Man is free at the moment he wishes to be



میمون‌ها و کیش ضدنردبانی



این مطلب را در وبلاگ آرمین دیدم؛ روی اینترنت منبعی پیدا نکردم، ولی بهرحال خالی از لطف نیست.

×

گروهي از دانشمندان ۵ ميمون را در قفسي قرار دادند. در وسط قفس يك نردبان و بالاي نردبان موز گذاشتند. هر زماني كه ميموني بالاي نردبان مي‌رفت دانشمندان بر روي ساير ميمون‌ها آب سرد مي‌پاشيدند. پس از مدتي، هر وقت كه ميموني بالاي نردبان مي‌رفت سايرين او را كتك مي‌زدند. پس از مدتي ديگر هيچ ميموني علي‌رغم وسوسه‌اي كه داشت جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمي‌داد.

دانشمندان تصميم گرفتند كه يكي از ميمون‌ها را جايگزين كنند. اولين كاري كه اين ميمون جديد انجام داد اين بود كه بالاي نردبان برود كه بلافاصله توسط سايرين مورد ضرب و شتم قرار گرفت. پس از چندبار كتك خوردن ميمون جديد با اين كه نمي‌دانست چرا؟ اما ياد گرفت كه بالاي نردبان نرود. ميمون دومي جايگزين گرديد و همان اتفاق تكرار شد. سومين ميمون هم جايگزين شد و دوباره همان اتفاق (كتك خوردن) تكرار گرديد. به همين ترتيب چهارمين و پنجمين ميمون نيز عوض شدند.

آن چيزي كه باقي مانده بود گروهي متشكل از ۵ ميمون جديد بود كه با اينكه هيچ‌گاه آب سردي بر روي آن‌ها پاشيده نشده بود، ميموني كه بالاي نردبان مي‌رفت را كتك مي‌زدند.

×

چرا میمون‌ها گاهي اوقات كارهايي را كه ديگران انجام مي‌دهند كوركورانه ادامه داده و پيروي مي كنند و غافلند از اينكه می‌توانند علت انجام آن كار را عاقلانه و با استدلال صحيح پي گيري كنند و اگر دلیل منطقی نیافتند - در هر زمان - می‌توانند در رفتار خود تجدید نظر کنند؟ دلیل آن اینست که عقل انسانی ندارند. به همین سادگی!




ملاقات با بانوی سالخورده



چند شب پیش باز هم رفتیم تئاتر...‏

‏×‏

برایم عجیب شده: سابقاً بیشتر می‌رفتم کوه، یخ‌نوردی و سنگ‌نوردی می‌کردم، دوست داشتم گلی و برفی و ‏خیس و خسته و جوات(!) برگردم خانه! درب و داغان و پر از انرژی! اساساً متحرک بودم و یا قدم می‌زدم ‏و فکر می‌کردم (و راستش را بخواهید سالهاست دیگر کم راه می‌روم، در ماشین هم موسیقی تقریباً مبتذل ‏جای تفکر را گرفته!) و یا می‌نشستم و کتاب می‌خواندم. و از همه عجیبتر اینکه اصلاً عکس ندارم از آن ‏دوران پرتحرک و پرحادثه و ماجرا!‏

چرا عجیب؟ چون جدیداً تفریحات روشنفکرنمایانه و پر دود و پر حرف و پر بو، جای آن ورزش ‏تعطیلی‌ناپذیر را گرفته. چندین شیشه عطر آنچنانی جای عرق‌ريزي‌های روزانه و هفتگی را گرفته، و کم‌کم دارم ‏از بوی سیگار برگ ملت لذت نامنتظری می‌برم، قهوه‌خور شده‌ام و کتاب کمتر می‌خوانم. موقع کتاب خواندن هم خوابم ‏می‌برد (احوال بابابزرگ؟)‏

