Man is free at the moment he wishes to be



شب این شهر



نیاوران، پشت چراغ قرمز نارون، ساعت ۱:۴۰ صبح

نشسته‌ام در ماشین، ویگن گوش می‌کنم. یکی از آن سیگارهای لامصب هندوراسی روشن کرده‌ام. سرمای گزنده‌ی زمستان، بلانسبت، دهانم را گلابدان کرده؛ ولی زندگی، هر چند برده‌وار و اسفناک، باز هم «بهتر از این نمی‌شه»! عطر سیگار تسکینم داده. دو تا ماشین بغلی، مجموعاً ۵ دختر مامان، صدای بلندگو را بلند کرده‌اند و بلندتر از آن جیغ جیغ می‌کنند و قهقهه سر می‌دهند. حواسم به سیگار و موسیقی است و دارم شعر شب را در فکرم مزمزه می‌کنم. شیشه‌ی نیمه باز ماشین که دود آبی را بیرون می‌دهد، سرما را هوار کرده سرم. سیگاری نیستم، ولی این برگ‌های معطر گاهی خرم می‌کنند.

- (تق تق به شیشه‌ی نیمه باز) آقا، مهمون نمیخوای؟ (یک لبخند ملیحی می‌زند که زمستان جهنم می‌شود)
- (گیجم) بله؟ (متوجه لبخند دختر می‌شوم، آدرنالین، دودمانم را به باد می‌دهد) بفرمایید، بفرمایید
چراغ سبز می‌شود، دختر می‌گوید کمی جلوتر نگه دارم. دو ماشین دیگر با فاصله‌ی ۱۰ متر، آن جلوتر با خودشان مشغولند. در ذهنم دارم توابع توزیع احتمال نمایی و پواسون را تصور می‌کنم و محاسبه می‌کنم که تا قبل از رسیدن گشت چقدر فرصت داریم.

- ببین (خیلی جوجه است، ولی حس می‌کنم چند برابر من تجربه دارد) من با بچه‌ها یه شرطی بستم.
- خوب
- یه کشیده‌ی آروم می‌زنم بهت؛ نصف نصف، قبوله؟ (فکم می‌افتد زمین) یه لب هم بهت می‌دم (حالا کف و خون قاطی می‌کنم!)
- بینیم بااااااااااااا! (جل‌الخالق! عجب لحن لاتی دارد، من هم بدتر از او)
- (نیشخند می‌زند) نفری ۱۰۰ تومن گذاشتیم وسط ها. سهمت می‌شه ۲۰۰.
- معنی «نه» رو می‌فهمی؟ (مکث می‌کنیم. شاید ۳۰ ثانیه. نمی‌خواهم بگویم پیاده شود، خیلی کنجکاوم. برای بازی هم که شده نمی‌توانم اخم کنم. خنده‌ام گرفته!)
- دوست دختر داری؟
- نه
از صندلی پشتی، جعبه‌ی پیتزا را بر می‌دارد و شماره‌اش را می‌نویسد. روان‌نویس نازک، روی مقوا لرزان می‌نویسد. نمی‌توانی بگویی دستش می‌لرزد یا مقوا پرز دارد. پیاده می‌شود و می‌رود. بدون اینکه پشتش را نگاه کند سوار می‌شود و صدای جیغ و های و هوی بلند می‌شود. با خودم فکر می‌کنم حتماً شرط را باخته. قبل از اینکه دود را بیرون بدهم، دیگر چند تا نور قرمز شده‌اند، آن دورهای خیابان. در اولین فرصت، جعبه را می‌اندازم داخل یکی از این سطل‌های ماشینی کنار خیابان. نمی‌دانم چرا. در واقع دوست داشتم دوباره ببینمش؛ چهره‌ای در ذهنم نمی‌گذارد.


شهرک غرب، چهار راه خوردین و ایران زمین، پشت چراغ قرمز، ساعت ۱ شب

مامک خادم گوش می‌کنم، هوا گرم است و پیراهنم نم دارد. نگرانم که کمربند ایمنی، رویش رد بیندازد. با خودم فکر می‌کنم که فرار کنم از این شهر. خیلی گرم است. حالم را بهم می‌زند. پشت سر هم از خودم می‌پرسم چرا کولر نمی‌زنی؟ جواب می‌دهم نمی‌دانم، مگر تو گرمت است؟ جواب می‌دهم که نه، ولی حالا چرا کولر نمی‌زنی؟
چراغ انگار که گیر کرده باشد، سبز نمی‌شود. تایمر هم روی PO قرار دارد و معلوم نیست چقدر دیگر دنده به دستیم. ماشین کناری ۲ دختر و یک پسرند و توی سر هم می‌زنند. ماشین، از آن‌هایی است که انگار از آینده آمده. آدمهایش هم همینطور.

- آقا شما چرا اینقدر تنهایی؟
گرما کلافه‌ام کرده، حوصله‌ی جا خوردن هم ندارم. دستش را از پنجره بیرون گذاشته. با خودم فکر می‌کنم چقدر مست است!
- شما از کجا می‌دونی من تنهام؟
- تنهایی دیگه، کسی باهات نیست. نوحه هم گذاشتی. (توی فکرم می‌گویم: مادرتو! تو چه می‌فهمی موسیقی یعنی چه) دوست دختر نداری؟
- نه ندارم
- چرا نداری؟ دوست دختر نمی‌خوای؟ این دوست من خیلی خوشگله‌ها، مایه‌دارم هست
خیلی مبهم با آرنجش دختر راننده را نشان می‌دهد. دخترک راننده و پسرک از خنده ریسه می‌روند. ای لعنت به دمب شیطان! چشمان راننده هم خیره است؛ مست مست! با خودم فکر می‌کنم هر مسیری را این‌ها رفتند، من آن یکی را بروم.
ذهنم را شخم می‌زنم که چیزی بگویم. حس می‌کنم خودش تنهاست. حدس می‌زنم پسرک دوست خودش است. دختر، تنش را بغل کرده، خم شده روی پنجره‌اش. غمی آشنا چنگ می‌اندازد و خفتم می‌کند. چراغ سبز می‌شود و دختر راننده چنان تیک آف می‌کند که صدایش را در اهواز هم می‌شنوند. یک جفت چشم نمدار که نمی‌توانی بگویی مستانه است یا غمگین، ناپدید می‌شوند. ماشین عقبی امان نمی‌دهد نوستالژیک شوم. با خودم می‌گویم: مادرشو! و گاز می‌دهم.



پی‌نوشت: ما می‌دانستیم که بالاخره یک ظالمی پیدا می‌شود و می‌گوید خوشتیپ، خفن، خودت را تحویل بگیر! پیشدستی نکردیم و جلو نگرفتیم که نگویند خودش را تحویل گرفته! بر کلیه‌ی دانشمندان و دوستان معلوم است که نویسنده‌ی سطور بالا، در تیپ و پول و دلبری و ...، حتی رقیب احمدی‌نژاد هم نیست و اگر احمدی‌نژاد دلبر است، ما هم هستیم! با وجود این، نوشته بالا عیناً طی شش ماه اخیر برایم اتفاق افتاده است. چون متواتر شد، تعجب کردم و نوشتم. خوشتیپ نیستم که تعجب کرده‌ام، وگرنه برای «ممد گلی» که این‌ها ارزش گفتن نداشت!



