن آن منصرف شوید و اگر با سنبل به دنیا آمده‌اید، زبانم لال، نمی‌توانید «آن» را هم تصحیح کنید و قس علی هذا. حالا اینکه خوب و بدش کدام است بماند، بنده کارشناس نیستم و در مواردی ممکن است موافق هم نباشم. ولی وقتی هزینه‌ی اشتباه در جامعه‌ای اینقدر زیاد باشد، نباید انتظار داشت که رشد جامعه از اینی که هست سریع‌تر باشد. وقتی یک جامعه به افرادش اجازه‌ی تغییر مسیر و تصحیح اشتباه نمی‌دهد و می‌باید هر کس به انتخاب خود وفادار بماند، حداقل امید ریاضی برای تغییرات وسیع اجتماعی، زمانی است که برای جایگزینی نسل لازم است. اگر کشوری مانند ما سوراخ هم داشته باشد و بخش بزرگی از مغزهای متفکر یک نسل از آن سوراخ خارج هم بشوند، ممکن است زمان لازم جهت انباشت پتانسیل کافی برای تغییرات عمده‌ی اجتماعی، به دو سه نسل برسد، و یا اگر سوراخ بیش از حد بزرگ باشد، این زمان اصلا فرا نرسد. جهان و انسان‌های زنده‌ی آن، دائم در حال تغییرند. اگر بقدر کفایت نرم نباشیم، یا خرد می‌شویم و یا ساییده و حذف خواهیم شد.

حالا چه باید کرد؟ هیچ، باید از خودمان شروع کنیم. به خودمان فرصت تصحیح اشتباه بدهیم، حتی اگر مشکل باشد. به اشتباه، به صورت اشتباه نگاه کنیم، نه گناه. در کارمان هم، هم به خودمان، هم به همکاران و هم به زیر دست و هم بالا دستانمان، و هم به مشتریان و ارباب رجوع خود، فرصت بازگشت از تصمیم و انصراف بدهیم. نه اینکه فقط خوش اخلاق و مثبت باشیم! واقعاً این را در بطن سیستم و روال کاری خود بگنجانیم و بپذیریم. اگر ازدواج می‌کنیم، لااقل در نظر داشته باشیم که ازدواج، مانند یک قهوه‌ی تلخ و بسیار داغ ایتالیایی است. لذتی که از نوشیدن آن احساس می‌شود، عمیق و دیرپاست، و همیشه باید با تدابیری شریفانه و حسن ظنی حقیقی با آن برخورد کرد. با وجود این، گاهی ممکن است که انسان بخواهد همراه و یا پس از آن قهوه‌ی لذیذ، شکر میل کند! همیشه باید در ازدواج هم امکان تصحیح خطا گذاشت. متأسفانه جامعه‌ی ما متوجه نیست که نمی‌توان به ضرب چکش خوشبخت زندگی کرد.

انسان از نظر من جایز الخطا نیست. هیچ کس حق اشتباه آگاهانه را ندارد. با وجود این، انسان ممکن الخطاست. همیشه امکان ارتکاب و یا حتی بروز اشتباه در انسان و کارهای انسانی وجود دارد؛ و درست به همین دلیل است که می‌باید هزینه‌ی صرف شکر در صورت حدوث خطا، تا حد امکان، پایین آورده شود.

نقل مطالب با ذکر مأخذ آزاد است.