اصولاً دوره‌ای بود که – هر چند تعبیر عجیبی است – آماتور زندگی می‌کردم. پیش داوری جدی‌ای در ‏مورد کسی و چیزی نداشتم، و از هر موقعیتی برای تجربه‌های جدید استفاده می‌کردم. فلسفه نفس ‏می‌کشیدم و هنر می‌آشامیدم و جهان عجب جای سبز و امیدبخشی بود (البته جایش هم بود، هنوز ‏احمدی‌نژاد جان را نمی‌شناختیم و گلهایش را در تپه‌های چشم‌انداز زندگی ما نکاشته بود!) می‌نوشتم و ‏می‌خواندم و برو بیایم زیاد بود. شاید بخشی از ماجرا مربوط به بیکاری دوره دانشجویی بود، ولی خوب به ‏نظرم می‌رسد که نه همه‌اش.‏

نمی‌دانم چه روزی رسید که این حرفه‌ای زندگی کردن هجوم آورد. کار خیلی زیاد 14 ساعته، شبهای کوتاه ‏و کم خواب و کم کتاب و بی موسیقی خوب، ملاقات‌های کم و دوستانی که مانند برگهای پاییزی، باد از ‏درخت ما برد و انداختشان پای آنیکی درختهای بهتر از این یکی. کم نوشتم و کمتر اندیشیدم و ورزش و ‏گردش فراموش شد و پوشش و خرامش و نگاه و نوازش جایگزین.‏

آنشب که در سرما منتظر بودیم، هوس کامهای داغ سیگار برگ دست‌پیچ هندوراسی کردم و یک قهوه داغ ‏ایتالیایی تلخ تلخ؛ و از شوخیهای ساده و مبتذل و بی‌ظرافتم، هر چند گاهی کسانی هم خندیدند، خودم ‏رنجیدم! و از رنجشم فهمیدم که هر چند ریه‌ها و عضلات و حواس و پنجه‌ها، هنوز نوَند و پُرند و سالمند ‏و بظاهر راست ایستاده‌ام، روحم خمیده و توقعم از دنیا، بیهوده و حریصانه بیشتر شده و گنج سینه‌ام از هر ‏چه که سابقاً پرش می‌کرد، خالی‌تر. جوانی معصومم بی بار و برگ می‌گذرد و جوانیِ شیاد و کام‌طلب دهه ‏چهارم زندگی، پرشتاب و بیتاب، با چشمان سرخش دارد از افق خود را می‌نمایاند...‏

‏×‏

ماجرای نمایش جالب بود. قصه انتقام یک عشق تحقیر شده و فرو کوفته بود. و داستان هراس انگیز ‏وسوسه یک جمع سرخورده، برای چشیدن طعم سبز یک جنایت خونین.‏

سوال عجیبی برایم پیش آمد:‏

عشق چرا دوام نفرت را ندارد؟ چرا نفرت اینقدر تمیز و سرحال و سرزنده و تیز، تا مرگ باقی می‌ماند، ‏حال آنکه اکثر عشق‌های تند و داغ جوانی، ماراتن طولانی پیری را تاب نمی‌آورند و افتان و خیزان و ‏عرق‌ریزان، همراهان دلزده خود را رها می‌کنند؟ اصلاً چرا دلزدگی از عشق پیش می‌آید، ولی از نفرت نه؟ ‏چرا عشق پیر می‌کند و نفرت جوان نگه می‌دارد؟ آیا آن حس مذهبی و اصیل و عمیق درون ما، نفرت ‏است؟ نکند عشق حسی است که می‌سازیم تا از مهابت نفرت عظیممان که در خود تلنبار ‏می‌کنیم گریز بزنیم؟ نفرتی چنان عظیم، که وقتی حتی فقط یک نفر را از شمول آن مستثنی می‌کنیم، لذتی چنان عمیق و رضایتی چنان قهرمانانه به ما دست می‌دهد؟