شبانه


در گله‌ی ستارگان افتاده
گرگ شهابی؛
تا کی میان رمگان می‌تازی؟


- ۱۴ تیر ۸۰




شبانه



بر باد سواری مگر که اینگونه
ناباورانه
سر بر دیوار می‌کوبد
و درختان
ضجه‌ی باد را با برگهایشان
تشویق می‌کنند؟

- ۱۴ مرداد ۷۹



کلاس معارف



توجه کرده‌اید که در معارف دبیرستانی، به شما وجود خدا را با برهان علیت و اینکه هر چیزی بدون استثنا در دنیا علتی طبیعی دارد و بالاخره باید به واجب الوجودی ختم شود اثبات می‌کردند و بعد نمایندگی پیامبران را از طرف خدا (بدون توضیح و اثبات فرض می‌کردند این خدا همان خداست!)، با نقض علیت و ظهور معجزه اثبات می‌کردند؟ چرا تا بحال کسی متوجه این تناقض نشده؟

تعجبی ندارد که من از ۱۵ تا ۱۸ سالگی حق صحبت در کلاس معارف و قرآن را نداشتم وتازه خیلی هم مذهبی بودم! دیشب خواب آن دوره را دیدم گفتم بنویسم جهت تحکیم ایمان دوستان!



شبانه



اگر آن پرنده‌ی خسته
که به مرداب نهان شد
من بودم
به بود

نه از آن روی که من خسته‌ام از شب
از مهتاب
از پرواز؛

من تو را در خلوت می‌جویم، ای رود!


- تابستان ۸۱



غرنوشت



هر چه بیشتر نوشته‌های ملت را در وبلاگستان می‌خوانیم، بیشتر به شدت تحریم عقل در ایران واقف ‏می‌شویم. بزرگترین سرمایه‌ی بشری عقل و وقت است، ظاهراً ما اولی را نمی‌شناسیم و فقط دورادور سلام و ‏علیک داریم و دومی را هم چون زیاد داریم، هدر می‌دهیم ببینیم چه کسی اعتراض می‌کند تا حالش را ‏بگیریم! آره بابا جان، ما ملت شاخی هم هستیم، تا کور شود هر آنکه نتواند دید! دشمن هم زیاد داریم، ‏همه‌اش به خاطر اینکه ما بچه باحال محلیم و آنها به ما حسودی‌شان می‌شود.‏

یک خانمی با کلی ادعای دانش و فهم، با این استدلالات کشکی تیشه به ریشه‌ی آموزش جن.سی و ‏استفاده‌ی بچه‌های دبیرستانی از موبایل می‌زند و نگران بلوغ زودرس جوانان است و فکر می‌کند بلوتوث یعنی ‏‎]‎اهم!‏‎[‎، از آن گوشه یوتول و سایرین را به اتهام جدایی‌طلبی - به خاطر مقالاتی در باب هویت و قومیت و مقاله‌ای در باب نام دریای خزر - در ‏بالاترین پوست می‌کنند چون کاسی‌ها (یا کاسپی‌ها) یک ربطی به گیلک جماعت دارند و این‌ها برای اثبات ‏وطن‌دوستی، ناشیانه از تاریخ انقلابات گیلان در مقدمه مقاله استفاده کرده‌اند؛ از آن ور هم یک سری جماعت ‏هنگام صحبت کردن طوری شعار می‌دهند که «خارپشت شاکی» روی اعصاب انسان دوانیده می‌شود. نقل ‏قول: ‏

‏«... در آن زمان بر فراز خلیج همیشه فارس با هواپیمای ‏F14‎‏ در حال پرواز بودم که ناگهان با بوق سیستم ‏هشدار، متوجه شدم که هواپیمای پیشرفته‌ی استکباری دشمن به سمت ما موشک‌های پیشرفته‌ی ابرقدرت ‏جهانخوار را شلیک کرده است ‏‎]‎موشک خوشبختانه به تامکت خوشگلمان نمی‌خورد و با فاصله منفجر می‌شود ‏ولی ترکش‌هایش صدمه‌ای به هواپیما می‌زنند که پس از کلی ماجرا و کش و قوس، خلبان با مهارت و ‏شجاعت و بطرزی معجزه‌آسا موفق می‌شود در تهران بنشیند و می‌بینند که هواپیما کلی آسیب دیده، آن وقت ‏توسط پرسنل تعمیرات، هواپیما پس از ۶۰۰۰ نفر ساعت کار دوباره آماده‌ی پرواز می‌شود؛ ادامه:‏‎[‎‏ حالا هم ‏همین هواپیماها و حتی هواپیماهای مسافری را، با وجود سن بالا و کمبود قطعات به علت تحریم ناجوانمردانه، ‏غیرت و همت بچه‌ها روی هوا نگاه داشته!»‏

- ‏(فرازی از خاطرات یک خلبان قهرمان، خلاصه و ویرایش شده ولی با همان کلمات)‏


از کجا شروع کنم؟ (اصلا شروع کنم یا بی‌خیال بشوم بروم دلسترم را بخورم حالش را ببرم و عشق دنیا را ‏بکنم؟)‏

ما آخرش نفهمیدیم اگر «تن آدمی شریف است»، پس دیگر این همه تبعیض برای چیست؟ دیگر اعالی و ‏اسافل ندارد که! همه جایش شریف است! همه با کله از همان اسافل در آمده‌ایم، در حالی که چند نفر با دقت ‏زل زده بوده‌اند به ما! تازه تجربه نشان داده که در اکثر موارد، اعالی انسان، به نفع اسافل انسان تبعیض قائل ‏می‌شود جهت کسب فیض روحانی! آخر چرا بعضی طوری خودشان را می‌گیرند که انگار از دماغ مادرشان در ‏آمده‌اند، بالاخص که خودشان مادر هم باشند؟ از یک طرف می‌گویند ازدواج خوب است و اسلام آن را به ‏عنوان راه حل جهت ‏‎]‎اهم!‏‎[‎‏ تشویق کرده (اسلام می‌گوید سوم دبستان که رسیدید، حله!) ، از آن ور می‌گویند ‏دختران دبیرستانی متأهل چون از طبقات بی‌فرهنگ اجتماع هستند(!)، نباید با دیگران در یک کلاس بنشینند! ‏‏(دبیرستان یعنی از ۱۵به بالا) ببینید و عبرت بگیرید که یک روشنفکر میان‌مایه، چگونه می‌تواند از ‏‎[…]‎‏ هم ‏مرتجع‌تر و خطرناک‌تر باشد. عزیز دل! بچه‌ی دبیرستانی شما، هر چند هرگز به شما که طاقت شنیدنش را ‏ندارید نخواهد گفت، ولی اطلاعات بخور و نمیری در مورد مسائل جن.سی خواهد داشت. حیف که چون شما ‏و مدرسه او را راهنمایی نمی‌کنید، ممکن است که کارگاه آموزشی را با استاد ناجوری پاس کند! من پسرهای ‏دبیرستانی‌ای می‌شناسم که جوان ناکام نخواهند بود، چون از پدرشان هم کامرواتر بوده‌اند! خود دانید؛ یا ‏این‌ها، یا خودتان و کارشناس مدرسه! ‏
یک زمانی شلوار جین و ابروی برداشته و این اراجیف، همان موبایل امروز بود. حال می‌کردید سر صف به ‏خاطر فوکول و شلوار جین، جرتان می‌دادند؟ آن زمان هم یک عده‌ای مثل شما فکر می‌کردند فوکول و جین، ‏نشانه‌ی دعوت بی‌دریغ از جماعت مذکر متزلزل(!) جهت ‏‎]‎اهم!‏‎[‎‏ است.‏
حالا این وسط بلوغ زودرس کجایش بد است؟ حتی اگر منظور شما، جنبش‌هایی انقلابی در اسافل نوجوانان ‏باشد باز هم بد نیست. برای من بلوغ یعنی عشق، یعنی شعر، یعنی انرژی، یعنی گسترش اعجاب‌آور جهان! ‏خواهرم، کمی شعر بخوان همه چیز دنیا درست می‌شود، بخصوص نظرت در مورد بلوغ زودرس و انقلابی! شما ‏جماعت عادت به مخالفت دارید، می‌دانید چه می‌گویم؟ چراییش مهم نیست، درک می‌کنم؛ غلیان احساس ‏است دیگر، می‌گذرد! شاخ‌هایتان هم هنگام غلیان احساسات وطن‌پرستانه می‌گویند نگویید «ایمیل»، بگویید ‏‏«پست الکترونیک»؛ چون فارسی‌تر است! منطقتان مرا کشته! اصولتان مرا کشته! اصولا فقط در کار کشتنید!‏

یوتول را هم که باید دعوایش کرد که چرا بحث خاص را به غوغای عام واگذاشته! من چون به عقل عامه ‏اعتقادی ندارم، حتی در موردش وقت تلف نمی‌کنم! ولی چون خود یوتول حسابی دمق است و پست جدید نداده و ‏قهر کرده و کامنت‌دانش را هم بسته، و انگشت شست و میانه خیرات می‌کند، با اعلام همدردی و تشویق ‏فراوان، به همین میزان تنبیه بسنده می‌کنم! همه‌ی ایران هم سرای توست، حتی شده به زور!‏ ولی خوب یک وطن یدکی هم ضرری ندارد! خدا را چه دیدی؟ شاید وطن ما به زور، نخواست وطنمان باشد!

و اما شعار و بزرگنمایی! آخر برادر من! خلبانی که من از ته دل تحسینت می‌کنم! تو دیگر چرا؟ تو که در همان استکبار دوره دیده‌ای! مدرکت معادل مدرک دکتراست! از تو ژاژخایی دور باد! مگر هواپیمایی ‏که خودت سوار بودی غیر استکباری بود؟ موشکش چطور؟ ساخت ایران بود؟ نخیر! همان استکبار ساخته بود! ‏بعد از ۴۰ سال هم همچنان فقط خود جاروکشش می‌تواند بسازد و لاغیر! و تازه شانس آوردیم که بزرگترین ‏استکبار ممکن ساخته بود، و خوب هم ساخته بود، چون خدا وکیلی این ‏F14‎‏ و موشکهایش «بد کوفتی ‏هستند»! حالا تحریم ناجوانمردانه یعنی چه؟ شما می‌روی می‌ریزی داخل سفارت یارو، ملت را یک سال و ‏اندی گروگان می‌گیری، بعد هر روز شعار «مرگ بر» سر می‌دهی و پرچمش را لگدکوب می‌کنی و آتش ‏می‌زنی، انتظار داری طرف ماچت هم بکند؟ به خود دعوا کاری ندارم، کار سیاستمدارهاست، ولی خداییش «تحریم ناجوانمردانه‌ی دشمن بر علیه خودمان» دیگر چه صیغه‌ای است؟ جل الخالق! ‏
راستش را هم بخواهی، من ترجیح می‌دهم به جای «همت و غیرت»، بچه‌ها «علم و تجربه و مهارت»، و ‏هواپیماها هم «قطعه‌ی سالم و با کیفیت» داشته باشند! در علوم هوا - فضا، با تحقیق فراوان روشن شده است ‏که غیرت و همت، ارتباطی با اوج‌گیری و قابلیت اعتماد موتور هواپیما ندارد.

این داستان عبارت «خلیج همیشه فارس» هم عجیب است! اولاً که اگر کارتان درست است، بگویید پارس! ‏فارس را همان عرب‌هایی می‌گویند که در کارتان موش می‌دوانند! ثانیاً «همیشه» یعنی چه؟ خانه‌ی پرش این ‏خلیج ۳۰۰۰ سال است که خلیج پارس است؛ قبل از آن که اصلا پارسی نبوده که خلیج داشته باشد. حتماً نام ‏دیگری داشته. شما به ۳۰۰۰ سال می‌گویی «همیشه»؟ (جالب است که همه‌ی نقشه‌های رفرنس مورد ‏استنادمان هم یا رومی و یونانی است، یا عربی؛ در اینجا جا دارد که از همت جغرافیدانان ایرانی همه اعصار ‏تشکر ویژه در قزوین به عمل بیاوریم!) از این به بعدش هم همچین معلوم نیست خلیج پارس باقی بماند. فعلاً ‏که ناوگان خفن امریکایی بدجوری «سوکسه میاد»! من راضی بودم اگر خلیج اسمش پارس نبود، ولی آن ‏ناوگان خفن و فناوری پشتش ایرانی بود. اسم کیلو چند بابا، پشت بازو رو ببین حال کن!‏

تمة!‏

پی‌نوشت: اگر کسی به وطن‌دوستی من شکی ببرد، می‌کشمش!‏
پی‌نوشت ۲: مراتب بالا فقط جهت اور.گس.م روحی نویسنده عرض شد و ارزش دیگری ندارد.‏



باران


وقتی که آفتاب ملتهب تیر
قطره قطره شعرهای هجرت ما را
از برکه‌های گوشه‌ی چشم خمار تو
می‌قاپد و در آسمان ابر می‌کند
رگبار عصرگاهی دلچسب و داغ را
آیا کدام ملت عاشق سروده است
در ماورای کوه‌های کشور بی‌ابر؟


- ۵ تیر ۸۷




شبانه



گاهی تو
گونه‌ی دیگری از انسانی
که خواستنت
همچون تنت
چنان به پستی و بلندی می‌انجامد
که زائر خسته
سرانجام
سر بر بلندی‌های داغش می‌نهد
بی آنکه از تو
جز آنچه بدان سوخته
آگاهی یابد

تو رقیب امواج موسیقی‌ای ای فرشته مظلوم من
که به گناهی نابخشودنی
از نواختن دست کشیده‌ای
و به تیر نگاهی تیره
از اسب بلورین در هم شکسته‌ات
فرو غلتیده‌ای
و به رویای دست موسیقایی مردی
در تن تبدارت
جاودان گشته‌ای

تب داغ پریای خسته رو من می‌دونم
که برای عاشقی یه مرد یاغی ندارن


از میان آلاچیق‌های شعر
در هیأت رویای من
دست در آب که می‌کنی
خون صد گزمه‌ی خودفروش
در شاهرگ خشک می‌شود
آهنگ شعرهای ناسروده‌ی هر شب!
لبخندهای خسته که با آه می‌زنی
چون تیرهای کام گرفته
بر صورت تکیده‌ی من نقش می‌شود

غم سرد شاعرای عاشقو من می‌دونم
که برای بوسه‌هاشون لب داغی ندارن


-تابستان ۸۱




مردی که طاقت حماقت را نداشت





جورج کارلین، خفنترین کمدین تاریخ، بدون هیچ شکی، یکی از قهرمانان زندگی من است. سه سال بیشتر نیست که می‌شناسمش، اما نحوه نگاهش به زندگی، زبان و انسان، در بینش من آنقدر تأثیرات ژرف داشته است که بتواند به یک قهرمان بلامنازع تبدیل شود. ماجراجویی‌های این استاد در ارتباطات کلامی، دلیل اصلی‌ای است که باعث شده گاهی از من جملات عجیبی بشنوید! او مردی بود که انسان‌ها را دوست داشت، اما تنها برای مقاطعی کوتاه! خانه‌ی ُپرش یک دقیقه، یک دقیقه و نیم! او هم مانند این شیفته‌اش، تحمل حماقت آدمیزادگان میانمایه را نداشت. و یکی از معدود انسان‌های تریاکی‌ای در جهان که من عمیقاً تحسین می‌کنم.