از آن جالبتر حس عجیب نوستالژیکی است که با دیدن این نمایش به من دست داد. عجیب است که من ‏نسبت به هیچ‌یک از بازیگران قصه، حسی بدخواهانه پیدا نکردم. فقط منتظر بودم ببینم پلیدی کی رخ ‏می‌دهد. هراسان فکر کردم نکند شیطان هم با همین حس کنجکاوی شیرین، حوای تمثیلی را نگاه می‌کرد، ‏وقتی خانم داشت سیب قرمزش را می‌بویید و روی لب می‌مالید؟ نکند خدای بهشت هم در همان لحظه زبانش را بر لبانش می‌کشیده و از رفتار آن مادینه بازیگوش دست‌پختش لذت می‌برده؟ نکند آدم لامصب هم داشته خود را برای بازی نفرت/عشق/نفرت جاودانیش با زن آماده می‌کرده؟ حس کردم پاهایم در کفش خودم نیست. حس کردم اگر خدایی مجسم میشد و می‌نشست سمت راستم، و شیطان هم می‌آمد می نشست سمت چپم، دست می‌انداختیم دور گردن هم و بی‌تربیتی فیل می‌خوردیم و با هم و دوباره زل می‌زدیم به سن نمایش. فقط من این‌طورم، یا همه شما هم درست همینطور از ‏شرایط ظهور یک جنایت تمثیلی لذت می‌برید؟ (می‌دانم که می‌برید لامصب ها! خدا وکیلی حالی هم می‌دهد!)‏

این نمایش نتیجه اخلاقی نداشت، اگر هم داشت من امشب حوصله آسمان به ریسمان بافتن را نداشتم. ولی ‏از وقتی دیدمش، دیگر مطمئن نیستم که در این برخورد عظیم نیکی و بدی، کدام طرف خط ایستاده‌ام. و ‏مطمئن نیستم که با عشق آتشین کامساز و دلدوز ارضاء می‌شوم، یا با نفرتی که هر روز خود را و عشق ‏پیشینش را صیقل می‌زند و تر و تازه نگه می‌دارد.‏ و واقعاً کدام يک از اين دو، شجاعانه تر است؟ و کداميک لذتبخش‌تر و پايدارتر؟ و کدام غریزی‌تر؟

برويد و ببينيد، خیلی هم بدتان نخواهد آمد: تئاتر شهر، "ملاقات با بانوی سالخورده"، عصرها ساعت ‏‏۷، به کارگردانی سمندریان (برای کسانی که اهمیت می‌دهند، متن نمایش کار سمندریان نیست و آلمانی ‏است)



The singing bird will come







Keep a green tree in your heart,
and perhaps the singing bird will come.


Chinese proverb



انتحار



ای دوست!
این روزها
با هر که دوست می‌شوم احساس می‌کنم
آنقدر دوست بوده‌ایم که دیگر
وقت خیانت است...



باران تنها نیست


دیشب باز رفتیم تئاتر افرا! جا افتاده‌تر شده بود؛ تا پویان هست و رضا هست، بحث و موسیقی و تئاتر به راه است! می‌خواهم یکبار دیگر هم بروم، ترجیحاً در یک شب بارانی. برنامه سمندریان هم در راه است. چند روز پیش هم فیلم مرگ یزدگرد را دیدیم پیش رضا، طی یک نمایش خصوصی عالی. کارها و فیلم‌های بیضایی را دیر دارم کشف می‌کنم و لذت دیرپای عجیبی هم می‌برم. رضا را هم دیر پیدا کرده‌ام و امیدوارم دیری بماند. دیشب منصور می‌گفت اینها تو را هم آلوده بیضایی کردند، شدی طرفدار بیضایی! گفتم ترجیح می‌دهم کلمه «علاقمند» را بکار ببرم؛ «طرفدار» ته مزه تعصب دارد.