خوب شد که از نارسایی قلبی مرد. مرگی یک‌ضرب، بدون اینکه غرور و آبروی انسان، با دردی طولانی و بدنی خرد شده خدشه‌دار شود. مرگی عاقلانه و مهربان، برای مردی که مهربانیش عاقلانه بود!
با مرگش، یکی از دلایل مهم من برای دیدن آینده، از میان رفت. چند نقل قولش را می‌گذارم شاید کنجکاو شوید و بروید شو‌هایش را ببینید:


I can't understand why prostitution is illegal: selling is legal, fu##ing is legal! why isn't selling fu##ing legal? In the army they give you a medal for spraying napalm on people, in civilian life you go to jail for giving someone an or.ga.sm!


Why is it, that most of the people who are against abortion, are the people you wouldn't wanna fu## in the first place?


How come when it's us, it's an abo.rtion, but when it is chicken, it's an Omelet? When did we pass chickens in goodness? Name six ways we're better than chicken. See? Nobody can do it!


Hey, if you read history, you'll see that God has been one of major causes of death. Hindus, [...], Jews, Christians all taking turns killing each other just because God told them that it was a good idea!

- You believe in God?
- No
- Doof, dead!

- You believe in God?
- Yes
- You believe in my God?
- No
- Doof, dead! My God has a bigger Di.ck than your God!


To me, war is a prick waving Di.ck-fight! Men are insecure about the size of their Di.cks, so they go to war over it. You don't need to be a historian or a political scientist to see the foreign Di.ck policy at work. It works like this: "What?! They have bigger Di.cks? Bomb them!" And of course, all bombs and the bullets are shaped like Di.cks! It's a subconscious need to project the pen.is into other peoples affairs!


Now that I've come off as a complete pig up here, let me ask a question from men: Are you able to watch a woman eating a Banana, and not thinking about a bl.ow job? I can't! And I know, I'm a sick evil fu##! I know that! I accept that! But I can't do it!


It's the old American double standards, you know: Say something, do something different! This whole country was founded on double standards! It's our history! This country was founded by slave owners who wanted to be free! So they killed all the white English people, in order to continue owning their black African people, so they can wipe out the rest of the red Indian people, and move west and steal the rest of the land from the brown Mexican people, giving them place to take off and drop nuclear weapons on the yellow Japanese People! You know what the motto of this country outta be? You give us a color, we'll wipe it out!


They want to tell you what you can say on radio and television! The FCC (The federal communication commission, an appointed body, not elected, answerable only to the president) decided all by itself that the radio and the television were the only two parts of the American life not protected by the free speech provisions of the first amendment to the constitution. I'd like to repeat that because it sounds vaguely important! [he repeats it] Why did they decide that? Because they got a letter from a reverend from Mississippi! A reverend Donald Wildman from Mississippi heard something on the radio that he didn't like! Well reverend, did anyone tell you that there are two knobs on the radio? Of course I'm sure reverend is uncomfortable with anything that has two knobs on it! But hey, there are two knobs on the radio: One of them turns the radio off, and the other one, changes the station! Imagine that reverend, you can ACTUALLY change the station! It's called freedom of choice, and is one of the principles this country was founded upon; Look it up in the library reverend, if you have any of them left when you finished burning all the books!





تقدیم به هاله‌ی نوری که نموده ما را




Get on!

You think you see me, in the glass
You think you hear me, better listen fast
I think I see you, gone to seed
I think your reason, is your guilt and greed

You're out there on your own
Your face is turned to stone
What ever happened to your life?
Stone dead forever
All right!

You're a financial wizard, yeah, a top tycoon
You're a sweet long lizard, with a silver spoon
You know you've never had it, quite so good
And you didn't know, that you even could

Your time has come to own
Your touch turned to gold
What ever happened to your life?
Stone dead forever
All right!

It's been a long time, it's been a long long wait
And you caught your fingers, in the pearly gates
You better leave your number, and we'll call you
You know your problem, ain't exactly new

Your time has come today
Your face has turned to hay
What ever happened to your life?
Stone dead forever
That's right!

- Stone dead forever, by Motörhead (covered by Metallica, 1998, in Garage Inc.)




امید



دست در گردن هم
در مسیر جوبارهای پاییزی
ما گناهان پرپرمان را بر بام شهرمان کاشتیم
تا باز روزی
زیر شعله‌ی هوسناک فروردین
باد هوچیگر
شکوفه‌های بوسه را
بر خیابان‌های تفته‌ی شهرمان ببارد

دست در دست هم
در پارک لاله
ما گردن‌های عطرآلود دلبرانمان را
در جای خالی سروهای شهرمان برافراشتیم
تا نفس داغ و پرعطش اردیبهشت
گوشوار تمنی را
از سرخی لاله‌های شرم‌زده‌ی دخترکان نوعاشق
بیاویزد

سینه به سینه‌ی هم
ما سکوت نگاه‌های خود را
که از لهیب آتش یک روح بی‌طاقت برافروخته بود
بر لبان تشنه‌ی مهربانترین‌هایمان نشاندیم
تا دستهای شعله‌ور خرداد
بر سینه‌های بارورشان
گلهای صورتی کاشان را بشکفاند
تا شامه‌ی آزرده‌ی شهرمان
که از عرق هماغوشی‌های روزمره‌ی بی‌نشاط، آشفته
از عطر روح‌های عاشق و آسوده
پرورده شود

در انتهای بهار
زیر بادبادکهایی که دلمان را
با ریسمانهایی از آرزو
به نسیم خوش باور پیوسته‌اند
ما به آسمان چشم دوخته‌ایم
و گیسوی کاغذی بادبادکهایمان
خاطره‌ی رقص‌های شبانه‌ی ما را
با شعفی کودکانه
می‌لرزاند



- ۱ تیر ۸۷



شبانه



چراغ آسمان خاموش
ابر خاموش
باد خاموش است
و اگر قطره‌ی باران
ناگه از دام شب تار گریزد
نه صدایش به هوا برخیزد

آسمان تاریک، ابر تاریک، باد ساکت بود
نه صدایی به همه شهر
نه فروغی به همه راه؛
ناگهان
برقی از توده‌ی آن ابر نفسگیر جهید
و اندر آن سایه‌ی تاریک که می‌مرد سخن
آسمان ضجه‌ی دردی به دل خاک کشید
واندر آن شهر که فانوس گنه بود
آتش از کوره‌ی چشمان کسان خاست
رود غرید
مرغ توفان
بال بگشود و چو تیری ز کمان
سوی خورشید دمان جست...

چراغ آسمان خاموش
ابر خاموش
باد خاموش است
و اگر قطره‌ی باران
نفرت ظلمت را
از ابر سیه رو به زمین بگریزد
نه صدایش به هوا برخیزد

- ۱۸ خرداد ۷۹



شبانه



هر ستاره‌ی بی‌تاب
دکمه‌ی پیراهنی است
که برهنگی موعود آسمان را انتظار می‌کشد
تا پیکر موزون حقیقت
آرام و پاک و سپید
بر بستر زمین آید

هر ستاره‌ی بی‌تاب
پولک ماهی آرزویی است
در رود پرخروش تو ای کوه سربلند!
- از دست‌های کوچک من پای دامنت
تا عمق روح تو
که پرکشیده در ابرهای آسمان نگاهت -

هر ستاره‌ی بی‌تاب
جریان فرار مهری است
که مرا به سرچشمه می‌رساند
- به خال لب تو ای مهربان ساده‌ی من
بر ماه صورتت
که بسته طاق نصرت یک بوسه -

تاریکی آسمان را
شکر می‌گزارم...

- ۱۰ خرداد ۷۹



رفتار ما در راستای انقراض ما




- انقراض وسیع دایناسورها در دوره‌ی کرتاسه، به شعور صاحب ادراک ما اجازه‌ی ظهور در این سیاره را داد.

- به چه دلیل فکر می‌کنید انسان‌ها درک و آگاهی دارند؟ هیچ مدرکی در این مورد وجود ندارد. انسان‌ها هیچگاه برای خودشان فکر نمی‌کنند، این کار برایشان دشوار است. در اغلب موارد، هم‌نوعان ما، چیزی را که به آنها گفته می‌شود تکرار می‌کنند و اگر با دیدگاه متفاوتی بر بخورند، افسرده و ناراحت می‌شوند. خصیصه‌ی مشخصه‌ی بشر، آگاهی نیست، همشکلی با دیگران است و علامت مشخصه‌ی این خصیصه هم، جنگ‌های عقیدتی هستند. بقیه‌ی حیوانات فقط برای قلمرو و یا غذا می‌جنگند، اما انسان‌ها بخاطر عقیده نیز می‌جنگند. علت این است که عقیده راهنمای رفتار است و رفتار برای انسان‌ها اهمیت تکاملی دارد. در عصری که رفتار ما ممکن است ما را به انقراض و نابودی بکشد، هیچ دلیلی که ثابت کند که ما آگاه و هوشیار هستیم وجود ندارد. ما همشکل‌گراهای کله‌شقی هستیم که خودمان را داریم از میان می‌بریم. دیدگاه‌های دیگر در مورد بشر، توهماتی ناشی از خودمتشکر بودن هستند.

- مایکل کرایتون




شبانه



از عاشقانه سرودن خسته
سر بر بالین که می‌گذارم
جز رنجی که به لذت خواب مبدل شود
توشه‌ای ندارم

«دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم»

از مکرر کردن زمان خموده
به خانه که بر می‌گردم
جز ترسی که به شوق منتهی شود
نانی ندارم

«غمت را می‌خواهم بخورم، غمت را می‌خواهم بخورم»


از گزیدن انسان رمیده
سر سوی قرار که می‌گذارم
جز چشیدن گزی شیرین
اندیشه‌ای ندارم

«می‌خواهم ببوسمت، می‌خواهم ببوسمت، می‌خواهم ببوسمت»




- ۲۶ خرداد ۱۳۸۷




ادبیات وایتکسی



با عزیزی از اعزاء رفته بودیم تیارت! از تم شنگولانه‌ی مذهبی داستان نمی‌گویم که آخرش هم من هر کاری کردم نفهمیدم دقیقاً چه می‌خواست بگوید، ولی کلی تکنیک زده بودند که سیر غیرخطی داشته باشد داستان نمایش. روی هم رفته، زیاد با سلیقه‌ی من جور نبود.

یک بروشور خوشگلی دادند به ما که یک چیزی بین پوستر و بروشور بود و بطور کلی از طراحی‌اش خوشم آمد. نمایش که تمام شد و برگشتیم خانه دوست عزیزمان، نشسته بودم و به این بروشور ور می‌رفتم. روی بروشور قسمتی از دیالوگ‌های نمایش را با طرح‌های گرافیکی آشنا نوشته بودند. چشمم یک خط خوردگی را گرفت و آگاهی به عمل آمد که یک کلمه را با ماژیک خط زده‌اند. مثل همه انسان‌های مشکل‌دار دیگر که آن همه مطلب را ول می‌کنند و سیب ممنوع را گاز می‌زنند، ما هم پیروی از مادر بهشتی خودمان کردیم و آنقدر کلنجار رفتیم و جلوی نور گرفتیم بروشور را، تا بالاخره توانستیم کلمه را بخوانیم: «حرامزاده»!

اولش که دیدم بروشور سفید است، باید حدس می‌زدم که مثل همیشه، وایتکس ریخته‌اند روی دیالوگ‌ها که خدای ناکرده کسی با معادل ادبی کلمه «مادر خنده» روی بروشور نمایش فرهنگی مواجه نشود! عجیب است که من زاده‌ی انقلاب، با وجود این همه سختگیری، باز هم با تمامی کلمات مورددار و عبارات مشابه آشنایی کامل دارم؛ ظاهراً جامعه چندان علاقه‌ای به استفاده از وایتکس در ادبیات مورد استفاده خود ندارد و از فرزندانش عاجزانه تقاضا دارد که لااقل روزی یکبار این کلمات قبیحه را تکرار کنند، بخصوص وقتی اعصابشان ماموت‌کوب می‌شود!

هر وقت که کتابی، نمایشی، فیلمی و هر نوع محصول فرهنگی دیگری مصرف می‌کنم، همیشه بزرگترین دغدغه‌ام این است که چقدر از این اثر هنری را برادران مخلص* ارشادی، نقد(!) کرده و در چاه فاضلاب سرازیر کرده‌اند. دغدغه‌ی توهین به شعور، نمی‌گذارد از آثار هنری ممیزی شده لذت ببرم. همه‌اش تصور می‌کنم که یک جایی در ارشادخانه، در اتاقی با دیوارها و زمین سفید، یک بنده خدایی مغز ما را گذاشته در فرغونی چیزی، وایتکس ریخته رویش و آی دارد با سیم و اسکاچ می‌سابد! جواب نمی‌گیرم از این نوع تفکر، می‌دانید چه می گویم؟ لذتم را مسدود می‌کند.

گاهی خودم را تصور می‌کنم که در سالن نشسته‌ام و درست در اوج داغی نمایش، یکدفعه یکی از هنرپیشه‌ها فریاد می‌زند: «آآآآآآآآآآآآآآآآي! ای ک... ک... خ... ب... س... ن... ت... غ... ر... پ...» (حروف بین نقطه چین‌ها بطور تصادفی انتخاب شده‌اند!) و برمی‌گردد به سمت تماشاچی‌ها و به من اشاره می‌کند و می‌گوید «آقایی که در ردیف فلان و صندلی فلان نشسته‌ای! بله، بله شما! این بخشی از نمایشنامه بود که برای جوسازی باید نثار تماشاچی‌ها می‌شد و چون شما خوشتیپ‌تر از بقیه بودید، گروه تصمیم گرفت شما را مورد عنایت قرار بدهد!» فکر می‌کنید جو می‌دهم و برای یخه‌کشی شیرجه می‌زنم وسط سن نمایش؟ نه بابا، احتمالاً غش می‌کنم از خنده و دست می‌زنم! نوای آزادی در بدترین هیبت و پوشش، باز هم از ادبیات وایتکسی برایم جذابتر است!