پویان لذت عجیبی برد از اجرای دیشب! حتی پلک هم نزد! از بس نخوابیده بود و با باران حرف زده بود و از باران. مهدی هم می‌گفت دو بلیط دیگر هم برای اجرای جمعه می‌خواهد؛ می‌خواست هر دو بلیط را خودش بیاید تا داستان را هضم کند!

کتاب «مجلس شاه‌کشی» را هم خریدم. یکی برای خودم، یکی برای باران. گذاشتمش توی ماشین، شاید روزی اتفاقی دیدمش؛ جز باران، نه من برای کسی می‌بارم، نه کسی برای من می‌بارد...

کتابهای جدید به مذاقم خوش نمی‌آیند. وقت کتاب خواندن را می‌خواهم بدهم، دوتار یاد بگیرم؛ تا اگر باران بیاید، بنوازم برایش شبهای تنهایی را.




فال قناری



جایی رفته بودیم؛ خانمی می‌گفت به فال قناری اعتقاد دارد و در مزایا و درستی آن دادِ سخن می‌داد، خیلی دلم گرفت:

وقتي پرنده‌اي را
معتاد مي‌کنند
تا فالي از قفس بدر آرد
و اهدا نمايد آن فال را به جويندگان خوشبختي
تا شاهدانه‌اي به هديه بگيرد،
پرواز
قصه‌ي بس ابلهانه‌اي است
از معبر قفس!



داستان ما؛ داستان بهرام؛ داستان افرا



شايد روزهايي بود که اگر جهان بهشت نبود، باري اميدکي بود، آسماني بود که گاهي آبي بود، قناري داشت و اگر نداشت، شمار گنجشکانش از کلاغانش بيشتر بود. اگر همه قهرمان نبودند، قهرمانانش جوان بودند و جوانبخت بودند و شيرين بودند و زيبا بودند و صدايي بم داشتند و بلند بودند و سخنور بودند و هنر رفتارشان بود و عشق‌ورزي کردارشان و آزادي نفسشان؛ و اگر همگردي همه خوبي‌ها و کمال صفات نبودند، دست کم بر بدي چير بودند و اگر راستِ راست نبودند، کجي را نمي‌پسنديدند و کج‌رفتاري را نمي‌ستودند. نامشان به ننگ در نمی‌آمد و جز به زيبايي راضي نمي‌شدند و زيبايي زنانشان، جرم نبود. روزهايي که کلماتي مانند «تبرج» و امثالهم جز در ميان وحشيان بر زبان جاري نمي‌شد. شرمي بود در دل آدميان و مهري بود در چشمان و مرگ پايان خوبيها نبود. شايد روزي بود که کسي عجله نداشت و کسي يک‌بند براي ديوار بوق نمي‌زد. کسي در تصادف رانندگي نمي‌مرد و مردماني که به پيري مي‌رسيدند، اگر در جواني هم پند ناصحان را ننيوشيده بودند، باري زمان را فرصت داده بودند که تيزخويي‌هايشان را بسايد و الماس خردشان را بدرخشاند. روزي که جوانان پليد نبوده‌اند در چشمان مردمان؛ روزي که جوانان نام خود را به جوانمردي وام داده بوده‌اند. آسمان، آسمان کدر ما نبوده‌است و وزن گُل، از وزن سرب بيشتر بوده است.

×××

اگر آن روز هزار سال هم بود، چون باد گذشت و خوبي همچون گلي که معشوق بي‌حوصله، در گوشه‌اي بحال خود مي‌گذارد، پلاسيد. بدي چير شد و جوانان پير شدند. چرخ گِرد، بي‌دريغ گرياند و گرداند و گَرد از گُرده مردمان افشاند، گذشت و گذشت، تا رسيد به دور ما، دور پيري نوزادان و خُردي و بي‌خِرَدي انسان...