حاشیه: ما بلیط بدون صندلی داشتیم و به ناچار نشستیم جلوی زمین نمایش، روی زمین. خواهر پانته‌آ بهرام در این نمایش قرار بود لباس قاجاری، از این مدل شلیطه‌های چهل برگ تنش باشد. به خدا قسم زیر شلیطه یک شلوار پوشیده بود و پاچه‌های شلوار را هم گره زده بود که خدای نکرده خدای نکرده خدای نکرده، به هر دلیل ناشناسی مثل جریان هوا به سمت بالا، مثل آن هنرپیشه‌نمای استکباری مریلین مونرو، شرمنده‌ی اسلام نشود. با وجود این، یک برادری دو نفر آن ورتر از من، خودش را کشت که زیر شلیطه مذکوره را ببیند. دوست دارم فکر کنم با آن همه تلاش، بالاخره موفق هم شده است!

حاشیه ۲: نمایش که تمام شد، پایم بطرز خطرناکی خواب رفته بود و به ناچار برخاستم، هر چند که نمایش برخاستن نداشت. امیدوارم گروه نمایش و تماشاچیان پشتی، جوگیر نشده باشند!



------------------------------------
* mokhLESS



شبانه



کی فروغی برخیزد از شب که مرا
از ره گمشده باز آرد باز؟
خنجرم قندیلی است
وین شب یخزده لبریز از راز

- ۱۸ مهر ۸۰



آرامش


«زن بگیرید تا به آرامش برسید*»

ببینم، فقط منم، یا واقعا نوابغی با این طرز تفکر، رخوت پس از اور.گس.م رو با آرامش روح اشتباه گرفتن؟ شاید واسه همینه که امثال اینها می‌تونن تو روز هر جنایتی بکنن و شب با یه دریل‌کاری به آرامش برسن؟ این با تئوری من هم که میگه وجدان وجود نداره و اخلاق کاملا اکتسابیه همخونی داره که باعث خوشحالیه!

از وقتی که تصمیم گرفتم حرف‌ها را تأویل نکنم و کاملا خشک و زمخت و بدون خرج کردن ذره‌ای ظرافت معنی کنم، ۹۰٪ ادبیات جماعت ایرانی معنی‌شونو برام از دست دادن.

من این ملت رو دیگه درک نمی‌کنم، جداً و صادقانه می‌گم.


* فمینیستیش می‌شد «ازدواج کنید تا به آرامش برسید» ولی تو ایران فمینیزم چیکارس؟ زنا به هم می‌گن: «شوور کن که خوشبخت شی مادر!» که گاهی یه اکستنشن آپشنال (و گاهاً اینویزیبل) «تا نترشیدی» هم داره و این از جمله‌ای که من جرش دادم فجیعتره چون خوشبختی رو رک و راست به رفع بک.ارت مربوط می‌کنه که دیگه بی برو برگرد حال به هم زن می‌شه. و البته واقعاً هم تا قبل از واقعه، خیلی از دختران خوب ما در مخیله‌شان نمی‌گنجه که خوشبختی «من» چه ربطی به وِرد عربی و یه نره خر غریبه داره؟ واقعاً نمی‌گنجه! نمی‌گنجه بابا جان! نمی‌گنجه! اصرار نکن که میگن یارو پی یه چیز دیگه‌س! (در همین رابطه در روزن‌ها بخوانید)



من زاغکی سیاه



دشت دشت دشت
دشت دروغ شهر
پر کرده چشم دخترکان بهار را
از سرخی شقایق و اشک ستاره‌ها

بال بال بال
من زاغکی سیاه
دل را گرفته‌ام به دهان
همچون نوکی که قرمز و تند و تپنده است

باز باز باز
از گزمه‌ها نهان
این چشمه‌ی تپنده‌ی گرم و زلال را
بر سرخی لب تو چنان بایدم فشرد
تا شوق، قطره قطره چکد روی چانه‌ات

عشق عشق عشق
راز مونثی که جهانت بی‌انتهاست!
تنها کجا نشسته‌ای و بغض کرده‌ای
الماس‌ها به دامن و سر چون بنفشه‌ها؟

در آسمان سربی اگر زاغکی پرید
دستی تکان بده
فریاد کن بلند
باید بیابمت...

- ۲۲ خرداد ۸۷


پی‌نوشت: وقتی در دو ساعت دو کتاب شعر نزار قبانی بخوانید و موسیقی خفنی هم گوش کرده بوده باشید و حسابی «های» شده باشید و خوابتان هم نبرد و با صرف ۱۰ دقیقه بخواهید کول بازی در بیاورید، نتیجه همین می‌شود که ۱ شب می‌نویسید و ۷ صبح به غلط کردن و سانسور می‌افتید! محض ثبت در تاریخ و عبرت آیندگان پاکش نمی‌کنم.



طوفان تستسترون



هنوز هم می‌خوانیم که نسوان گرامی درگیر و سرگرم دفاع از حقوق حقه خود در شرح و توشیح مراسم ‏روحانی-عبادی پیش از خفتن هستند. ما که کل داستان برایمان بدیهی بود و آخرش هم نفهمیدیم دعوا سر ‏چیست، ولی دمشان گرم، با این چیزهایی که نوشتند و چشم و گوش ما را مورد تفقد قرار دادند، ما نه تنها با ‏جملگی نظراتشان موافقیم، بلکه مانند نوجوانان نوبالغ که اگر کسی به لباس زیر نیمی از امت واحده اشاره کند ‏دو سه روزی تور بهشت می‌روند (بخوانید راس و چندلر و جویی)، از این بزن بزن بنده‌نوازانه حمایت انقلابی ‏هم می‌کنیم (این نویسنده با هر نوع تابوشکنی بالاخص از طرف ملت شصتی موافق است. بخصوص که این جامعه نیاز به دیدن مقادیر معتنابهی شست سربالا هم دارد!) همچنان هم طاقت آورده، هیچ مطلبی در نقد مستقیم مبحثی که به ما ربطی ندارد نخواهیم ‏نوشت، مگر اینکه در نهایت خلافش ثابت شود!‏

و اما در این چند ماه اخیر ما در نتیجه توجه مضاعف به این مباحث، چیز جدیدی دریافتیم که در کوتاه مدت ‏باعث مزید شادی و ارتقای شاهانه‌ی اعتماد به نفس و در بلند مدت اساساً باعث لرزش دلمان شد؛ گفتیم ثواب ‏دارد که اشاره‌ای کنیم و از این جو روحانی فیضی ببریم.‏

در مقدمه عرض شود که بر آگاهان پوشیده نیست که نویسنده عاجز این سطور، به دو مورد از علاقمندی‌های ‏پیامبر اسلام تمایلی صادقانه دارد که عطر و زن باشند، و گاهی پیش می‌آید که از ترکیب این دو ایده، ایده ‏سومی شکل می‌گیرد که باعث انفجار قوای دماغی این حقیر می‌شود. و همچنین ارباب التزام و دوستان ‏هم‌لگام، به حقیقت حال نویسنده معترفند که به سبب سلوکی فیلسوفانه، و البته از سر کجی بخت و دشمنی ‏اجرام سماوی و اقتران مریخ و مشتری، قرعه شباهت این کمترین، از میان پیمبران خداوندی به عیسی پسر ‏مریم افتاده و سالهاست که با فرد مذکور، بساط کل‌کل و ابتلا به قفل مقفل داریم و هیچ طلسم ابطال قفلی اثربخش نگردیده و اگر ناغافل امام موعود ‏ظهور کند و عیسی پا به زمین گذارد، از روی احتیاط واجب دیگر رو به جماعت چنین حکم نخواهد داد که ‏‏«هر که خود نکرده، سنگ اول را بزند»، چون حاجی شما افتخاراً مراسم را افتتاح خواهد کرد. و البته اینطور ‏نبوده که این به انتخاب خودمان بوده باشد، چه این کاستی از تقصیرات تفکر فیلسوف‌مآب و لیبرال کوفتی ما بود ‏که با وجود ایراد انتقادات منطقی شدید درونی و خطبات کلامی متعدد و آتشین بیرونی، به علت توجه بیش از حد به آبادی ‏بخشهای شمالی جغرافیای زنانه، عملاً باعث بروز خشکسالی مدید در اقصا نقاط جنوبی شد و در عمل از هیچ ‏کدام از دلبران، چیزی طلب نکرد که برایشان آینده‌ی ازدواجی سربلند را به دوختن چیزی منوط کند؛ و ناگفته ‏هم نماند که بخشی از مشکل از آنجا ناشی می‌شده است که این مخلص هم، درست مانند دلبران حوریوشش، ‏همیشه به چیزهای اوریجینال علاقمند بوده است و بدتر از همه، اجرای سنت رسول را در این کشور خاص، ‏توهینی به عقل خود تلقی نموده، و عمل به خواست عروسکان و ارائه تعهدی طویل المدت و طلایی (به معنی حقیقی ‏کلمه!) را جهت عش.ق‌ور.زی، به دیوانگی تفسیر کرده و جهت درمان خود، به استعمال ‏قرص‌های آبی‌رنگ و احتراز از پیاده‌روی‌های رومانتیک شبانه زیر ماه کامل روی آورده است.‏

و البته راقم وبلاگ، پیش خود همیشه سرافکنده و در محضر الهی از اسراف نعمات لطیف خداوندی شرمسار ‏بوده و هست. و مهمترین دلیل این احساس، این تصور بوده که بر و بکس مخلص و همیشه در صحنه، کمبود عقل و ‏افیشنسی وی را جبران، و ژن عربی مورد اشاره را بطور ژنریک از کلاس‌های بالاتر اینهریت کرده‌اند. و این ‏دردی بسی بزرگ‌تر بود که: آناتومی بدانی، ادبیات را ضربه کرده باشی، شناگری را بهتر از ملوان زبل بلد ‏باشی، در فنون کشتی و ژیمناستیک از اوتاد و اولیا باشی، دیوان شمس و حافظ را بطور نظری و عملی شرح و تفسیر کرده باشی و آن وقت کنار گود، برادرانه با حوری‌وشی بهتر از ‏گیزل بونشن بنشینی و ببینی همه کاپ قهرمانی را بالای سر برده و کل ممالک ممسنی و کازرون را فتح ‏کرده و خان دایی را سرهنگ و ژنرال کرده‌اند و تو هنوز سرباز صفری و باید مستراح وبلاگت را تی بکشی! ‏اینکه انسان حس کند در بیابان خدا از قافله عقب مانده است، مصرف قرص‌های آبی رنگ را شدیداً افزایش ‏می‌دهد!‏

سرخوردگی روحی ما را اتفاقاتی هم تشدید می‌کرده‌اند؛ از جمله روزی در داروخانه‌ای حضور داشتیم (فرض ‏بفرمایید از برای خریدن قرص‌های آبی‌رنگمان) و پیرمردی در مایه‌های ۱۰۰ سالگی شمر ذی‌الجوشن از در داروخانه ‏وارد شد و از دور با چهره‌ای پر از استعاره رو به لعبتک فروشنده با انگشت شست و اشاره اشاره‌ای کرد که ما ‏در کسری از ثانیه فهمیدیم یا آدامس مخصوص جرم‌گیری دهان می‌خواهد و یا آن یکی بسته مشابه! فرصت ‏نشد جواب فروشنده را ببینیم و پیرمرد هم تأمل نکرد و رفت. با خودمان فکر کردیم بنده خدا پیرمرد در این سن ‏که خدا می‌داند با چه مظنه‌ای یکی را پیدا کرده گیر چه مشکلی افتاده، که در کمال تعجب دیدیم لعبتک ‏مذکوره لباس عوض کرد و بسته مورد نظر را در جیب گذاشت که شخصاً به جوان قدیم مذکور ارائه کند و جایزه‌اش را هم ‏فی‌المجلس بگیرد! با خودمان فکر کردیم وقتی دراویش ریش سفید مملکت چنین کراماتی دارند، سربازان ‏گمنام امام زمان ببین که چه‌ها نمی‌کنند! خلاصه علاوه بر قرص‌های آبی، در آن گرانی و کمیابی، مایعات ‏مشکوک فراوانی به ضرورت پزشکی صرف شد تا ما تعادل روحی خود را باز یافتیم (یافتیم؟)‏

این بود و بود، تا اینکه این حقیر، تصمیم گرفت کار ۱۴ ساعته را کمتر کند و در عوض مع.اش.قه با کیبورد و ‏مغازله با کد، دایره وبلاگ‌خوانی را گسترش بدهد ببیند این لامصب‌ها از کجا و با چه متدولوژی حوریان ‏کاستومایز شده‌ای را پیدا می‌کنند که هم شمال و هم جنوب جغرافیا دقیقاً مورد پسند باشد و تازه فهمیدیم ای ‏دل غافل! هر چند که بخشی از سربازان امام بطور بخور و نمیر و اکثرا با صرف هزینه‌های گزاف و دوردوری و سگ‌خوری گذران عمر ‏می‌کنند، اما افسران و سرداران سربدار امام، آنها که در داخل و خارج در حال گذراندن دوره‌های دکتری و ‏تخصص پزشکی و غیره دود چراغ می‌خورند، و آنها که مغزی و فکری دارند و مصرف فلسفه و باب دیلن و ‏برگمان‌شان بالاست، همه مانند این دلخسته‌ی وارسته، انگشت اشاره رو به انگشت فشاره گرفته‌اند و سر به ‏جیب گریبان فرو برده و روی مقوا نوشته‌اند «‏Will code for food!‎‏» و محلی برای مصرف تستسترون ‏نمی‌یابند. و ما هر چند اوایل خوش‌خوشانمان شد که باز در این عقب ماندگیمان تنها نیستیم و خوشبختانه ‏امثال ما همه اهل کلاس و خوش تیریپند، اما حالا که وبلاگشان را می‌خوانیم و باهاشان چت می‌کنیم، می‌بینیم که ‏جمیع این اراذل اهل حال، چنان خشمی در نهاد خود ذخیره دارند، که روزی اگر فوران کند، کمترین ‏مشکلمان موی اصلاح نشده تن و گردن دلبران شیرین‌کار و اختلاط حوزه عمومی و خصوصی خواهد بود. ‏شک نکنید که بسیاری از این برادران به مرزهای وطن شهیدپرورمان بازخواهند گشت و سکان این جامعه‌ی ‏مردسالار را در دست خواهند گرفت. روزی که سنشان از سی و چهل گذشته است؛ روزی که دیگر نه دل ‏عاشق دارند و نه سر پر مو! آن روزی که طوفان تستسترون در این کشور به پا شود، فکر می‌کنید کسی به ‏مشکلات رو.س.پی-ان خواهد پرداخت؟