بدي بر دل‌ها نشست و نيکي تعجب‌آور شد! اميد از دست رفت و يقين ما گم شد. گرگ‌ها شهرنشين شدند، شهرنشينان گرگ. کلاغ بيش از قناري، قصاب بيشتر از شبان، جلادي شغل شريف شد؛ مردم شریف از ترس جلاد، جلاد شدند! گلوله حجت شد و تاريخ از نو نوشته شد.

خميديم و غرورمان اگر نشکست و شوري خونمان را نچشيديم، تلخي بغضمان تلخکاممان که کرد و اگر نگرييديم، چشمان سفيدمان سرخ شد و گونه سرخمان سفيد. دي آمد و برف، باز، بس اميدوارانه باريد و باز چون پارين سال، سپيدي آسمان، حريف سياهي آسفالت و آهن نشد. اين بار البته تقريباً!

×××

افرا نمايش قهرمانان نبود. نمايشي بود از تعامل گرگ‌ها و انسان‌ها، در جهاني که زيستن گرگينه‌ها در شهر، نيازي به تهيه پوستين بره ندارد. نمايشي که عاشق، عاشقي نياموخته است. نمايشي که قهرمانش هر چند بي‌نقص بود، اما مرکز قصه نبود. ضد قهرمان قصه افرا هم، گويي خود من بودم. جالب اين است که ضدقهرمان هم کاملاً قابل درک بود برايم! عجب!

حقيقتش را بخواهيد، داستان افرا، آنچنان تکانم نداد. قهرماني افرا را، زمينه‌اي مي‌آفريد که در آن مي‌زيست. من با بسي بهتر از افرا زيسته‌ام. روزهاي فراوان در او نگريسته‌ام. او را سالهاست که پرستيده‌ام. سالها پيش سارا آفريده شده بود و بيضايي براي سرودن قصه افرا دير در رسيده بود.

با اين وجود، داستان آفريننده افرا، داستاني بس دلپذيرتر بود! فريادي که بيضايي سرداد، سرود تسليم‌نا‌پذيري مردي است که خود يکي از قهرمانان قصه نمايش زندگي ماست. قهرماني که هرگز نمي‌خواهد دل بر پيري نهد. مردي که نه با مرگ، که با زشتي مرگ طاس مي‌اندازد و همچنان با دلگرمي جوانان سرخوش قهقهه مي‌زند. زشتي‌اي که جز براي پيرمردان رخ نمي‌دهد. زشتي تسليم. چه لذتي از اين بزرگتر؟ نمايشي در نمايشي، و بالاخره اين بار، آني که واقعي‌تر است، ديدني‌تر هم هست.

×××

اميدم را بازيافتم! نفسم را که مدت‌ها بود حبس کرده بودم، دادم بيرون. غم چند ماهه چند ساعتي امانم داد. چه شبي هم بود! برف و سرما و چاي سبز(!) و شکلات تلخ و ويگن و دو يار موافق. از اين شب‌ها اگر باز هم ميسر شود زهي توفيق! سبک شدم.

فرصت بود که بروم و از بيضايي تشکر کنم. تشکر از اينکه تصميم ندارد پير شود. ولي ديدم هم مي‌داند و هم خودش همينگونه مي‌خواهد! حرف نو بايد زد به اينگونه مردم. علاوه بر اينکه من هميشه ترجيح مي‌دهم هنر را ببينم و هنرمند را به حال خود بگذارم.

اين نمايش را ببينيد. هرچند شرايط خاص من و ديشب، در قضاوت من تأثير عميقي گذاشته، اما شايد شما هم پسنديديد. اگر رفتيد، حتماً تا آخر نمايش بنشينيد.




پایان یک عصر عالی



... چرا همیشه عالی نیست؟

بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه تاریک من که ذره‌ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده‌های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می‌ترکد
- چون دل یاران که در هجران یاران -
قاصد روزان ابری، داربگ! کی می‌رسد باران؟

نقل مطالب با ذکر مأخذ آزاد است.