کسی از دختران سرخورده‌ای که از عش.قبا.زی بهره‌ای ندارند و یا لذت کافی نمی‌برند نمی‌ترسد. کسی از ‏زنانی که از فرط کمبود حدیث پیش از خواب، در وبلاگشان حدیث تلخ می‌نویسند نمی‌ترسد (هر چند از فرزندانشان ‏می‌ترسیم!) ولی باور بفرمایید، اشتراک مساعی جمع هوشمندی از مردان میانسال، که برای انجام کاری راست ‏کرده‌اند، ترسناک است. اگر این برادران نابغه‌ی امروز اشکتان را درآورده‌اند و کارشان به آنجا رسیده که فرمانده ارشد گزمه شهر به بهانه نماز شب، شش لپی هلو می‌خورد، ببینید هوشمندان آینده وقتی که ‏بیایند چه گرد و خاکی خواهند کرد! مشکل این جامعه فقط در خود عش.قبا.زی نیست. اشکال کار، در نحوه‌ی ‏خودنمایی، معرفی و ارائه عشق است. باور بفرمایید. این همه دختر باحال تحصیل کرده نشسته‌اند و به ‏تلخ‌نویسی وقت می‌کشند و آن همه جوان رشید و معقول سبیل از بناگوش در رفته در نوشته‌هایشان کمثل ‏الحافظ (و یا ایرج میرزا!) جیک جیک می‌کنند و آخرش هم همه در کف که پس کجاست آنی که در وبلاگش ‏آن همه باحال می‌نویسد؟ ما پروژه را تعریف کرده‌ایم، اهدافش مشخص شده، ‏WBS‏ درختی نازی هم ‏منطبق با آخرین ورژن تمامی استانداردهای ‏PMBOK‏ درست کرده‌ایم، چنان تخمین‌هایی زده‌ایم که مو لای درزش نمی‌رود، ولی بجای اینکه از سرش شروع ‏کنیم، به انجام ۱۰٪ انتهایی پروژه مشغولیم! مسیر بحرانی نادیده گرفته شده رفقا! کسی به دیگران دل نمی‌دهد. کسی به ناپایداری عمر و جوانی و سرنوشت اشاره نمی‌کند. کسی بنیان ازدواج ترسناک امروزین را که ظرف ۳۰ سال، دستاورد و اختراع چندهزارساله زنان را (عشق را می‌گویم نه ازدواج) تهدید می‌کند به تیشه نمی‌شکند. از مسأله‌ای با این وسعت، ‏تنها به رختخواب توجه جدی می‌شود. بالاخره باید یک نمونه کاستومایز شده‌ای از پرینس چارمینگ پیدا بشود جهت اجرای مراسم رقص باران، یا که چه؟ با تمرکز یکجانبه روی بسترخواب که نمی‌شود ژن‌های اجتماع را به طرز رضایت‌بخشی مخلوط کرد.

امروز با بسیاری از افسران گمنام امام زمان که حرف می‌زنی، زبان حالشان این است:‏


‏(از کلمه صیغه به خاطر بار معنایی عمداً استفاده کردیم)‏

و ما هر روز فکر می‌کنیم آینده‌ای که از فکر آن هراسانیم، مجالی به فمینیزم برای عرض اندام خواهد داد؟ و ‏یا باز تستسترون همه‌ی کاسه کوزه‌ها را سر استروژن خواهد شکست؟ دلسوزی یکجانبه فایده ندارد. من معتقدم دقیقاً مشکلی که برای زنان در مورد مسایل تخت‌خوابی وجود دارد، این ور ماجرا هم هست، فقط تستسترون جرأت اعتراف به نادانی و عدم لذت جن.سی را ندارد!

سقراط بیهوده نمی‌گفته «زن بگیرید؛ یا خوشبخت می‌شوید، یا فیلسوف!» تستسترونی که به تدریج مصرف ‏می‌شود، جنگی به راه نمی‌اندازد. ولی ...‏

‏---------------------------------------‏
پی‌نوشت ۱: دوستان نگران نباشند، آرامش خودمان را حفظ کرده‌ایم!‏
پی‌نوشت ۲: چرا بحث اصلی وبلاگستان، از حق نوشتن و بیان کردن تجارب شبانه، تبدیل شده است به حق ‏لذت بردن درست و سالم از تجارب شبانه؟ بحث اول به نتیجه رسید؟‏
پی‌نوشت ۳: سروران گرامی! داستان بود. ما هم دنبال کسی نیستیم؛ کامنت‌های تبلیغاتی و دلسوزانه حذف ‏خواهند شد.‏
پی‌نوشت۴: ما از این گونه نوشتار گریزان بودیم، به ناچار و با هزار شک و استخاره عمل شد!




عرض تبریک



وبلاگ جدیدم مبارک!



در جوانی زیاد مصرفش کنید




عشق قیام پایدار انسان‌های مقتدر است در برابر ابتذال. با این وجود، عشق یک کالای مصرفی است، نه پس‌اندازکردنی.


- نادر ابراهیمی (۱۳۸۷-۱۳۱۵)



یک شبانه غمگین



دهشت اين دشت را سراسر گرفته
نه خفاش و نه بوم شومي‏
درختي ندارد چنان زهره کز خاک رويد
که جز زهر، آبي درون زمين نيست

نه آغاز پيدا، نه پايان زحمت
اگر رود مي‌بيني اي رهگذر
فريب سراب است، هشدار
نگردي تو سيراب آنسان که بايي‏
به خاطر گمان نجاتي مگردان
که اينجا جز از شن، روان نيست رودی به جایی‏

نه کوه بلندي که دارد سر سربلندي
نه ابر سپيدي که سايد به رويا سر انگشت نرمي
همه تيزي و سردي و تيرگي‌هاي خشم است ساکن بدين پهن صحرا
نمي‌آورد ميوه‌هاي درخشان ز گوهر برون بي‌هنر دشت خالي
همه خاک و خار است بار بيابان تاريک قلبم...‏

‏×××‏

به زندانم اندر، تنم خسته از تير اهريمن بدگماني‏
روانم فرو خفته از کاهلي‌، از نهاني
به تنهايي اندر نشسته برون از وجودي جهاني
تو اي عشق مواج، اي مهر روشن
تو اي بآفرين دختر آسمان کز تو مي‌زايدم زندگاني
تو اي درد ما را نشان از تمامي
کجايي؟ کجايي؟ کجايي؟

گذر کن از اين راه متروک
مرا کشف کن، زنده کن، شعله‌ور کن
قدم‌هاي نمدار خود را بر اين پيکر خشک بگذار
نه يک بوسه، نه صد؛ ببار از لبانت تو رگبار بوسه‏
مدار از شکر خنده‌هايت دريغ جدايي‏
مرا شمع کن، قطره قطره بسوزان‏
مرا عود کن، روشنم کن، پراکنده‌ام کن
مرا دود کن، پيچ پيچم بده در وجود پراحساس گرمت‏
برويان به روياي من پيچک سبز شعري
از آن آتشين چشمهايت فروغي جدا کن
نگاهم کن و زنده کن شعله‌ي عشقبازي

مرا کامران کن، مرا خوش زبان کن
به سرپنجه‌ي چابکت تاری اندر جهان کن
در عشقي درخشان و سرخوش مرا قهرمان کن
مرا جاودان کن
مرا جاودان کن‏
مرا جاودان کن

- ۱۳ خرداد ۸۷



Keeps me up all night, a replcaement for love



Nuclear reactor on my desk!



Holding me tightly




Sketch by MALL

نقل مطالب با ذکر مأخذ آزاد است.